3.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍀وَمَا تُقَدِّمُواْ لاَنفُسِکُم مِّنْ خَیْرٍ تَجِدُوهُ عِندَ اللّه
🍀از قدمهای خیر خسته نشو،چون همه اش
🍀نزد خدا محفوظ است
🆔 @Javadpanahi 🌺
🌷 امیرالمومنین امام على(عليه السلام) :
✍ شما را به تقواى الهى و نظم در كارتان سفارش مى كنم.
👌 اُوصيكُم بِتَقوَى اللّه ِ و نَظمِ أمرِكُم
📚 نهج البلاغه ، نامه 47
🆔 @Javadpanahi 🌺
حدیث✨
🌸حضرت فاطمه زهرا(س) :
🍃آنگاه که در روز قیامت برانگیخته شوم
گنه کاران امت پیامبر را شفاعت می کنم
📚احقاق الحق
🆔 @Javadpanahi 🌺
⁉ آیا شیطان فرزند دارد و اگر دارد فرزندانش هم ملعون هستند؟
🔥 شیطان دارای فرزندانی است که وی را کمک می کنند و تقریبا همه فرزندان وی راه او را در پیش گرفته، مگر تعداد اندک.
🌸 قرآن کریم می فرماید:
افتتخذونه و ذرّیته اولیاء من دونی و هم لکم عدو… ”
آیا شیطان و فرزندانش را به جای من دوست خود می گیرید، در صورتی که می دانید آنها دشمن شما هستند...
📖 سوره کهف/ ۵۰
🌷 علامه مجلسی در کتاب بحار الانوار می فرماید:
روایت است که خداوند به ابلیس فرمود: فرزندی به آدم ندهم، جز این که مانندش به تو می دهم و هر آدمی 🔥شیطانی همزاد خود دارد.
⚠ فرزندان شیطان همانند خود شیطان برای گمراه کردن نسل انسان زاده شده و راه او را در پیش می گیرند، مگر افراد نادری از ذریّه شیطان که مسلمان شده باشند.
✍ علامه مجلسی در همین کتاب می فرماید:
به رسول الله عرض شد: آیا شما هم شیطانی به همراه خود دارید؟
🌹 فرمودند: آری، ولی خداوند مرا کمک کرده و توانستم او را مسلمان کنم.
📚 ترجمه کتاب السماء و العالم، ص 243.
📚 همان، ص 254.
🆔 @Javadpanahi 🌺
حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد. پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست. اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد.
آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت. جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت.
ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی از خدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت:
- بهلول، چه می سازی؟
بهلول با لحنی جدی گفت: بهشت می سازم.
همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت:
- آن را می فروشی؟!
بهلول گفت:
- می فروشم.
- قیمت آن چند دینار است؟
- صد دینار.
زبیده خاتون گفت:
- من آن را می خرم.
بهلول صد دینار را گرفت و گفت:
- این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم.
زبیده خاتون لبخندی زد و رفت.
بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت.
زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود. گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت:
- این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای.
وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد.
صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد. وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد. بعد صد دینار به بهلول داد و گفت:
- یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش.
بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت:
- به تو نمی فروشم.
هارون گفت:
- اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم.
بهلول گفت:
- اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم.
هارون نارحت شد و پرسید:
- چرا؟
بهلول گفت:
- زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به تو نمی فروشم!
🆔 @Javadpanahi 🌺