چند ساعتی میشد که حالِ بدِ مادر، بدتر شده بود و #فاطمه ؛ ساکت تر از همیشه گوشه ای از اتاق کِز کرده بود.
زانُوانِ کوچکش را در بغل میفشرد و چشم هایش مدام پر و خالی میشد.
مادر گاهی چشمانش را باز میکرد و با بی حالی #اسما را صدا میزد و اسما سراسیمه کنار بانو مینشست تا هرآنچه میخواهند، مهیا کند.
بار آخر گوشه چشمی به زهرای کوچک میانداخت و در گوش اسما صحبت میکرد. آنقدر گفت و گفت تا قطره اشکی از چشمانِ اسما بر تار و پود بستر فرو رفت.
بعد از سفارشاتِ لازم، فاطمه را صدا زد و دخترک با بغضی که #جان میگرفت کنار #مادر نشست.
خدیجه آرام تن نحیف دخترکش را در آغوش کشید و با خود فکر کرد، گل که تابِ فشار #در و دیوار ندارد؛ چطور بدن نحیف دخترکش پشت در تحمل خواهد کرد؟
و همین بهانه ای شد تا دخترک را محکم به خود بفشارد.
فاطمه اما احساس عجیبی داشت. غمی بزرگ #قلبِ کوچکش را میفشرد. سرش بیحرکت ماند و این یعنی سینه مادر تکان نمیخورد.!
از آغوش مادر بیرون آمد و خیره به اسما که هق هق خود را خفه میکرد پرسید: اسما؛ مادرم دیگر بیدار نمیشود؟
و مبهوت به سمتِ اتاقی که پدر در آن #نماز میخواند، قدم برداشت.
درآغوش پدر پنهان شد...
🍃حضورفاطمه، در آغوش پدر، بند از دلِ #رسول_الله پاره کرد و دریافت یارِ باوفای روز و شبهای بندگی اش به دیدارِ #معبود شتافته.
#خدیجه را در عبای خود پیچید...
عبایی که شبهای بسیار، عطر نماز شب هایش را به آغوش کشیده بود.
جانش را که میانِ خاک میگذاشت، تمامِ لحظاتِ بودن خدیجه (س) را مرور میکرد؛
"بزرگ بانویی که تمامِ مال و ثروت خود را برای #خدا و در راهِ خدا هدیه کرده بود.
بانویی که مادرِ فاطمه بود و تاوانِ عشقِ بی نظیرش به #محمد (ص) تنهایی و سختی کشیدن در شعب ابی طالب شد."
و حالا رسول الله به سختی دلِ از جانِ خود میکَند...
به خانه که باز میگشت با خود اندیشید؛ زین پس دنیا بدونِ خدیجه(ص) همچون گور؛ سرد و تاریک خواهد بود.
و پیامبر از دلبرش، تنها #فاطمه را به یادگار داشت که عجیب گرما بخشِ قلبِ خسته پدر بود
محمد(ص) همراهِ خدیجه(س) نیمی از #روح و #قلب و #جانش را به آغوش خاک سپرده بود
#وفات جانسوز #اُمُ_المومنین ؛حضرت #خدیجه (س) تسلیت🖤
.
✍نویسنده: #زهرا_قائمی
🍃🌹 @Shadana 🌹🍃
💖🍃💖🍃💖🍃💖🍃💖
💛بسمتعالی💛
☘🌼اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان، حضرت صاحب الزمان عجوبابالحوائج🌼☘
🍃🌸السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان🌸🍃
🍃🌺اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.🌺🍃
💎 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ 💎
💎وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن💎ِ
💎وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ 💎
💎وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن💎ِ
💚اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجِّل فرجهم و العن اعدائَهم اجمعین💚
🍃🌹 @Shadana🌹🍃
💠👈👈شهید مرتضی جاویدی معروف به «اشلو» تنها فرماندهی که امام پیشانیاش را بوسید،
شهید مرتضی جاویدی
متولد : 1337
محل تولد : روستای جلیان(فسا) استان فارس
سال ازدواج : 1360
تعداد فرزندان : دو دختر
آخرین عملیات : کربلای 5
محل شهادت :شلمچه65/11/8
مرتضی جاویدی بین عراقیها معروف شده بود به اشلو!
از بس که خودش را به سنگرهایشان میرسانده و به عربی باهاشان صحبت میکرده و میگفته:
«اشلونک؟» یعنی حالت چطوره؟! داخل کیفش یک دست لباس نظامی عراقی بود. پر از جای ترکش و خون خشک!😮
«این به چه درد تو می خورد، نجس است.»
گفت:
«من با این لباس، کارهای بزرگ انجام میدهم.»
عکسی را نشان داد که با لباس و کلاه عراقی در یک جیپ غنیمتی نشسته بود.
تعریف می کرد:
«من با همین لباس چند بار به داخل عراقیها رفتم و با آنها نان و ماست خوردم! با این جیپ هم با بچهها در منطقه گشت میزنیم. این جیپ را هم از خودشان گرفتم!»
بعد که میرفته، میفهمیدهاند از نیروهای ایرانی بوده و خودش را عراقی جا زده که از آنها اطلاعات منطقه را بگیرد. از طرف ستاد فرماندهی جنگ عراق برای سرش جایزه گذاشته بودند.
آنها هر چند وقت یکبار در رادیوشان بلوف میزدند که «اشلو» را کشتهایم. اشلو مخفف «ان شی لونک» بود، به معنی حال و روزت چطور است؟!
400 نفر بودند که تپه «بردزرد» را فتح کردند. کار سختی نبود، اسیر هم گرفتند اما سختی کار تازه بعد از مستقر شدن گردان فجر روی تپه شروع شد.
عراق نمیخواست تپه را از دست بدهد، اما بچههای گردان فجر مقاومت کردند، آن هم بدون آب و غذا. چهار پنج روز مقاومت کردند تا نیروی کمکی رسید و تپه حفظ شد.
اما دیگر خبری از گردان فجر نبود؛ گردان شده بود گروهان و کمکم گروهان هم شده بود دسته؛ آخر از 400 نفر فقط 18 نفر مانده بودند!
آنقدر شهید زیاد شده بود، که میگفتند تعداد اسرای عراقی از تعداد رزمندههای ایرانی بیشتر شده است!
گردان رفته بود و دسته برگشته بود، بله باورش سخته اما مرتضی جاویدی درعملیاتی سخت و طاقت فرسا به نام والفجر2، در منطقه عملیاتی حاج عمران، به همراه نیروهایش در محاصرهی دشمن مقاومت جانانهای کرد
در حالی که 4 شب و 3 روز در 40 کیلومتری خاک عراق با دشمن درگیر بودند، وقتی فرمانده وقت سپاه به او اجازه عقب عقب نشینی میدهد، او پشت بیسیم میگوید که قصه احد در تاریخ برای بار دیگر تکرار نخواهد شد و ما تنگه را ترک نمیکنیم، به همین علت او را به عنوان سردار احد هم می شناسند.
💢🔹بعد از عملیات والفجر ۲ فرماندهان جنگ به محضر امام میروند.
محسن رضایی و صیادشیرازی گزارشی از عملیات میدهند و به رشادت و قابلیت مرتضی جاویدی و نیروهایش اشاره میکنند.
امام با شنیدن سخنان صیاد از جا برمیخیزد و تمام قد میایستد و شهید جاویدی را در بغل میگیرد.
همهی نگاهها به امام بود و لبهایی که بر پیشانی مرتضی مینشیند و مرتضی در حالی که اشک میریخته است، شروع به بوسیدن دست و بازو و صورت امام میکند.
به عنوان حسن ختام از دستنوشته های
شهید جاویدی برای شما مینویسم:
💢🔹(( نمیدانم من چکار کردهام که شهید نمیشوم
شاید قلبم سیاه است. خدارحمت کند حاج مجیده ستوده را ،
وقتی باهم صحبت میکردیم میگفتیم اگر جنگ تمام شود ما زنده باشیم چکار کنیم ؟
واقعا نمی شود زندگی کرد و به صورت خانواده های شهدا نگاه کرد...
واین جاست که ما و جاماندگان از قافله نور باید بگوییم
خوشابه حال آنان که با شهادت رفتنند.))
💠پ ن۱؛ توسل به این شهید و واسطه کردن اون پیش خدا برای گرفتن حاجت رد خور نداره، امتحان کنید...
💠پ ن۲؛ در رابطه با زندگی این سردار شهید، کتاب «تپه جاویدی و راز اشلو» به قلم «اکبر صحرایی» منتشر شده است که بسیار بسیار زیباست، خواندنش رو به همهی دوستان توصیه میکنم،
🍃🌹 @Shadana 🌹🍃
🔖داستان كوتاه
یه نوجوان ۱۶ ساله بود از محلههای پایین شهر تهران
چون بابا نداشت خیلی بد تربیت شده بود
خودش میگفت: گناهی نشد که من انجام ندم
تا اینکه یه نوار روضه زیر و رویش کرد و بلند شد اومد جبهه
یه روز به فرمانده گفت: من از بچگی حرم امام رضا علیهالسلام نرفتم، میترسم شهید بشم و حرم آقا رو نبینم، ۴۸ ساعت به من مرخصی بدین برم حرم امام رضا علیهالسلام زیارت کنم و برگردم…
.. اجازه گرفت و رفت مشهد
دو ساعت توی حرم زیارت کرد و برگشت جبهه
توی وصیت نامهاش نوشته بود:
در راه برگشت از حرم امام رضا علیهالسلام، توی ماشین خواب حضرت رو دیدم
آقا بهم فرمود: حمید! اگر همینطور ادامه بدهی خودم میام میبرمت…
…یه قبری برای خودش اطراف پادگان کنده بود
نیمه شبها تا سحر میخوابید داخل قبر، گریه میکرد و میگفت:
یا امام رضا علیهالسلام منتظر وعدهام… آقا جان چشم به راهم نذار…
… توی وصیتنامهاش ساعت و روز و مکان شهادتش رو نوشته بود
میگفت امام رضا علیهالسلام بهم گفته کی و کجا شهید میشم
حتی مکانی هم که امام رضا علیهالسلام فرموده بود شهید میشی تا حالا ندیده بود…
…روز موعود خبر رسید ضد انقلاب توی یه منطقه است و باید بریم سراغشون
فرمانده گفت: چند تا نیرو بیشتر نمیخواهیم
همهی بچهها شروع کردند التماس کردن که آقا ما رو ببرید
دیدند حمید یه گوشه نشسته و نگاه میکنه
ازش سوال کردند: مگه تو دوست نداری بری به این عملیات؟
حمید خندید و گفت: شما برا اومدن التماسهاتون رو بکنید، اونی که باید منو ببره خودش میبره
خود فرمانده اومد و گفت: حمید تو هم بلند شو بریم …
… بچهها میگن وقتی وارد روستایی که ضد انقلاب بودند شدیم، حمید دستاش رو به سمت ما بلند کرد و گفت: خداحافظ
کسی اون لحظه نفهمید حمید چی میگه
اما وقتی شهید شد و وصیتنامهاش رو باز کردیم دیدیم دقیقا توی همونروز، ساعت و مکانی شهید شده که تو وصیتنامهاش نوشته بود…
خاطره ای از زندگی شهید حمید محمودی
🍃🌹 @Shadana 🌹🍃
#داستان_تحول
#قسمت_اول
خداجونم دستمورهانکن ک غرق میشم:
🍀بسم الله الرحمن الرحیم🍀
من فاطمه سادات ۲۷سالمه دوس دارم داستان زندگیمو بگم تاشاید بتونم لااقل زندگیم و طرزفکرم درس عبرتی باشه برای همنوعانم👌
من دختری بودم هستم ک مادرم مداح اهل بیت(ع)است ودر۱۸سالگی ازدواج کردم حاصل ازدواجم دوتافرزند دخترم ۷سال وپسرم۲سال و ۹ماه دارد.
برمیگردم به چهار پنج سال قبل ک تصمیم گرفتم به طورجدی مداحی رو ادامه بدم و رفتم موفق شدم و مدرک گرفتم اما فقط ازنظرظاهر پیشرفت کردم باطنم وافکارم نه😔.
تا اینکه اسمم سرزبان ها افتاد به عنوان مداح خوب ودیگه یکم برام سخت شد ک باید حجابم تو فامیل و خیابانها درشأن یه مداح باشه و ازیه طرف دوست داشتم دیده بشم جلب توجه کنم بین دوراهی مونده بودم واینم بگم من عاشق حجاب بودم فقط اراده نداشتم 😍
من چهارسال گذشته ۲۳سالم بود واوج جوونیم ولی من تومجلسام مثل یه مداح عالی و پوشش مذهبی داشتم وهمه دوستام به سرم قسم میخوردن ولی متاسفانه زمانی ک باهمسرم بیرون میرفتم لباس وپوششم فرق میکرد🙈 البته بگم هیچوقت بی حجاب نبودم ک درحد دخترای خیابونی باشم
ولی ازدل خودم خبر داشتم ک تو مجلسام چه حسی دارم وبراحرف مردم مذهبی میپوشیدم ولی تومهمونی چه حسی داشتم جاداره اینم بگم من واقعا عاشق حجاب بودم فقط برا دودلیل یک رنگ نبودم اول حرف بستگان درجه یکم ک مدام توگوشم میخوندن تو جوونی وشوهرجوون داری به خودت برس بیرون ک میری شادبپوش آرایش کن تا دنبال دخترای خیابانی نیوفته, یکی هم اینکه واقعا نمیخواستم جلوشوهرم کم بیارم خواستم بخودم برسم ک نگه من سرترم ازتو و ازاین فکرای مزخرف.
تااینکه شوهرم چهارسال گذشته با یکی ازفامیلا مغازه زدن و دیگه ساعت۶صبح می رفت تا۱۲/۳۰شب نمیومد وکارشم از منطقه مادور بود مامشهدزندگی میکردیم مغازشون طرفایی بود ک ازمنطقه ای ک ساکن بودیم بالاتربود کم کم دیگه حتی یه وعده غذایی هم توخونه سریه سفره نبودیم ذره ذره محبت من به شوهرم کم شد ...
🔵داستان ادامه دارد...
🍃🌹 @Shadana 🌹🍃
#داستان_تحول ۱۶
#قسمت_دوم
... ذره ذره محبت من به شوهرم کم شد مدام فکرای منفی و مدام حرفای فامیل ک میگفتن بخودت برس.
دیگه بدبین شده بودم و البته اینم بگم بدبینی من بی دلیل نبود تماسهایی ک خانم های بازاریاب به شوهرم میزدن و دل و قلوه ای ک به شوهرم میدادن دیگه حس بدبینی ام به حس تنفر تبدیل شده بود و حسابی به ظاهر خودم میرسیدم مانتوهای آستین کوتاه البته باساق دست
شلوارهای چسبان .آرایش .شوخی با #نامحرم برام عادی شده بود یه جورایی تودلم میگفتم منم اینجوری تلافی میکنم ولی حقیقت این بود عقده های کمبود محبت بود.
تااینکه شب یلدای سال گذشته شوهرم باشریکش بحثشون شد و ازکارش اومد بیرون.
شد راننده تاکسی و زندگی ماهرروز بدتر میشد تا اینکه روزی دوسه بار دعوا حتما توخونمون بود
یه روز باشوهرم نشسته بودیم گفت زندگی تو مشهد سخت شده برامون
بریم شهر کوچیکتر منم بلافاصله قبول کردم و هفتم تیرماه امسال مهاجرت کردیم به ...
من توی فامیل حجابم را اونطور ک بایدرعایت نمیکردم مانتوی کوتاه بهتره بگم کت وشلوار ولی خدامنو ببخشه 😔
اما تواین شهرکوچیکتر ک اومدم همان طرز فکر را داشتم اما اینجا اینقدرشهرمذهبی هست ک انگشت شمار مانتویی پیدامیشه اینجاآرامش عجیبی داره تااینکه یه روز خواهرم اومد خونمون واز جوانی گفت ک داعش جلوی لنزدوربین سرش رابریده 😭😭.
و منم اولین بار ساعت۱۱شب از طریق برنامه خندوانه دیدم عکسش را من نمیدانم اونشب اون عکس شهید بادلم چه کرد دیگر کارم شده بود دنبال کردن اخبار و فضای مجازی
درست حدس زدین اون جوان #شهید_محسن_حججی بود ک ۲۵سال بیشتر نداشت و یه علی کوچولوی کمتراز دوسال داشت.
هرچه بیشتر ازشهید میفهمیدم بیشترازشهداخجالت میکشیدم ازخودم بدم اومده بود تا اینکه ...
🔵داستان ادامه دارد...
🍃🌹 @Shadana 🌹🍃
#داستان_تحول ۱۶
#قسمت_سوم
... تا اینکه صوت وصیتهاش و به علی کوچولوش رو گوش کردم من دیگه تا اون روز تشییع پیکرش فقط گریه میکردم😭 و میگفتم یه جوون اومد هیاتی, بسیجی, ک مداحی هم میکرده روی منه مداح و بسیجی و هیاتی رو کم کرد..🙈😓
باخودم گفتم فاطمه توهم هیاتی و بسیجی و مداح هستی اما این جوون کجا و تو کجا
دیگه, عاااااشق شهادت شده بودم به پشت سرم ک نگاه میکردم دیدم شهدای مدافع حرم زیاد دادیم ومن غرق دردنیا بودم😔.
یاعلی گفتم و رفیق شهیدم قرارش دادم اولین چیزی ک از شهید خواستم کمکم کنه نمازم را اول وقت بخونم دوم حجابم اما حجابی ک همیشگی و نه به خاطر مردم, برا خدا...😇
الحمدلله از بعد #شهادت_شهید_حججی حجابم را به طور کامله کامل حفظ کردم واینم بگم وقتی با هدف و با عشق چیزی رو انتخاب کنی هیچ چیزی باعث نمیشه ک دلسردش بشی ومن اولین چیزی ک حس کردم از نمازم از حجابم نگاه #خدا رو به خودم😊, به زندگیم, احساس کردم همش دلم میخواد یه جوری لباس بپوشم و #حجاب داشته باشم ک خدا و #امام_زمان دوست دارن...☺️
🔶🔹اما بعدازتحولم چی نصیبم شد؟
۱-نگاه خدا به خودم وزندگیم😇
۲-علاقه دهابرابر همسرم به من وهمچنین علاقه من به او😍
۳- به برکت شهدا هفته ای یبار شهدا دعوتم میکنن میرم گلزار شهدا🌹
۴-دیدار با خواهر شهید حججی برام خیییییلی قشنگ بودباخودم میگفتم ینی من واقعا باخواهر شهیدحججی روبوسی کردم؟🙃 باورم نمیشد هر چند میدونم اینم کار خود شهید بوده 👌😉
۵-برکت توزندگیم زیادشد یه کار خوب براشوهرم و همچنین خودم شروع کردم تدریس مداحی رایگان تدریس میکنم به نیت شهیدحججی و تمام شهدا...
🔵داستان ادامه دارد...
🍃🌹 @Shadana 🌹🍃
#داستان_تحول
#قسمت_چهارم
... 🍀البته بگم درتمام این مدت من هرروز به #خدا نزدیکتر میشدم و در حال خودسازی هستم دفترچه ای تنظیم کردم رفتارهای بدم رایاداشت کردم و به ترتیب دارم سعی میکنم باکمک خدا وشهدا بزارم کنار 👌
و مطمئنم اگر همینطور پیش برم به قول #شهید_حججی خدا عاشقم میشه وقتی عاشقم بشه خوب خریداریم میکنه
من دیوااااااااااااانه وار عاشق شهادتم دلخوشم ک رفیق شهید شهیدت میکنه
اگر هم شهادت روزیم نشد دلم خوشه ک خداپسندانه و شهدایی زندگی کردم...
🔹حرف آخرم به دختران ایران زمینم👇👇
لباس فروشی ک جنس بی ارزش وآشغال داره رو شیشه مغازش مینویسه حراج همه میرن میگن بیخیال بیابریم بخریم به مفت ک می ارزه...
ولی یه لباس فروشی ک جنس درجه یک داره هیچوقت اینکارو نمیکنه و کمتر شلوغ میشه میدونی چرا؟
آخه جنساباارزشن و باید بهای زیادی بدن تا بخرن
وقتی یه لباس حراج بخری همیشه همه جا میپوشی ولی اگر لباس با ارزش باشه و گرون هرجایی استفادش نمیکنی تو بهترین مجلسا میپوشی...
پس مبادا دخترانه هایتان را به حراج چشم های هوس آلود بزارین
#حجاب رو انتخاب کنید تا بشین دردانه #حضرت_زهرا (س)
از همین امروز یاعلی بگو شروع کن وانتخاب کن
🔸 البته اینو بگم که نسبت به پرداخت بد بین نشید چون هر گردی گردو نیست 🔸
یاعلی!
❣پایان داستان❣
#این داستان مربوط به سال 96 می باشد 🎋
🍃🌹 @Shadana 🌹🍃