#بســـــم_اللّہ
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
?#قسمت_پنجم?
جاخوردم؛ من؟!چادر؟!
باخودم گفتم امتحانش ضرر ندارد. حداقل داشتن یک چادر بد نیست!
زهرا گفت : بیا انتخاب کن!
و شروع کرد به معرفی کردن مدل چادرها: لبنانی، ساده، ملی، حسنی، خلیجی، عربی، قجری و…
گفتم: همین که سر خودته! اینو دوست دارم!
-منظورت لبنانیه؟
-آره همین که گفتی!
فروشنده یک چادر داد تا امتحان کنم. گفتم: زهرا من بلد نیستما! میخورم زمین! میترسم نتونم جمعش کنم!
نترس بابا خودم یادت میدم.
با کمک زهرا چادر را سرم کردم. ناخودآگاه گفتم : دوستش دارم!
زهرا لبخند زد: چه خوشگل شدی!
رفتم جلوی آینه، چهره ام تغییر کرده بود. حس کردم معصوم تر، زیباتر و باوقار تر شده ام.
چادر را خریدم و بیرون آمدیم.ذوق چادر را داشتم. زهرا ناگهان گفت: ای وای دیدی چی شد؟ یادمون رفت بریم سر شهدای گمنام.
-چی؟
-شهدای گمنام!
-یعنی چی؟
-شهدایی که هویتشون معلوم نیست و مزارشون گمنامه. این شهدا خیلی به حضرت زهرا(س) نزدیکند.
قلبم شروع کرد به تپیدن. هرچه به مزار شهدا نزدیکتر میشدیم، اشکهایم تندتر جاری میشدند. خودم نمیفهمیدم گریه میکنم، زهرا هم گریه میکرد. برایم مهم نبود دور و برم چه میگذرد. (این همه وقت کجا بودی دختر؟) مزار اولین شهید که رسیدم دستم را روی سنگ گذاشتم: ای که مرا خوانده ای، راه نشانم بده…اومدم با خدا آشتی کنم…
#من_به_خال_لبت_ای_دوست_گرفتار_شدم…
ادامه_دارد ...
🍃🌹 @Shadana 🌹🍃
🍃💐🌾🍂🌺🍃💐
🌾🍂🌺🍃💐
🍃💐🌾
🍂🌺
🍃
🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺
#شاهرخ_ضرغام_حر_انقلاب
#قسمت_پنجم 🎬
اوايل سال پنجاه وهفت بود که شاهرخ به کاباره ميامي رفت. جائي بسيار
بزرگتر و زيباتر از کاباره قبلي. شهروز جهود گفته بود: اينجا بايد ساکت و
آرام باشه. چون من مهمانهاي خارجي دارم. براي همين هم روزي سيصد
تومن بهت ميدم.
در آن ايام آوازه شهرت شاهرخ تقريباً در همه محله هاي شرق تهران و بين
اکثر گنده لاتهاي آنجا پخش شده بود. من ديده بودم، چند نفراز کساني که
براي خودشان دار و دسته اي داشتند، چطور به شاهرخ احترام ميگذاشتند و از
او حساب ميبردند.
شاهرخ به همراه
چند تا ديگه از گنده لاتهاي شرق و جنوب شرق تهران از طرف ساواک دعوت شده بودند، . هر کدام از اينها با چند تا از نوچه هاشون آمده بود. من هم
همراه شاهرخ بودم.
جلسه که شروع شد نماينده ساواک تهران گفت: چند روزي هست که در
تهران شاهد اعتصاب و تظاهرات هستيم. خواهش ما از شما و آدمهاتون اينه
که ما رو کمک کنيد. توي تظاهراتها شما جلوي مردم رو بگيريد، مردم رو
بزنيد. ما هم از شما همه گونه حمايت مي کنيم.
پول به اندازه کافي در اختيار شما خواهيم گذاشت. جوايز خوبي هم از طرف
اعلي حضرت به شما تقديم خواهدشد.
جلسه که تمام شد،همه ازتعداد
نوچه هاوآدمهاشون ميگفتنو پول ميگرفتن،
اما شاهرخ گفت: بايد فکر کنم، بعداً خبر مي دم. بعد هم به من گفت: الان اوایل
محرم، مردم عزادار امام حسين(ع) هستند. من بعد از عاشورا خبرميدم.
عاشق امام حسين(ع)بود. شاهرخ ازدوران کودکي علاقه شديدي به آقاداشت.
اين محبت قلبي را از مادرش به يادگار داشت.
راه اندازي هيئت با کمک دوستان ورزشکار، عزاداري و گريه براي سالار
شهيدان در سطح محل، آن هم قبل از انقلاب از برنامه هاي محرم او بود.
هر سال در روز عاشورا به هيئت جواد الائمه در ميدان قيام مي آمد. بعد همراه
دسته عزادار حرکت ميکرد. پيرمرد عالمي به نام حاج سيد علي نقي تهراني
مسئول و سخنران هيئت بود. شاهرخ را هم خيلي دوست داشت.
در عاشوراي سال پنجاه وهفت، ساواک به بسياري از هيئتها اجازه حرکت
در خيابان را نميداد. اما با صحبتهاي شاهرخ، دسته هيئت جوادالائمه مجوز
گرفت. صبح عاشورا دسته حرکت کرد. ظهر هم به حسينيه برگشت. شاهرخ
مياندار دسته بود. محکم و با دو دست سينه مي زد.
نميدانم چرا اما آنروز حال و هواي شاهرخ با سالهاي قبل بسيار متفاوت بود.
موقع ناهار، حاج آقا تهراني کنار شاهرخ نشسته بود. بعد از صرف غذا، مردم
به خانه هايشان رفتند. حاج آقا با شاهرخ شروع به صحبت کرد. ما چند نفرهم
آمديم ودر کنار حاج آقا نشستيم. صحبتهاي اوبه قدري زيبا بود که گذرزمان
را حس نميکرديم.
اين صحبتها تا اذان مغرب به طول انجاميد. بسيار هم اثر بخش بود. من شک
ندارم، اولين جرقه هاي هدايت مادرهمان عصرعاشورا زده شد. آن روز، بعد از
صحبتهاي حاج آقاو پرسشهاي ما، ُحرديگري متولد شد. آن هم سيزده قرن پس
ازعاشورا، ٌحرّي به نام شاهرخ ضرغام براي نهضت عاشورائي حضرت امام(ره)
#ادامه دارد .....
🍃🌹 @Shadana 🌹🍃
🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺
#نیمه_پنهان_ماه
#قسمت_پنجم 5⃣
دلم جای ديگر بود، شهادت و...
به جز اين ها، هنوز از برخورد اول حاجی دل خور بودم. وقتی صحبت خواستگاری شد، از حرص آن جلسه هم كه بود گفتم «نه.» خودشان البته خيلی اصرار ميكردند كه حداقل با هم صحبت كنيم. من پيغام دادم «آدم كه نميخواد چيزی بخره، وارد مغازه نميشه. من
نميخوام ازدواج كنم، دليلی نداره صحبت كنم.»
بعد هم تصميم گرفتم برگردم اصفهان، اما مريضی سختی گرفتم. منطقه آلوده بود. بيش تر بچه ها حصبه گرفته بودند. من حالم وخيم شد و در بيمارستان بستری شدم. دوستان و هم گروه هايم دسته جمعی می آمدند ملاقاتم.
حاجی هم آمد. دو بار، و تنها.
سرش را كه از بالش برداشت و نيم خيز شد، همت را ديد. مثل دفعه ی قبل همان جا در قاب در ايستاده بود. كفش هايی شبيه گالش به پا داشت و خاك و گل تا پاتاوه هايش ميرسيد؛ لابد تازه از منطقه می آمد. دختر خواست تعارفش كند بيايد تو، اما نتوانست، گلويش خشك شده بود، از حاج همت ميترسيد. فقط زير لب سلامش را عليك گفت و هر دو ساكت شدند. همت اين پا و آن پا شد و به موهايش كه از گرد و غبار قدری كدر بود، دست كشيد. بعد با متانت شروع كرد صحبت كردن؛ امروز اين قدر كشته شدند، چند نفر اسير گرفتيم، چه مناطقی آزاد شدند... همه را توضيح داد و از همان دم در برگشت.
دختر خنده اش گرفت. با خودش فكر كرد «مگه من فرماندهش هستم که اومد و همه چیز را به من گزارش داد و رفت."
وقتی برگشتم اصفهان ، فکرش را هم نمیکردم که دیگر تا آخر عمرم برادر همت را ببینم .
یک روز رفتم دانشگاه .بچه هایی که با آنها منطقه بودم سراغ من را گرفته بودند .فکر کردم لابد کاری هست و رفتم آنجا .
به آنها که رسیدم هنوز احوال پرسیمان تمام نشده بود که دیدم حاجی از در آمد تو.......
ادامه دارد......
🍃🌹 @Shadana 🌹🍃
#اعترافات یک زن از جهاد نکاح
#قسمت_پنجم 🎬
سیترلینا بیتالو ـ ۱۸ ساله ـ اهل هلند
«سیترلینا بیتالو» یک دختر ۱۸ ساله و یک کاتولیک بسیار معتقد بود. او به همراه خانواده اش در شهر ماستریخت یک زندگی معمولی را تجربه می کرد. سیترلینا یک روز به صورت پنهانی و بدون اطلاع خانواده اش، ماستریخت را به مقصد استانبول ترک کرد تا خودش را به سوریه برساند.
نام او در بدو ورود به «رقه» به «عایشه» تغییر پیدا کرد و با شخصی به نام «عمر یلماز» ازدواج کرد. تا اینجا همه چیز برای سیترلینا خوب بود تا اینکه شوهرش مجبور شد، همسر خود را به «امیر» داعش دهد. ازدواج او با امیر هم چندان دوام نیاورد و او در مدت کوتاهی مجبور به ۷ ازدواج شد و این در حالی بود که داعش اجازه ترک خاک «رقه» را نیز به سیترلینا نمی داد. داعشی ها معتقدند که مهاجران صرفا برای جهاد به آن ها می پیوندند و نه برای عیاشی و این ازدواج های مکرر را هم نوعی جهاد برای زن می دانند.
تحمل مادر سیترلینا در این یک سال تمام می شود و تصمیم می گیرد با حمایت پلیس ضدتروریسم هلند راهی ترکیه شود تا دختر جوانش را از داعش پس بگیرد. همه برنامه ها به درستی پیش می رود و این مادر و دختر در استانبول با یکدیگر دیدار می کنند تا راهی هلند شوند.
ستیرلینا پس از ورود به خاک هلند به اتهام همکاری با داعش، بازداشت، اما پس از دو روز به شرط عدم ترک شهر خویش و با قرار وثیقه به صورت موقت آزاد شد. با این حال از آن روز دیگر هیچ اطلاعی از او و خانواده اش وجود ندارد و به نظر می رسد به زندگی مخفیانه روی آورده اند.
سالی جونز ـ ۴۷ ساله ـ اهل انگلیس
«سالی جونز» نوازنده یک گروه موسیقی راک انگلیسی بود نه به دینی معتقد بود و نه تعصب جهاد نکاح داشت او در برهه ای دچار مشکلات فراوان شد و مسیر زندگی اش تغییر کرد. یکی از مشکلات سالی جونز در آن سال ها بیکاری و بی پولی شدید بود که باعث شد او بیشتر وقتش را در فضای مجازی بگذراند.
او در همین گشت و گذارهای اینترنتی اش عاشق پسری به نام «جنید حسین» شد. جنید یک دورگه انگلیسی ـ پاکستانی بود که در ارتش سایبری داعش فعالیت می کرد. جنید، سالی جونز را مجاب کرد که برای داشتن یک زندگی مرفه راهی رقه شود.
سالی جونز در بدو ورود به رقه نام خود را به «سکینه» تغییر داد و با جنید ازدواج کرد. او یکی از افراد گردان الخنسا شد و پس از مدتی هواداران سالی جونز، نوازنده مورد علاقه خود را با ردا و پوشیه در شبکه های اجتماعی دیدند و آن هم در حالی که این فرد به «زن خون خوار داعش» مشهور شده بود.
او قسم خورد سر همه کسانی را که به داعش نپیوندند ببرد...
آفیناد اسکانووا- اهل روسیه
«آفیناد اسکانووا» درباره عزیمت خود به مناطق تحت تسلط تروریست ها گفته است: مبلغان داعش از طریق اینترنت من را متقاعد کردند که خانواده خود را ترک کنم و به خاورمیانه بروم و با «زندگی ایده آل» آشنا شوم و در واقع من را به عنوان همسر داعشی انتخاب کرده بودند.
آفیناد طی بازجویی در کشورش اعلام کرد: پس از ورود به سوریه من را به مقر زنان داعشی فرستادند تا سرنوشت بعدی ام را تعیین کنند.
وی می افزاید: ازدواج با تروریست هایی که می دانستیم به زودی کشته می شوند سرنوشت زنان اردوگاه بود و بازهم از این مقر سر در می آوردند. در این مقر تعداد بسیار زیادی از زنان روسی و قزاقستانی و از کشورهای دیگر حتی آمریکا هم هستند که همراه فرزندان و حتی نوزادان خود در آنجا به سر می برند.
آفیناد همراه پسر خردسال خود توانسته با خودروهای عبوری با فرار به مرز سوریه و ترکیه و سپس به شهر استانبول فرار کند...
برگه ها رو روی میز گذاشتم دیگه مغزم یاری نمیکرد ادامه بدم چه سرنوشت های تلخی! یکی به زندگی مخفیانه روی میاره... دیگری می شه یکی مثل خود داعش...یکی هم پا به فرار می گذاره البته اگر جان سالم به در ببره...
نمی دونستم خانمی که قراره فردا ببینم چه مسیری از این طیف رو رفته؟ هر چند که هر کدومش باشه تلخه...
توی همین افکار بودم که آقای جلالی در اتاق در زد و گفت من برای فردا بچه های فیلمبرداری رو کنسل کردم ظاهراً سوژه راضی نشده مصاحبه تصویری بگیریم دیگه همه چی دست خود شماست ...
گفتم یعنی من تنها برم؟
آقای جلالی با تعجب گفت مگه مصاحبه های قبلی کسی همراهتون بود!
گفتم نه ولی خوب این فرق میکنه! اگه امکانش هست حالا که خانم امجد هم می دونن ایشون هم با من بیان ولی مصاحبه رو خودم انجام میدم...در همین حین فرزانه با چشمهای متحیر نگاهی به من انداخت...
آقای جلالی سری تکان داد و گفت چی بگم والا با شرایطی پیش اومده و بچه های فیلمبرداری نیستن باشه مشکلی نیست بعد هم دوباره تاکید کرد خبرش بیرون درز پیدا نکنه !
#سیده_زهرا_بهادر
هرگونه کپی برداری شرعا و قانونا جایز نیست
http://eitaa.com/joinchat/855769121C14e21ef4bc