eitaa logo
مسجد جامع فرّخی
485 دنبال‌کننده
19.8هزار عکس
11هزار ویدیو
244 فایل
مسجدجامع فرّخی و شما عزیزان و ....💓💓 شماره کارت ۶۱۰۴ ۳۳۸۶ ۲۵۶۴ ۸۱۱۴ شماره شبا IR۲۱۰۱۲۰ ۰۰۰۰ ۰۰۰۰ ۸۶۹۰ ۳۲۳۰ ۳۲ جهت کمک به مسجدجامع فرخی
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 یکی از دوستانم به نام پل یک دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت کرده بود. شب عید هنگامی که پل از اداره اش بیرون آمد متوجه پسر بچه شیطانی شد که دور و بر ماشین نو و براقش قدم می زد و آن را تحسین می کرد. پل نزدیک ماشین که رسید پسر پرسید: «این ماشین مال شماست، آقا؟» پل سرش را به علامت تائید تکان داد و گفت: «برادرم به عنوان عیدی به من داده است.» پسر متعجب شد و گفت: «منظورتان این است که برادرتان این ماشین را همین جوری، بدون این که پولی بابت آن پرداخت کنید، به شما داده است؟ آخ جون، ای کاش...» البته پل کاملاً واقف بود که پسر چه آرزویی می خواهد بکند. او می خواست آرزو کند که ای کاش او هم یک همچو برادری داشت. اما آنچه که پسر گفت سرتا پای وجود پل را به لرزه درآورد: «ای کاش من هم یک همچو برادری بودم.» پل مات و مبهوت به پسر نگاه کرد و سپس با یک انگیزه آنی گفت: «دوست داری با هم تو ماشین یه گشتی بزنیم؟» پسر گفت: «اوه بله، دوست دارم.» تازه راه افتاده بودند که پسر به طرف پل برگشت و با چشمانی که از خوشحالی برق می زد، گفت: «آقا، می شه خواهش کنم که بری به طرف خونه ما؟» پل لبخند زد. او خوب فهمید که پسر چه می خواهد بگوید. او می خواست به همسایگانش نشان دهد که توی چه ماشین بزرگ و شیکی به خانه برگشته است. اما پل باز در اشتباه بود. پسر گفت: «بی زحمت اونجایی که دو تا پله داره نگهدارید.» پسر از پله ها بالا دوید. چیزی نگذشت که پل صدای برگشتن او را شنید، اما او دیگر تند و تیـز بر نمی گشت. او برادر کوچک فلج و زمین گیر خود را بر پشت حمل کرده بود. سپس او را روی پله پائینی نشاند و به طرف ماشین اشاره کرد: «اوناهاش، جیمی، می بینی؟ درست همون طوریه که برات تعریف کردم. برادرش عیدی بهش داده و او هیچ پولی بابت آن پرداخت نکرده. یه روزی من هم یه ماشینی مثل این به تو هدیه خواهم داد. اونوقت می تونی برای خودت بگردی و چیزهای قشنگ ویترین مغازه های شب عید رو، همان طوری که همیشه برات شرح می دم، ببینی.» پل در حالی که اشکهای گوشه چشمش را پاک می کرد از ماشین پیاده شد و پسر بچه را در صندلی جلوئی ماشین نشاند. برادر بزرگتر، با چشمانی براق و درخشان، کنار او نشست و سه تائی رهسپار گردشی فراموش نشدنی شدند.
📚 در روزگاری بچه شروری بود که اطرافیانش را با سخنان زشتش ناراحت می کرد. روزی پدرش جعبه ای پر از میخ به او داد و گفت:" هر بار که کسی را با حرف هایت ناراحت کردی، یکی از این میخ ها را به دیوار انبار بکوب. " روز اول پسرک بیست میخ به دیوار کوبید، پدر از او خواست تا سعی کند تعداد دفعاتی که دیگران را می آزارد، کم کند. پسرک تلاش خود را کرد و تعداد میخ های کوبیده شده به دیوار روز به روز کمتر می‌شد. روز دیگر پدرش به او پیشنهاد کرد تا هر بار که توانست از کسی بابت حرف هایش معذرت خواهی کند، یکی از میخ ها را از دیوار بیرون بیاورد. روزها گذشت تا این که یک روز پسرک پیش پدرش آمد و با شادی گفت:" بابا، امروز تمام میخ ها را از دیوار بیرون آوردم!" پدر دست پسرش را گرفت و با هم به انبار رفتند. پدر نگاهی به دیوار انداخت و گفت:" آفرین پسرم! کار خوبی انجام دادی، اما به سوراخ های دیوار نگاه کن … دیوار دیگر مثل گذشته صاف و تمیز نیست، وقتی تو عصبانی می شوی و با حرف هایت دیگران را می رنجانی، چنین اثری بر قلبشان می گذاری، تو می توانی چاقویی در دل انسانی فرو کنی و آن را بیرون بیاوری، اما هزاران بار عذرخواهی هم نمی تواند زخم ایجاد شده را خوب کند."
📚 در روزگاری بچه شروری بود که اطرافیانش را با سخنان زشتش ناراحت می کرد. روزی پدرش جعبه ای پر از میخ به او داد و گفت:" هر بار که کسی را با حرف هایت ناراحت کردی، یکی از این میخ ها را به دیوار انبار بکوب. " روز اول پسرک بیست میخ به دیوار کوبید، پدر از او خواست تا سعی کند تعداد دفعاتی که دیگران را می آزارد، کم کند. پسرک تلاش خود را کرد و تعداد میخ های کوبیده شده به دیوار روز به روز کمتر می‌شد. روز دیگر پدرش به او پیشنهاد کرد تا هر بار که توانست از کسی بابت حرف هایش معذرت خواهی کند، یکی از میخ ها را از دیوار بیرون بیاورد. روزها گذشت تا این که یک روز پسرک پیش پدرش آمد و با شادی گفت:" بابا، امروز تمام میخ ها را از دیوار بیرون آوردم!" پدر دست پسرش را گرفت و با هم به انبار رفتند. پدر نگاهی به دیوار انداخت و گفت:" آفرین پسرم! کار خوبی انجام دادی، اما به سوراخ های دیوار نگاه کن … دیوار دیگر مثل گذشته صاف و تمیز نیست، وقتی تو عصبانی می شوی و با حرف هایت دیگران را می رنجانی، چنین اثری بر قلبشان می گذاری، تو می توانی چاقویی در دل انسانی فرو کنی و آن را بیرون بیاوری، اما هزاران بار عذرخواهی هم نمی تواند زخم ایجاد شده را خوب کند."
/ مسخره کردن 📗: 🔶در جنگل، دم یک به شاخه درخت گیر کرد و کنده شد. بعد از اینکه درد روباه آرام شد روباهی دیگر او را دید و شروع کرد به خندیدن. گفت دمت کو؟ روباه گفت تو بی دمی را تجربه نکرده ای که بفهمی چه لذتی دارد. اینقدر آرامش دارم، راحت این طرف و آن طرف می پرم و ....😳 آنقدر از فواید بی دمی گفت تا روباه دمش را کند. روباه بعد درد کشیدن دید چه کار بی فایده ای کرده، به روباه گفت: این کار جز درد که فایده ای نداشت. گفت: من اگر می گفتم فقط درد دارد که تو ام می کردی... 🔷این جریان در جنگل آنقدر ادامه پیدا کرد که همه جنگل روباه بی دم شدند. دیگر هر کس دم داشت مسخره می شد. وضع امروز ما به همین صورت شده، ها، ها را مسخره می کنند، می گویند نمی دانید بی حجابی چه لذتی دارد. 🔷چه لذتی دارد که شما به آن نرسیده اید؟ می گویند شما مانند ما بشوید بعد تجربه می کنید. وقتی که مانند آنها شدند مسخره شان می کنند. یا دیندار و هیئتی و مسجدی هم همینطورند. بی دین ها برای اینکه بی دینی خودشان را تحت شعاع قرار دهند دینداران را مسخره می کنند. 🔶می گویند شما مثل ما بشوید تا ببینید چه لذتی دارد. خوب اگر شما لذت می برید چرا اینقدر ، استفاده از های آرام بخش و شما بیشتر است؟؟ می گویند نه شما نمی دانید.... 💠امروز اینطور شده. عوض اینکه غیر مذهبی ها در اقلیت قرار بگیرند، روی کار آمده اند و مذهبی ها را مسخره می کنند. آنچه دارای ملاک است نه آنچه مردم می‌گویند امام (ع) به هشام بن حکم فرمود: «یا هشام! لو کان فی یدک جوزة و قال الناس فی یدک لؤلؤة ما کان ینفعک و انت تعلم انها جوزة و لو کان فی یدک لؤلؤة و قال الناس انها جوزة ما ضرک و انت تعلم انها لؤلؤة.» [1] . ای هشام! اگر در دست تو گردویی بود و مردم گفتند مروارید است سودی به حال تو ندارد، در حالی که تو خود می‌دانی که آن گردو است. و چنان چه آنچه در دست تو است مروارید باشد ولی مردم بگویند گردو است، این گفته مردم نیز زیانی به تو نمی‌رساند، در حالی که خود می‌دانی که آنچه در دست داری مروارید است. امام کاظم (ع) در این بیان گهربار پیروان خود را به این حقیقت توجه می‌دهد که ملاک خوبی و بدی و پیشرفت و انحطاط در وجود خود انسان است نه خارج از آن. قضاوت‌ها و اظهار نظرهای مردم نسبت به انسان امری اعتباری است که نه سودی به او می‌رساند و نه زیان، آنچه مایه سود و زیان است ارزش‌ها و ضد ارزش‌هایی است که در وجود خود انسان است. خلاصه فرمایش امام (ع) این است که مؤمن باید حقیقت‌بین باشد نه دهان‌بین. 💠اگر ما دینی که داریم، از روی تحقیق بدست آورده ایم و می دانیم درست است، حتی اگر همه دنیا بگویند اشتباه است در ما تاثیری ندارد. اما اگر دینمان از روی تحقیق نیست، مشکل اینجاست. پس باید تحقیق کنیم تا بهترین راه را پیدا کنیم. (1) تحف العقول، ص 285. منبع: زندگانی امام کاظم؛ علی رفیعی، سید محمد حسینی؛ پاییز 1374 ناشر: مؤسسه فیض کاشانی کانال منبرهای تبلیغی @menbartabligi کپی با ذکر منبع
هدایت شده از جهت
🔰ارزش خواندن دارد اگر وقت بگذارید شخصی می گوید: حدود بیست سال پیش منزل ما خیابان هفده شهریور بود و ما برای نماز خواندن و مراسم عزاداری و جشن‌های مذهبی به مسجدی که نزدیک منزلمان بود می‌رفتیم پیش نماز مسجد حاج آقایی بود به نام شیخ هادی که امور مسجد را انجام می‌داد و معتمد محل بود یک روز من برای خواندن نماز مغرب و عشاء راهی مسجد شدم و برای گرفتن وضو به طبقه پائین که وضوخانه در آنجا بود رفتم منتظر خالی شدن دستشویی بودم که در این حين در یکی از دستشویی‌ها باز شد و شیخ هادی از آن بیرون آمد با هم سلام و علیک کردیم و شیخ بدون اینکه وضو بگیرد دستشویی را ترک کرد! من که بسیار تعجب کرده بودم به دنبال شیخ راهی شدم که ببینم کجا وضو می‌گیرد و با کمال شگفتی دیدم شیخ هادی بدون گرفتن وضو وارد محراب شد و یکسره بعد از خواندن اذان و اقامه نماز را شروع کرد و مردم هم به شیخ اقتداء کردند من که کاملاً گیج شده بودم سریعا به حاج علی که سال‌های زیادی با هم همسایه بودیم گفتم: حاجی شیخ هادی وضو ندارد خودم دیدم از دستشویی اومد بیرون ولی وضو نگرفت حاج علی که به من اعتماد کامل داشت با تعجب گفت خیلی خوب فرادا می‌خوانم این ماجرا بین متدینین پیچید من و دوستانم برای رضای خدا همه را از وضو نداشتن شیخ هادی آگاه کردیم و مأمومین کم‌کم از دور شیخ متفرّق شدند تا جایی که بعد از چند روز خانواده او هم فهمیدند زن شیخ قهر کرد و به خانه پدرش رفت بچه‌های شیخ هم برای این آبروریزی پدر را ترک کردند دیگر همه جا صحبت از مشکوک بودن شیخ هادی بود آیا اصلاً مسلمان است؟ آیا جاسوس است؟ و آیا... شیخ بعد از مدتی محله ما را ترک کرد و دیگر خبری از او نبود بعد از دوسال از این ماجرا من به اتفاق همسرم به عمره مشرف شدیم در مکه به خاطر آب و هوای آلوده بیمار شدم بعد از بازگشت به پزشک مراجعه کردم و دکتر پس از معاینه مقداری قرص و آمپول برایم تجویز کرد روز بعد وقتی می‌خواستم برای نماز به مسجد بروم تصمیم گرفتم قبل از آن به درمانگاه بروم و آمپول بزنم پس از تزریق به مسجد رفتم و چون هنوز وقت اذان نشده بود وارد دستشویی شدم تا جای آمپول را آب بکشم در حال خارج شدن از دستشویی ناگهان به یاد شیخ هادی افتادم چشمانم سیاهی می‌رفت، همه چیز دور سرم شروع به چرخیدن کرد انگار دنیا را روی سرم خراب کردند نکند آن بیچاره هم می‌خواسته جای آمپول را آب بکشد! نکند؟!...؟! نکند؟! دیگر نفهمیدم چه شد به خانه برگشتم تا صبح خوابم نبرد و به شیخ هادی فکر می‌کردم که چگونه من نادان و دوستان و متدینین نادان‌تر از خودم ندانسته و با قصد قربت آبرویش را بردیم خانواده‌اش را نابود کردیم از فردا سراسیمه پرس‌وجو را شروع کردم تا شیخ هادی را پیدا کنم به پیش حاج ابراهیم رفتم به او گفتم برای کار مهمی دنبال شیخ هادی می‌گردم او گفت: شیخ دوستی در بازار عبدالعظیم داشت و گاه گاهی به دیدنش می‌رفت اسمش هم حاج احمد بود و به عطاری مشغول بود پس از خداحافظی با حاج ابراهیم یکراست به بازار شاه عبدالعظیم رفتم و سراغ عطاری حاج احمد را گرفتم خوشبختانه توانستم از کسبه آدرسش را پیدا کنم بعد از چند دقیقه جستجو پیرمردی باصفا را یافتم که پشت پیشخوان نشسته و قرآن می‌خواند سلام کردم جواب سلام را با مهربانی داد و گفتم: ببخشید من دنبال شیخ هادی می‌گردم ظاهراً از دوستان شماست شما او را می‌شناسید؟ پیرمرد سری تکان داد و گفت: دو سال پیش شیخ هادی در حالی که بسیار ناراحت و دلگیر بود و خیلی هم شکسته شده بود پیش من آمد من تا آن زمان شیخ را در این حال ندیده بودم بسیار تعجب کردم و علتش را از او پرسیدم او در جواب گفت: من برای آب کشیدن جای آمپول به دستشویی رفته بودم که متدینین بدون اینکه از خودم بپرسند به من تهمت زدند که وضو نگرفته نماز خوانده‌ام، خلاصه آبرویم را بردند خانواده‌ام را نابود کردند و آبرویی برایم در این شهر نگذاشتند و دیگر نمی‌توانم در این شهر بمانم؛ فقط شما شاهد باش که با من چه کردند بعد از این جملات گفت که قصد دارد این شهر را ترک کرده و به عراق سفر کند که در جوار حرم اميرالمؤمنين علی علیه‌السلام مجاور گردد تا بقیه عمرش را سپری کند او رفت و از آن روز به بعد دیگر خبری از او ندارم ناگهان بغضم سرباز کرد و اشک‌هایم جاری شد که خدای من این چه غلطی بود که من مرتکب شدم الآن حدود ۲۰ سال است که از این ماجرا می‌گذرد و هر کس به نجف مشرف می‌شود من سراغ شیخ هادی را از او می‌گیرم ولی افسوس که هیچ خبری از شیخ هادی مظلوم نیست. به راستی بعضیها هر روز چقدر آبروی دیگران را می‌برند؟! و یا چقدر زندگی‌ها را نابود می‌کنند. ✍بچه‌ها زود قضاوت نکنیم @jahat_media