با سلام🍃😍 👋
👌🌿+اینبار ڪانالی از جنس متفاوت
برای افراد گوهر پسنداز جنس مذهبی 🙂♥️
😻| یه پیشنهادی دارم برای شما
شمایی ڪه سخت پسندی و دنبال یه ڪانال پر محتوا خوب میگردی ...🤔
😎✨هر چیزی ڪه دنبالشین تو ڪانال ما میتونید پیدا ڪنید 👇
🌻🍃 #پروفایل ،#عاشقانه_شهدایی
#والپیپر #حدیث.یڪ صفحه #قرآن با تفسیری متفاوت هر روز ، #خاص #بحث_سیاسی_روز ، #رمان #داستانڪ یا همون داستان_ڪوتاه 💥🌈
[همه چی از نوع مذهبی و شهدایی ]
دیدنش ضرری نداره مجانیه🤓
👇👇👇🍃😌🍃🙃
https://eitaa.com/joinchat/3114270721C0f1e8f9885
🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕
ڪاش تقدیر #شهـادت
بہ سرانجام شود...
و ڪسی هست
کہ میلش شده #گمنام شود
عشق یعنے حرم بی بی و من می دانم!
باید این #سر برود
تا دلم ❤️ آرام شود...
#شبتون_شهدایی 🌙
جـھـٰادابـنالعـمـٰاد .
پارت ۳۲ هم مقابلش ایستاده و با صدایی آهسته دلداریاش میداد که حیدر از اتاق بیرون رفت و از روی ای
پارت ۳۳
شهر زندگی میکرد. تلعفر فاصله زیادی با موصل نداشت
و نمیدانستیم تا االن چه بالیی سر فاطمه و همسر و
کودکانش آمده است. عباس سری تکان داد و در جواب
دلنگرانی حیدر حرفی زد که چهارچوب بدنم لرزید
:»داعش داره میره سمت تلعفر. هر چی هم زنگ میزنیم
جواب نمیدن.« گریه زنعمو بلندتر شد و عمو زیر لب
زمزمه کرد :»این حرومزادهها به تلعفر برسن یه شیعه رو
زنده نمیذارن!« حیدر مثل اینکه پاهایش سست شده
باشد، همانجا روی زمین نشست و سرش را با هر دو
دستش گرفت. دیگر نفس کسی باال نمیآمد که در تاریک
و روشن هوا، آوای اذان مغرب در آسمان پیچید و به
»أشْهَدُ أنَ عَلِی اً وَلِیُّ اهلل« که رسید، حیدر از جا بلند شد.
همه نگاهش میکردند و من از خون غیرتی که در
#ادامه_دارد...
@Jahad1370313
جـھـٰادابـنالعـمـٰاد .
پارت ۳۳ شهر زندگی میکرد. تلعفر فاصله زیادی با موصل نداشت و نمیدانستیم تا االن چه بالیی سر فاطمه و
پارت ۳۴
صورتش پاشیده بود، حرف دلش را خواندم که پیش از
آنکه چیزی بگوید، گریهام گرفت. رو به عمو کرد و با
صدایی که به سختی باال میآمد، مردانگیاش را نشان
داد :»من میرم میارمشون.« زنعمو ناباورانه نگاهش کرد،
عمو به صورت گندمگونش که از ناراحتی گل انداخته بود،
خیره شد و عباس اعتراض کرد :»داعش داره شخم میزنه
میاد جلو! تا تو برسی، حتماً تلعفر هم سقوط کرده! فقط
خودتو به کشتن میدی!« اعتراض عباس قلبم را آتش زد
و نفس زنعمو را از شدت گریه بند آورد. زهرا با هر دو
دست مقابل صورتش را گرفته بود و باز صدای گریهاش
بهوضوح شنیده میشد. زینب کوچکترین دخترِ عمو بود و
شیرینزبان ترینشان که چند قدمی جلو آمد و با گریه به
حیدر التماس کرد :»داداش تو رو خدا نرو! اگه تو بری، ما
#ادامه_دارد...
@Jahad1370314