eitaa logo
جلال و بی بی خانم
1.1هزار دنبال‌کننده
790 عکس
1.2هزار ویدیو
169 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
به نام، یاد و توکل بر او سلام و خدای مملی مقاله ای دیدم از یه کسی که بر اساس جمله زیبای " اُنظُر الی ما قال و لاتَنظُر الی مَن قال" ، فقط قسمتی از حرفش را می نویسم. دقت بفرمایید : "حاج آخوند" یک روحانی بود، ملّا و با سواد ، ادیب و نکته دان و عارفی که از مدرسه و شهرگریخته بود. شیخی شاد که دست هایش بسیار نیرومند بود و زندگی اش از دسترنج خود و باغِ انگورش می‌گذشت. آقای "اخوان"،هم مدیر مدرسهٔ ما بود و هم معلم؛ خوب درس می‌داد. آقای مدیر روزی "یَرقان" گرفت و بستری شد و از "حاج آخوند" خواهش کرد بجایش درس بدهد. حاج آخوند" روز اول حضور در کلاس گفت: بچه ها! امروز ما می‌خواهیم درباره "خدا" صحبت کنیم. فرقی ندارد، همه ما از هر دین و مسلکی با "خدا" حرف می‌زنیم. حالا خیال کنید خودتان تنها نشسته‌اید و می‌خواهید با "خدا" حرف بزنید. حالا از هر کلاسی از اول تا ششم، یک نفر بیاید برای ما تعریف کند چطوری با خدا حرف می‌زند؟ و از خدا چه میخواهد؟ "مَملی" دستش را بالا گرفت و گفت: حاج آخوند! حاج آخوند! اجازه من بگم؟ "حاج آخوند" گفت: بگو پسرم! "مملی" چشمانش را بست و گفت: خدا جان! همه زمین‌های دنیا مال خودته؛ پس چرا به پدر من ندادی؟ این همه خانه توی شهر و دِه هست؛ چرا ما خانه نداریم؟ خدا جان! تو خودت می‌دانی ما در خانه‌مان بعضی شب‌ها "نانِ خالی" می‌خوریم. شیر مادرم خشک شده؛ حالا برای خواهر کوچکم "افسانه"، دیگر شیر ندارد. خداجان! گاو و گوسفندم نداریم. اگر "جهان خانم" به ما شیر نمی‌داد، خواهرم گرسنه می‌ماند و می‌مرد! خدا جان! ما هیچ وقت عید نداریم. تا حالا هیچ کدام از ما لباسِ نو نپوشیده‌ایم و ... کلاس ساکتِ ساکت بود. "مَملی" انگار یادش رفته بود توی کلاس است. "حاج آخوند" روبروی پنجره ایستاده بود و افق را نگاه می‌کرد. "حاج آخوند" آهسته گفت: حرف بزن پسرم! با خدا حرف بزن. بیشتر حرف بزن! "مملی" گفت: آقا اجازه! حرفم تمام شد. "حاج آخوند" برگشت و "مملی" را بغل کرد و گفت: بارک الله پسرم! با"خدا" باید همین جور حرف زد. کلاس تمام شد و "حاج آخوند" به خانه خود رفت و همان شب با خط خودش نامه ای نوشت که "باغ پدری‌اش" را که بهترین باغ انگور در روستایشان بود، به خانوادهٔ "مملی" بخشید". این داستان واقعی بود. مومنانه و بی بی خانم @Jalal_va_bibikhanom