#داستان_تحول
#قسمت_چهارم
... 🍀البته بگم درتمام این مدت من هرروز به #خدا نزدیکتر میشدم و در حال خودسازی هستم دفترچه ای تنظیم کردم رفتارهای بدم رایاداشت کردم و به ترتیب دارم سعی میکنم باکمک خدا وشهدا بزارم کنار 👌
و مطمئنم اگر همینطور پیش برم به قول #شهید_حججی خدا عاشقم میشه وقتی عاشقم بشه خوب خریداریم میکنه
من دیوااااااااااااانه وار عاشق شهادتم دلخوشم ک رفیق شهید شهیدت میکنه
اگر هم شهادت روزیم نشد دلم خوشه ک خداپسندانه و شهدایی زندگی کردم...
🔹حرف آخرم به دختران ایران زمینم👇👇
لباس فروشی ک جنس بی ارزش وآشغال داره رو شیشه مغازش مینویسه حراج همه میرن میگن بیخیال بیابریم بخریم به مفت ک می ارزه...
ولی یه لباس فروشی ک جنس درجه یک داره هیچوقت اینکارو نمیکنه و کمتر شلوغ میشه میدونی چرا؟
آخه جنساباارزشن و باید بهای زیادی بدن تا بخرن
وقتی یه لباس حراج بخری همیشه همه جا میپوشی ولی اگر لباس با ارزش باشه و گرون هرجایی استفادش نمیکنی تو بهترین مجلسا میپوشی...
پس مبادا دخترانه هایتان را به حراج چشم های هوس آلود بزارین
#حجاب رو انتخاب کنید تا بشین دردانه #حضرت_زهرا (س)
از همین امروز یاعلی بگو شروع کن وانتخاب کن
🔸 البته اینو بگم که نسبت به پرداخت بد بین نشید چون هر گردی گردو نیست 🔸
یاعلی!
❣پایان داستان❣
#این داستان مربوط به سال 96 می باشد 🎋
🍃🌹 @Shadana 🌹🍃
#بســـــم_اللّہ
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
?#قسمت_چهارم?
…به شهدا یکی یکی سرزدیم: شهید جلال افشار، شهید خرازی، شهید زهره بنیانیان، شهید بتول عسگری، شهید عبدالله میثمی، شهید آیت الله اشرفی اصفهانی، شهید حسن هدایت، شهید مسلم خیزاب (اولین شهید مدافع حرم اصفهان) شهید تورجی زاده… زهرا سر مزار هر شهید درباره خصوصیات و نحوه شهادت هر شهید توضیح میداد. هیچکدام غریبه نبودند. به شهید تورجی زاده که رسیدیم گفت: شهید تورجی زاده عاشق حضرت زهرا(س) بود. موقع شهادتم تیر به پهلوش خورد…
ناخودآگاه گریه ام گرفت. روی مزار پرچم یازهرا نصب شده بود.
کمی که نشستیم، زهرا اشک هایش را پاک کرد و بلند شد و گفت: بریم برات یه چیزی بخرم.
رفتیم داخل فروشگاه فرهنگی. زهرا برای خودش یک سرکلیدی با عکس امام خامنه ای خرید. یکی دوبار سخنرانی هایشان را گوش کرده بودم و بدم نمیامد با آقا بیشتر آشنا شوم. برای خودم یک سنجاق سینه خریدم با عکس آقا. سبد پلاک ها توجهم را جلب کرد. تعدادی پلاک فلزی شبیه پلاک های دفاع مقدس را داخل سبدی ریخته بودند. زهرا جلو آمد و گفت: اره اینا خیلی قشنگن! میخوای یکیشو یادگاری بخرم برات؟
سری تکان دادم و نگاهی به نوشته روی پلاک ها کردم. پلاکی برداشتم که رویش نوشته بود:”یا فاطمه الزهرا (س)”. همان وقت آن را گردنم انداختم. زهرا آرام گفت: بریم مغازه بعدی!
مغازه بعدی چادر و روسری می فروخت. زهرا گفت: میخوام غافل گیرت کنم. ما با بچه های هئیتمون نذر داریم هرماه به یه دختر خوب چادر هدیه بدیم. امروزم نوبت توئه. …
ادامه_دارد ...
🍃🌹 @Shadana 🌹🍃
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
#قسمت_چهارم
♥️عشق پایدار♥️
در راه رفتن,
هزاران فکر ذهن دخترک زیبا رادرگیرکرده بود، به خانه ی ارباب رسیدند.
کلفتها که از,قبل بتول را میشناختند واورا به خاطر,قلب پاکش دوست داشتند برایش از,در مطبخ عمارت ,دست تکان دادند وخیره به رد رفتنش با نگاه اورا تعقیب میکردند
یکی از نوکرها بتول رابه اتاقی راهنمایی کرد تا در انتظار ورود بماند...
بتول که اولین بارش بود پا به چنین اتاق مجللی میگذاشت محو در ودیوار اتاق شده بود.. چقدراین اتاق مرتب وقشنگ بود، کرسی های اعیانی بامیزی کنده کاری شده دروسط، قابهای نقره ای وشمعدانهای شکیل به اتاقک رنگرویی زیباتربخشیده بود، بتول غرق دروسایل اتاقک بودوبا ورود یوسف خان از دنیای ساده اش بیرون امد....
خانزاده با صدای,صاف کردن گلویش بتول را متوجه ورودش کرد.
بتول از شدت ترس به لرزه افتاده بود وچشمانش به گلهای قالی زیر پایش گره خورده بود.... وبا لکنت زبان گفت:س س سلام اربای
ازطرفی یوسف میرزا نگاهش به صورت زیبای دخترک افتاد انگاربندی دروجودش پاره شد...خدای من شاهکاریست این صورت....انگارفرشته ایست که از آسمان فرو افتاده....حرارتی عجیب دروجود یوسف میرزا افتاد که از حرارت این حس رنگ رخسارش دگرگون شد ......اما درون بتول پراز ترس و واهمه بود وازاین دیدارواین سکوت میترسید.. احساس ناامنی میکرد دل کوچکش درحال فروریختن بود و....
یوسف میرزا بدون کلامی ازاتاق خارج شد وبارفتن او به بتول هم اجازه مرخصی دادند....به همین راحتی..
بتول در راه برگشت به علت احضار سریع وترخیص عجیبش فکرمیکرد، اما چیزی به ذهنش نمیرسید، الا اینکه حکما اشتباهی پیش امده
این دخترک، دختر سوم واخرین فرزند عبدالله بود دوخواهرش کبری وصغری ازدواج کرده بودند وبتول هم شیرینی خورده ی آقا عزیز، پسرکی که مال یک ولایت دیگری بود و سال پیش بادیدن بتول دل از کف داده وعاشق شده بود و بتول هم ازبین خواستگاران رنگ ووارنگش ، اقاعزیز رابرای عمری همدمی برگزیده بود.
آقا عزیز پدرومادرش راچندسال پیش که قصد سفرکربلا کرده بودند درپی شیوع بیماریی واگیردار درکاروان زوار ازدست داده بود واز دار این دنیا یک خواهر با مقداری املاک ودارایی پدری برایش مانده بود وچندماه پیش به ولایتشان رفته بود تا خواهرش راسروسامان دهد وبرگردد وباخیال راحت درکنارعروس زیبایش، زندگی ازسرگیرد
#براساس واقعیت
🍃🌹 @Shadana 🌹🍃
🍃💐🌾🍂🌺🍃💐
🌾🍂🌺🍃💐
🍃💐🌾
🍂🌺
🍃
#بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌹
#شاهرخ_ضرغام_حر_انقلاب
#قسمت_چهارم 🎬
شاهرخ سرش را جلو آورد. با تعجب پرسيد: يعني چيکار کنم؟!
ناصرادامه داد: بعضيها مييان اينجاوبعد ازاينکه ميخورن،همه چي روبه
هم ميريزن. اينها کاســبي من رو خراب ميکنن، کارگرهاي من هم زن هستن
وازپــس اونها برنمييان. من يکي مثل تو رواحتياج دارم که اين جورآدمها
رو بندازه بيرون.
شاهرخ سرش را پائين گرفت و کمي فکر کرد. بعد هم گفت: قبول
ازفرداهرروزتو کاباره پل کارون کنارميزاول نشســته بود. هيکل درشت،
موهاي فر خورده و بلند، يقه باز و دستمال يزدي او را از بقيه جدا کرده بود.
يکبــاربراي ديدنش به آنجارفتم. مشــغول صحبت و خنــده بوديم که ديدم
جوان آراســته اي وارد شد. بعد ازاينکه حســابي خورد، از حال خودش خارج
شد و داد و هوار کرد.
شاهرخ بلند شد وبا يکدست، مثل پر کاه اورا بلند کردوبه بيرون انداخت.
بعد با حسرت گفت: ميبيني، اينها َجووناي مملكت ما هستند!
٭٭٭
عصريكي ازروزها پيرمردي وارد كاباره شد. قد كوتاه، كت و شلوار شيك
قهوه اي،صورت تراشيده، كرواتو كلاه نشان ميداد كه آدمب اشخصيتي است.
به محض ورود سراغ ميزما آمد و گفت: آقا شاهرخ؟!
شاهرخ هم بلند شد و گفت: بفرمائيد!
پيرمرد نگاهي به قد و بالاي شاهرخ كرد و گفت:
ماشــاءاالله عجب قد وهيكلي. بعد جلوترآمد وادامه داد: ببين دوست عزيز،
من هر شــب توي قمارخونه هاي اين شــهربرنامه دارم. بيشــترمواقع هم برنده
ميشــم. به شماهم خيلي احتياج دارم. بعد مكثي كردوادامه داد: با بيشترافراد
دربــارو كله گنده ها هم برنامه دارم. من يه آدم قوي ميخوام كه دنبالم باشــه.
پول خوبي هم ميدم.
شاهرخ كمي فكر كرد و گفت: من به اين پولها احتياج ندارم. برو بيرون!
پيرمرد قمارباز كه توقع اين حرف رونداشــت. با تعجب گفت: من حاضرم
نصــف پولي كه دربيارم به تو بدم. روي حرفم فكر كن! اما شــاهرخ دادزدو
گفت: برو گمشو بيرون، ديگه هم اينطرفا نيا! براي من جالب بود که شاهرخ با
پول قماربازي مشکل داشت، اما با پول مشروب فروشي نه!!
٭٭٭
سال پنجاه وشش بود. نزديک به پنج سال از کار شاهرخ در کاباره پل کارون
ميگذرد. پيکان جوانان زيبائي هم خريد. وقتي به ديدنش رفتم با خوشــحالي
گفت: ما ديگه خيلي معروف شــديم، شــهروز جهود ديروز اومده بود دنبالم،
ميخوادمنو ببره کاباره ميامي پيش خودش، ميدوني چقدرباهاش طي کردم؟
با تعجــب گفتم: نه، چقدر؟! بلند گفت: روزي ســيصد تومــن! البته کارش
زياده، اونجا خارجي زياد ميياد و بايد خيلي مراقب باشم.
شــب وقتي از کاباره خارج مي شديم. شــاهرخ تو حال خودش نبود. خيلي
خورده بود. از چهارراه جمهوري تا ميدان بهارستان پياده آمديم. درراه بلندبلند
داد مي زد. به شاه فحش هاي ناجوري مي داد. چند تا مامور کلانتري هم ما را
ديدند. اما ترســيدند به اونزديک شوند. شاهو خانواده سلطنت منفورترين افراد
در پيش او بودند.
#ادامه دارد.....
🍃🌹 @Shadana 🌹🍃
🍃🌸🌱🌺🌿🌼
🌼🌿🌺🌱
🌱🌸
🌺
🍃
🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺
#نیمه_پنهان_ماه
#قسمت_چهارم 4⃣
گفتند «شما چرا متوجه نيستيد چه افرادی ميان داخل اتاق و هم نشينتان ميشن؟» من هم كه خسته بودم و تازه از راه رسيده بودم كه اين اتفاقات پيش آمد، گفتم «اتفاقآ من ميخوام اين انتقاد رو به شما بكنم، چون مسئوليت ساختمون ما با شماست. اون موقع كه اين ها وارد ساختمون شدند ما اصلا اين جا نبوده ايم، اعزام شده بودیم روستاهای اطراف."
اما حاجی همان طور با حالت پرخاش ادامه داد که: " احتمالا این نقشه ی بمب گذاری باشه .شما باید تا صبح مواظب این دختر ها باشید ."
من گفتم: " نه ؛ این کار رو نمیکنم ؛ چون بی تعارف ، میترسم با اینها توی یک اطاق بمونم ."
بعد حاجی اومد و اون دو تا دختر را از ما جدا کرد .
نصفه شب بود که دیدم یکی پنجره اطاق ما را میزند .بین همه من بیدار شدم .
آمدم نزدیک پنجره ، دیدم حاجی اسلحه به دوشش داره و خیلی نگرانه .انگار همه ی این ساعت ها رو همون اطراف ساختمون ما کشیک میداده .
حاجی گفتند: "الان یک خواهر توی تاریکی رفت سمت پایین .شما برید ببینید این کسی که رفت از خواهرهای خودمون بود یا یکی از اون دو نفر"
حالا اون پایین که حاج همت میگفتند دستشویی و این چیزها بود کنار یک باغ
جای ترسناکی بود ، اصلا منطقه حالت ترسناکی داشت .
و من مانده بودم توی رو در بایستی.
میترسیدم ؛ با چه وحشتی رفتم پایین و زدم به دل تاریکی .
یک لحظه برگشتم ، گفتم حتما حاجی داره دنبال من میاد که نترسم .
دیدم نه اصلا از حاجی خبری نیست ، من را رها کرده ؛ خودم تنها رفتم و معلوم شد آن خانم یکی از نیروهای اعزامی خودمان هست.
کمی بعد از این ماجرا حاج همت از من خواستگاری کردند .
البته به واسطه ی خانم یکی از دوستانشان .برای من همه ی اینها غیره منتظره بود .آن موقع ها من از خود "برادر همت"هم حزب اللهی تر بودم .فکر میکردم اگر کسی برای ازدواج به من پیشنهاد بدهد عین توهین است .
#ادامه دارد......
🍃🌹 @Shadana 🌹🍃