eitaa logo
جانان 🌱
579 دنبال‌کننده
121 عکس
41 ویدیو
4 فایل
🦋 به نام خدای بسیار بخشنده و بسیار مهربان 🦋 ⚪ داستان‌های واقعی و عرفانی، 🟣 حکایات و روایات، 🟢 رمان‌های مذهبی تأثیر گذار 🔘 کپی برداری حرام است 🔘 تبلیغات ارزان و پربازده : https://eitaa.com/joinchat/1106640988Cd9a90c39b5
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 🔥 قسمت تو ... خدا باش بالای ⛰کوه ...🙄 از اون منظره زیبا و سرسبز🍃به اطراف نگاه می کردم👀 دونه های تسبیح،بالا و پایین می شد و سبحان الله می گفتم📿 که یهو کامران با هیجان اومد سمتم 🏃♂ - آقا مهران ... پاشو بیا ... یار کم داریم😢 نگاهی به اطراف انداختم👀 - این همه آدم ... من اهل پاسور نیستم🙄 به یکی دیگه بگو داداش ...😊 - نه پاسور نیست😢 مافیاست👌خدا می خوایم ... بچه ها میگن تو خدا باش ... دونه تسبیح توی دستم موند📿 از حالت نگاهم، عمق تعجبم😳 فریاد می زد ... - من بلد نیستم ... یکی رو انتخاب کنید که بلد باشه اومد سمتم و مچم رو محکم گرفت - فقط که حرف من نیست🖐تو بهترین گزینه واسه خدا شدنی ...😁 هر بار که این جمله رو می گفت تمام بدنم می لرزید⚡️ شاید فقط یه نقش، توی بازی بود اما خدا ... برای من، ...😔🖐 بود بود بود خدا بودن ... بودن صداش رو بلند کرد سمت گروه🗣 که دور آتیش حلقه زده بودن🔥🔥 - سینا ... بچه ها ... این نمیاد ریختن سرم⚡️و چند دقیقه بعد منم دور آتش نشسته بودم😐 کامران با همون هیجان داشت شیوه بازی رو برام توضیح می داد ...🙄 برای چند لحظه به چهره جمع نگاه کردم👀 و کامرانی که چند وقت پیش⚡️ اونطور از من ترسیده بود🙄 حالا کنار من نشسته بود👀 و توی این چند برنامه آخر هم به جای همراهی با سعید بارها با من، همراه و هم پا شده بود ...👌⚡️ - هستی یا نه؟⁉️ بری خیلی نامردیه ... دوباره نگاهم چرخید روی کامران 👀 تسبیحم رو دور مچم بستم📿 - بسم الله ... تمام بعد از ظهر🌤تا نزدیک اذان مغرب رو مشغول بازی بودیم👀 بازی ای که گاهی عجیب ... من رو یاد دنیا و آدم هاش می انداخت ...👌 به آسمون که نگاه کردم🙄حال و هوای پیش از اذان مغرب بود ... 🌙 وقت نماز بود و تجدید وضو💧 بچه ها هنوز وسط بازی ...⚡️⚡️ ادامه دارد ... 📚 نویسنده: شهید مدافع حرم طاها ایمانی
🌷 🌷 قسمت حرف هایی برای گفتن برنامه شروع شد ... افراد، یکی یکی، میکروفون های مقابل شون رو روشن می کردن ... و بعد از معرفی خودشون ... شروع به رزومه دادن می کردن ... و من، مات و مبهوت بهشون نگاه می کردم ... هر چی توی ذهنم می گشتم که من تا حالا چه کار کردم ... انگار مغزم خواب رفته بود ... نوبت به من نزدیک تر می شد ... و لیست کارها و رزومه هر کدوم ... بزرگ تر و وسیع تر از نفر قبل ... نوبت من رسید ... قلبم، وسط دهنم می زد ... چی برای گفتن داشتم؟ ... هیچی ... نگاه مسئول جلسه روی من خشک شد ... چشم که چرخوندم همه به من نگاه می کردن ... با شرمندگی خودم رو جلو کشیدم ... و میکروفون مقابلم رو روشن کردم ... - مهران فضلی هستم ... از مشهد ... و متاسفانه برخلاف دوستان، تا حالا کار نکردم ... میکروفون رو خاموش کردم و به پشتی صندلی تکیه دادم ... حس عجیب و شرم بزرگی تمام وجودم رو پر کرده بود ... این همه سال از خدا عمر گرفتی ... تا حالا واسه خدا چی کار کردی؟ ... هیچی ... حالم به حدی خراب بود که اصلا واسم مهم نبود ... این فشار و سنگینی ای که حس می کنم ... از نگاه بقیه است یا فقط روحمه که داره از بی لیاقتیم زجر می کشه ... سالن بعد از سکوت چند لحظه ای به حرکت در اومد ... نوبت نفرات بعدی بود اما انگار فشاری رو که من درونم حس می کردم ... روی اونها هم سایه انداخته بود ... یا کوله بار اونها هم مثل خالی بود ... برنامه اصلی شروع شد ... صحبت ها، حرف ها، نقدها و بیان مشکلاتی که گروه های مختلف باهاش مواجه بودن ... و من سعی می کردم تند تند ... تجربیات و نکات مثبت کلام اونها رو بنویسم ... هر کدوم رو که می نوشتم ... مغزم ناخودآگاه دنبال یه راه حل می گشت ... این خصلت رو از بچگی داشتم ... مومن، ناله نمی کنه ... این حدیث رو که دیدم، ناله نکردن شد سرلوحه زندگیم ... و شروع کردم به گشتن ... هر مشکلی، راه حلی داشت ... فقط باید پیداش می کردیم ... محو صحبت ها و وسط افکار خودم بودم ... که یهو آقای مرتضوی، مسئول جلسه ... حرف ها رو برید و من رو خطاب قرار داد ... - شما چیزی برای گفتن ندارید؟ ... چهره تون حرف های زیادی برای گفتن داره ... شخصی که حرف می زد ساکت شد ... و نگاه کل جمع، چرخید سمت من ...👀 ادامه دارد... 🌸نويسنده:شهیدمدافع حرم سيدطاها ايمانی🌸