#بســـــم_اللّہ
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
?#قسمت_شانزدهم
درست یک هفته بعد که رفتم نمازخانه، دیدم با عبای سفید آنجا ایستاده! یخ کردم انگار! سرخوردم کنار دیوار و چشم هایم را بستم. نمیدانستم باید چه احساسی داشته باشم.
اواسط سال بود که تصمیم گرفتم رشته معارف اسلامی را انتخاب کنم. پدر و مادرم مخالف نبودند اما معتقد بودند حیف نمره های خوب من است که بروم معارف و فامیل پشت سرمان حرف میزنند. معلم ها سرزنشم میکردند و حتی پدرم را خواستند که مجبورم کند در تیزهوشان درس بخوانم اما خوشبختانه پدرم انتخاب را به خودم واگذار کرد. چندهفته درباره رشته معارف تحقیق کردم و به این نتیجه رسیدم که با روحیات و شخصیت من سازگار است. برای خودم هدف تعیین کرده بودم و از درستی انتخابم مطمئن بودم اما حرفهای دیگران آزارم میداد و باعث میشد مدام شک کنم.
از نظر روحی تحت فشار بودم. تصمیم گرفتم با آقاسید مشورت کنم.
حرفهایم که تمام شد، تبسم ملایمی کرد و گفت: بله انتخاب خوبیه، حتی من پیشنهاد میدم برید حوزه!
– پدر و مادرم اصلا موافق حوزه نیستن.
– اگه مطمئنید انتخابتون عاقلانه ست، سست نشید. چه اشکال داره کسی که درسش خوبه بره معارف بخونه؟ لازم نیست حتما شاگردای ممتاز برن ریاضی و تجربی. مهم اینه که درسی که میخونید رو دوست داشته باشید. اصلا شما برید معارف تا بقیه هم بفهمن که علم علمه..! اصلا اگه توی مشتتون یه الماس باشه، ولی همه مردم بگن گردوئه، شما حرف کدوم رو قبول میکنید؟ مهم اینه که شما به الماس بودنش مطمئنید.
حرفهایش پایه های یقین را به راهی که داشتم محکم میکرد. چندروز متوالی از او مشورت گرفتم و با اطمینان رشته ام را انتخاب کردم.
?ادامه_دارد ?
🍃🌹 @Shadana 🌹🍃
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
#قسمت_شانزدهم
♥️عشق پایدار♥️
به غروب نرسیده,عباس را به خانه ی خاله اش بردند تا شاهد ارامش ابدی مادر جوانش درخاک سرد گور نباشد و خیلی بی سروصدا جسم بی روح بتول در منزل جدیدش در ابادی خودش وکنار مزار پدرش عبدالله به خاک سپردند,بتول رفت,مظلومانه رفت, اما دست تقدیر دخترکی درصورت وسیرت مانند بتول به این دنیا هدیه کرد...
اقا عزیز با دلی غم زده اسم دخترکش را (مریم)نهاد,مریم که گویی بتولی دیگر بود ,ابروهای کمان وچشمهای مشکی وصورت سفید وتپلش همان صورت وترکیب بتول بود اما درچهره ای کوچک تر ,گرچه دل کندن از دختر نورسیده اش برای پدر وبرادر داغدیده بسیار سخت بود اما چاره ای هم جز سپردن مریم به دست ماه بی بی نبود,اقا عزیز مریم را به دست مادر بزرگش سپرد تا درموقعی مناسب برگرددودخترک را همراه خود ببرد,اما نمیدانست که دست روزگار چگونه انها را باهم غریبه میکند.
عزیز همراه پسرش عباس با دلی شکسته وچشم گریان ,به حکم عقل ,شبانه ابادی را ترک کردندودوباره راهی اینده ای نامعلوم ومکانی نامعلوم تر شدند,عزیز میدانست که باید برود وانجا را ترک کند اما به کجا رود؟نمیدانست وکی برگردد ومریمش را با خود ببرد بازهم معلوم نبود.عباس این پسرک شیرین زبان,که از غم مادر ملول واز داشتن خواهری کوچک خوشحال بود ,حتی وقت نکردتا با تمام وجود این خواهر زیبایش را بغل کند ودستان کوچکش را نوازش کند وبا پدر هنوز از سفر نرسیده باز بار سفر بستند.....
آقا عزیز وعباس رفتند وماه بی بی ماندو یک دل پرازداغ ونوزادی بی قرار,نوزادی که رایحه ی دختر جوانمرگش را دروجود مادر زنده میکرد.
کبری سه پسرویک دختر داشت وخانه اش مانند تمام خانه های آبادی تک اتاقی بیش نبود ووضعیت زندگی اش اجازه نمیداد تا از مریم کوچک مراقبت کند اما صغری بااینکه بیش از ده سال از ازدواجش میگذشت صاحب فرزندی نشده بودوبهترین موقعیت رابرای سرپرستی مریم داشت.
به مادرش گفت:بچه را بسپاربه من قول میدهم مانند اولاد نداشته خودم ازاومراقبت کنم,غلامحسین(شوهر صغری) هم ازاین پیشنهاد استقبال کرد زیرا سالها درآرزوی داشتن فرزند بود ودلش غنج میرفت برای صدای گریه ی نوزادی که درخانه ی سوت وکورش بپیچد وحتی,حاضر بود نیم مال وداراییش را بدهد اما صاحب فرزندی شود.
اما ماه بی بی که داغ دخترش رادیده بود ومریم, یادگار دخترک ناکامش بودراضی نشد وگفت:تا زنده ام خودم بزرگش میکنم .
ماه بی بی تمام عشقی راکه به بتول داشت,نثار مریم میکرد اورا باشیر تنها گاوش تغذیه میکرد .
هرروز که میگذشت شباهت مریم به بتول بیشترمیشد,این چشمان سیاه ودرشت,گونه های گلگون وابروهای کمان ,چهره ی بتول رادرذهن تداعی میکرد ومهراین کودک به دل تمام خانواده افتاده بود واورا عزیز دردانه ی ماه بی بی کرده بود.
ماه بی بی بعدازکارروزانه اش کودکش رابه کول میبست برسرمزار عزیزانش میرفت ودلگویه ها می گفت واز رنج فراق ناله هاسرمیداد.
شب جمعه بود,مریم نه ماهش تمام شده بود,نه ماهی که ماه بی بی درد مرگ دخترش را با نگهداری از نوه اش التیام میداد .ماه بی بی حلوای خیرات راپخش کرد ومریم را داخل تشتی حمام کرد وکودک سبکبال فارغ از رنج روزگار به خواب رفت.ماه بی بی بوسه ای ازگونه ی کودکش برچید وعجیب دلش هوای راز ونیاز باخدا کرده بود ,وضو.گرفت وبه نمازایستاد, به سجده رفت ودرهمین حال درخانه را زدند.
صدای صغری بودازپشت در:مادر خانه ای؟؟دررابازکن منم...
وقتی دید کسی جواب نمیدهد هراسان وارد خانه شد
نگران شد نکند مادرم طوری شده؟؟صدای مریم چرانمیاید؟
وقتی مادر رادرسجده ومریم را مثل فرشته ای کوچک درگهواره دید خیالش راحت شد.......
اما.....اما.......
ادامه دارد
#براساس واقعیت
🍃🌹 @Shadana 🌹🍃
#بسم رب الشهدا والصدیقین🌹
#شاهرخ_ضرغام_حر_انقلاب
#قسمت_شانزدهم 🎬
محل اســتقرارما مسجدی درقصرشــيرين بود.بيشترمواقع به اطراف مرزمیرفتیم. آنجا سنگرمیگرفتيم ودر کمين نيروهای دشمن بوديم. جنگ رسمی
عراق هنوز آغاز نشده بود.
نيمه های شــب از سنگر کمين برگشتيم. آنقدر خسته بوديم که در گوشه ای
ازمســجد خوابمان برد. دو ســاعت بعد احساس کردم کسی مرا صدا ميکند.
روحانی مسجد بود. بچه ها را بيدارمیکرد برای نماز جماعت صبح
بلند شــدم. وضو گرفتم ودر صف نماز نشستم. روحانی بار ديگر شاهرخ را
صــدا کرد. اين بارهم تکانی خوردو گفت: چشــم حاج آقا چشــم! اما خيلی
خسته بود. دوباره به خواب رفت!
نماز جماعت صبح آغاز شــد. فقط شــاهرخ در کنار صف جماعت خوابيده
بود. رکعت دوم بوديم که شــاهرخ از خواب پريد. بلافاصله بلند شد. کنارمن
در صف جماعت ايستاد و بدون وضوگفت: االله اکبر!!
درنمازهم چرت مي زدو خميازه ميکشــيد. نمازتمام شد. شاهرخ همانجا
کنار صف دراز کشــيد و خوابيد! نمازيک رکعتــی، بدون وضو، حالا هم که
صداي ُخرو پُف او بلند شده. همه بچه ها مي خنديدند.
صبح فردا وقتی ماجرای نماز صبح را تعريف کرديم چيزي يادش نمی آمد.
ً اصــلا يــادش نبود که نماز خوانده يــا نه! اما گفت: خدا خــودش ميدونه که
ديشــب چقدر خســته بودم. بعد ادامه داد: همه چی دست خداست. اگه بخواد
همون نماز يک رکعتی بدون وضوی ما رو هم قبول مي کنه!
شهريور پنجاه ونه آمد تهران. مادر خيلی خوشحال بود. بعد ازماهها فرزندش
را ميديد. يک روز بی مقدمه گفت: مادر، تا کي ميخوای دنبال کار انقلاب باشی، سن تو رفته بالای سی ســال نميخوای ازدواج کنی؟! شاهرخ خنديد و
گفت:
چرا، يــه تصميمهائی دارم. يکي از پرســتارهای انقلابی ومومن هســت که
دوســتان معرفی کردند. اســمش فريده خانم وآدرســش هم اينجاســت. بعد
برگــه ای راداد به مــادرو گفت: آخرهفته ميريم براي خواســتگاری، خيلی
خوشحال شديم. دنبال خريد لباس و... بوديم.
ً
ظهرروزدوشــنبه سی و يکم شهريور جنگ شــروع شد. شاهرخ گفت:
فعلا صبر کنيد تا تکليف جنگ روشن بشه ظهرروز سی ويکم بود. با بمباران فرودگاههای کشور جنگ تحميلی عراق
عليه ايران شــروع شــد. همه بچه ها مانده بودند که چــه کار کنند. اين بارفقط
درگيری با گروهکها يا حمله به يک شــهرنبــود، بلکه بيش ازهزار کيلومتر
مرز خاکی ما مورد حمله قرار گرفته بود.
شب درجمع بچه هادرمسجدنشسته بوديم. يکی ازبچه هاازدرواردشدوشاهرخ
را صدا کرد. نامه ای را به اودادو گفت: از طرف دفتروزارت دفاع ارسال شده
از سوی دکتر چمران برای تمام نيروهائی که در کردستان حضورداشتند اين
نامه ارسال شده بود. تقاضای حضور در مناطق جنگی را داشت.
شاهرخ به ســراغ تمامی رفقای قديم و جديد رفت. صبح روز يازدهم مهر با
دودستگاه اتوبوس و حدودهفتاد نفر نيرو راهی جنوب شديم. وقتی وارداهواز
شــديم همه چيزبه هم ريخته بود. آوارگان زيادی به داخل شــهرآمده بودند.
رزمندگان هم از شهرهای مختلف می آمدند و...
همه به ســراغ استانداری ومحل اســتقراردکتر چمران ميرفتند. سه روزدر
اهوازمانديم. دكتر چمران براي نيروها صحبت كرد. به همراه ايشان برای انجام
عمليات راهی منطقه سوسنگرد شدیم.
🍃🌹 @Shadana 🌹🍃
🍃🌸🌱🌺🌿🌼
🌼🌿🌺🌱
🌱🌸
🌺
🍃
🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺
#نیمه_پنهان_ماه
#قسمت_شانزدهم 6⃣1⃣
آن جا حاجی به من گفت :«ببين! من كليد اين خونه رو شايد نزديك به يك ماهه كه دارم، ولی ترجيح ميدادم به جای من و تو بچه هايی كه واجب ترند بيان اين جا ساكن شن. من و تو هنوز ميتونستيم خونه ی عمويم سر كنيم. اصرار تو باعث شد من كاری رو كه دوست نداشتم انجام بدم.» من چيزی نگفتم، يعنی حرفی برای گفتن نداشتم. ديگر فهميده بودم مسلمانی حاجی با ما فرق دارد. به قول يكی از دوستانش، او بهشت را هم تنها نمیخواست .
به من ميگفت «اگه ميخوای از تو راضی باشم، سعی كن بيش تر با اون هايی رفت و آمد كنی كه مشكلات دارند، بلكه باخبر بشم و بتونم كاری براشون بكنم.» گاهی كه ميگفتم بيش تر پيش ما بياييد، ميگفت «مطمئن باش زندگی ما از همه بهتره. اون قدر كه من ميام به تو سر ميزنم ديگران نمی تونند. بچه هایی هستند كه حتی يازده ماهه نتونسته ند سراغ زن و بچه شون برن.»
اما آن خانه های سازمانی در انديمشك از شهر پرت بود، تقريبا داخل بيابان. ما هم آن جا غريب بوديم. يك شب كه حاجی آمد سر بزند، من اصرار كردم «امشب خونه بمونيد.» حاجی گفت «امروز خيلی كار دارم، بايد برگردم.» گفتم «وقتی برای ازدواج با شما استخاره كردم، تفسير آيه اين بود كه بسيار خوب است، اما مصيبت زياد ميكشيد. فکر کنم تعبير اون مصيبت ها همينه كه شما رو كم ميبينيم، در فراقتون سختی
ميكشيم، دل تنگ ميشيم.»
يادم هست اين را كه گفتم حاجی سرش را بلند كرد و طور خاصی من را نگاه كرد.
چشم هايش زيبا بود و از حرفی که زدم در آن ها دل واپسی ای نشست. خواستم سربه سر حاجی بگذارم،و بگويم «اين طور نگاه ميكنی كه من رو از راه به در ببری؟» اما از دهانم پريد و گفتم: «تو بالاخره از طريق اين چشم هات شهيد ميشی.» چشم های حاجی درخشيد، پرسيد «چرا؟» و در نگاهش چنان انتظاری بود كه دلم نيامد بگويم :ولش كن. حرف دیگه ای بزنیم .
#ادامه دارد......
🍃🌹 @Shadana 🌹🍃
#اعترافات یک زن از جهاد نکاح
#قسمت_شانزدهم 🎬
خیلی ضایع شدیم دست از پا درازتر اومدیم بیرون... ولی داشتیم از کنجکاوی می مُردیم...
فرزانه گفت: وای اسلحه رو دیدی ! آقاهه یه جوری از پنجره نگاه میکرد انگار قراره انتحاری بزنن !
گفتم نکته جالبش می دونی چیه؟ جلالی همه رو بیرون کرده حتی آبدارچی رو هم دک کرده بود خودش داشت پذیرایی میکرد ! فرزانه احساس می کنم این سوژه خیلی خطرناکه! کاش از اول بی خیالش می شدیم !
فرزانه نگام کرد و گفت: توکه میخواستی بی خیال بشی! جلالی اسرار کرد... بعد با یه حس مرموزانه ایی ادامه داد ولی خدایش سوژه ی خاصیه! ترس و هیجان و ابهام ...
گفتم: بله آخرش هم معلوم نیست چی میشه با این همه خاص بودن سوژه!
فرزانه گفت : بالاخره که معلوم میشه چی به چیه! اصلا من فردا تا ته داستان این خانم مائده رو درنیارم پام رو از تو خونشون بیرون نمی ذارم!
سری تکون دادم و گفتم: آره خداکنه فردا جمع و جور بشه تموم کنیم این مصاحبه پر از چالش رو....
فرزانه گفت: حالا که تعطیل شدیم بریم یه هویج بستنی بزنیم یه کم مغزمون خنک بشه؟
گفتم: اتفاقا فکر خوبیه بریم ، منم سرم داره سوت میکشه! چه روز سختی داشتیم اون از اول صبح و مصاحبه با اون همه دردسر و استرس... اینم ازظهرمون خدا تاشب بخیر کنه ...
بستنی فروشی سر کوچه دفترمون بود
نشستیم مشغول خوردن هویج بستنی شدیم اینقد فکرمون درگیر بود که هیچ کدوممون حرف نمیزدیم ....
بستنی خوردنمون تموم شد اومدیم بیرون فرزانه داشت می گفت: آخیش یه کم حالمون جا اومد هنوز حرفش تموم نشده بود چشمم افتاد به ماشین جلوی دفتر...
گفتم: فرزانه فرزانه اونجا رو نگاه کن ...
مثل دو تا انسان متحیر و جن زده جلوی دفتر رو داشتیم نگاه میکردیم...
فرزانه گفت:چایی نخورده بلند شدن؟! برا همین نیم ساعت مجموعه رو تعطیل کرد؟!
گفتم : چی داری دوباره تو با خودت میگی! پلاک ماشین رو نگاه کن!
چه خبر اینجا....
#سیده_زهرا_بهادر
هرگونه کپی برداری شرعا و قانونا جایز نیست.
http://eitaa.com/joinchat/855769121C14e21ef4bc