هیس! با اسلحه که نمیان مرخصی!
به
انتهای راهرو که میرسد، مچش را میگیرم و میپیچانم پشت سرش؛ اگر چه به
سختی بین انگشتانم جا میشود. چون غافلگیر شده، هنوز مقاومتی نشان نداده.
هلش میدهم تا بچسبد به دیوار جلویی و از پشت سر درگوشش میگویم:
-هیس! مسلحی؟
صدای نفس کشیدنش در چند لحظه سکوت، تنها صدایی است که به گوش
میرسد. ناگاه به جای جواب، لگدی به ساق پایم میزند و وقتی تعادلم برهم
میخورد، مچم را میگیرد. دستانش کل ساعدم را گرفته و مقابل خودش میکشدم.
حالا من به دیوار چسبیدهام و شدهایم چشم در چشم هم. لرزش خفیفی برای چند
لحظه قلبم را دربر میگیرد. قبل از این که نقشه فرار در ذهنم بسازم، انگشت
اشارهاش را روی لبانم میگذارد:
- هیس! با اسلحه که نمیان مرخصی!
#داستانی_امنیتی♨️💯
https://eitaa.com/joinchat/1155399796C74fc3063a8