eitaa logo
✌🇮🇷جوانان انقلابی🇵🇸✌️
346 دنبال‌کننده
9هزار عکس
4هزار ویدیو
47 فایل
روشنگری تاسیس←98/10/20
مشاهده در ایتا
دانلود
⭕️ آهای ترانه خانوم علیدوستی دوتابعیتی و دوستان همراه، شما ندیده‌اید! 🔘چندی قبل عده‌ای آشوبگر و سلبریتی در پی خونخواهی شهدای هواپیمای اکراینی شعار دادند: «سپاهی حیا کن، مملکتو رها کن.» و من با خودم گفتم کاش این قبیلۀ بی‌قبله یک عاقلی جلودارشان بود تا به آنها می‌گفت: شعار هم می‌خواهید بدهید، شعاری بدهید که نفع، امنیت جان و مال و ناموستان در آن باشد. ها هم که هر آنچه خواستند گفتند. ترانه علیدوستی هم توییت زده بود که ما سالهاست اسیریم. 🔘نمی‌دانم آیا شماها از جنایت اسپایکر چیزی می‌دانید، یاخیر؟! جنایتی که داعش ۱۸۰۰ جوان شیعه زیر بیست سالِ پایگاه هوایی اسپایکر را کنار دجله قتل و عام کرد، که تا یک هفته از دجله خون جاری بود. 🔘 آیا ندیدید چگونه آن خون‌آشام داعشی، قلب مسلمان بی‌گناهی را جلوی دوربین‌ها از سینه‌اش درآورد، به دندان گرفت و جوید. 🔘فراموش کرده‌اید داعش چگونه خلبان اردنی، معاذ الکساسبه را در قفسی فلزی زنده زنده در آتش سوزاند و عده‌ای را در نقطه دیگری داخل قفسی فلزی قرار دادند، داخل استخر انداختند تا از خفه شدنشان لذت ببرند. 🔘یادتان رفته آن خون آشام جبهه‌الشام را که سر عبدالله اسکندری را از تنش جدا کرد و روی نیزه قرار داد، و در ازای سر این شهید بزرگوار طلب پول کردند و خانم اعظم سالاری همسر این شهید عزیز گفت: «من یک ریال پول بابت سر شوهرم به داعش نمی‌دهم تا گلوله شود علیه مردم مظلوم سوریه.» اگر کمی، فقط کمی عقل می‌داشتید، این شعار را نمی‌دادید. 🔘اگر سپاه مملکت را رها می‌کرد، مهناز و ترانه و... در جهاد نکاح داعش در میان مردانی با قیافه‌های کریه و غیرقابل تحمل، همانند زنان ایزدی موصل دست به دست و سپس در بازار نینوا به فروش می‌رفتند. 🔘خانم ترانه علیدوستی! ندیدی! لابد سخنان شمیمه بیگم، دانش‌آموزی که از لندن به داعش پیوست را شنیده‌اید. همو که گفت: «سرهای بریده زیادی را در سطل‌های زباله دیدم.» اگر سپاه نبود، اتفاقی که برای دو توریست، «لوییزا ویسترگر» از دانمارک و «اولاند مارین» از نروژ افتاد، می‌توانست برای هر زن ایرانی بیفتد؛ دو دختر ۲۴ و ۲۸ ساله‌ای که در مراکش مورد تجاوز داعش قرار گرفتند و سپس سرشان از بدن جدا شد. 🔘کاش می‌دانستید آنها که قبر صحابه رسول خدا، حجربن عدی را نبش قبر کردند، اگر پایشان به این سرزمین باز می‌شد، اثری از تخت جمشید، مقبره کورش، و... باقی نمی‌گذاشتند. 🔘در سوریه و عراق جنود ابلیس قبر حضرت شیث و یونس پیامبر را راکت‌باران کردند؛ مرقد منور عقیله بنی‌هاشم زینب کبری را مورد حملات موشکی قرار دادند و عباس اللحام امام جماعت حرم حضرت رقیه را کنار آن حرم به گلوله بستند. بله شما و هم قطارانتان اسیری ندیده اید! کانال جوانان انقلابی @Javananenghelabi
✌🇮🇷جوانان انقلابی🇵🇸✌️
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_یازدهم 💠 احساس می‌کردم از دهانش آتش می‌پاشد که از درد و ترس چشمانم را در ه
✍️ 💠 حتی روزی که به بهای وصال سعد ترک‌شان می‌کردم، در آخرین لحظات خروج از خانه مادرم دستم را گرفت و به پایم التماس می‌کرد که "تو هدیه ، نرو!" و من هویتم را پیش از سعد از دست داده و خانواده را هم فدای کردم که به همه چیزم پشت پا زدم و رفتم. حالا در این دیگر هیچ چیز برایم نمانده بود که همین نام زینب آتشم می‌زد و سعد بی‌خبر از خاطرم پرخاش کرد :«بس کن نازنین! داری دیوونه‌ام می‌کنی!» و همین پرخاش مثل خنجر در قلبم فرو رفت و دست خودم نبود که دوباره ناله مصطفی در گوشم پیچید و آرزو کردم ای کاش هنوز نفس می‌کشید و باز هم مراقبم بود. 💠 در تاکسی که نشستیم خودش را به سمتم کشید و زیر گوشم نجوا کرد :«می‌خوام ببرمت یه جای خوب که حال و هوات عوض شه! فقط نمی‌خوام با هیچکس حرف بزنی، نمی‌خوام کسی بدونه هستی که دوباره دردسر بشه!» از کنار صورتش نگاهم به تابلوی ماند و دیدم تاکسی به مسیر دیگری می‌رود که دلم لرزید و دوباره از وحشت مقصدی که نمی‌دانستم کجاست، ترسیدم. 💠 چشمان بی‌حالم را به سمتش کشیدم و تا خواستم سوال کنم، انگشت اشاره‌اش را روی دهانم فشار داد و بیشتر تحقیرم کرد :«هیس! اصلاً نمی‌خوام حرف بزنی که بفهمن هستی!» و شاید رمز اشک‌هایم را پای تابلوی زینبیه فهمیده بود که نگاه سردش روی صورتم ماسید و با لحن کثیفش حالم را به هم زد :«تو همه چیت خوبه نازنین، فقط همین ایرانی و بودنت کار رو خراب میکنه!» حس می‌کردم از حرارت بدنش تنم می‌سوزد که خودم را به سمت در کشیدم و دلم می‌خواست از شرّش خلاص شوم که نگاهم به سمت دستگیره رفت و خط نگاهم را دید که مچم را محکم گرفت و تنها یک جمله گفت :«دیوونه من دوسِت دارم!» 💠 از ضبط صوت تاکسی آهنگ تندی پخش می‌شد و او چشمانش از عشقم خمار شده بود که دیوانگی‌اش را به رخم کشید :«نازنین یا پیشم می‌مونی یا می‌کُشمت! تو یا برای منی یا نمی‌ذارم زنده بمونی!» و درِ تاکسی را از داخل قفل کرد تا حتی راه خودکشی را به رویم ببندد. تاکسی دقایقی می‌شد از مسیر زینبیه فاصله گرفته و قلب من هنوز پیش نام زینب جا مانده بود که دلم سمت پرید و بی‌اختیار نیت کردم اگر از دست سعد آزاد شوم، دوباره زینب شوم! 💠 اگر حرف‌های مادرم حقیقت داشت، اگر این‌ها خرافه نبود و این رهایم می‌کرد، دوباره به تمام مؤمن می‌شدم و ظاهراً خبری از اجابت نبود که تاکسی مقابل ویلایی زیبا در محله‌ای سرسبز متوقف شد تا خانه جدید من و سعد باشد. خیابان‌ها و کوچه‌های این شهر همه سبز و اصلاً شبیه نبود و من دیگر نوری به نگاهم برای لذت بردن نمانده بود که مثل پشت سعد کشیده می‌شدم تا مقابل در ویلا رسیدیم. 💠 دیگر از فشار انگشتانش دستم ضعف می‌رفت و حتی رحمی به شانه مجروحم نمی‌کرد که لحظه‌ای دستم را رها کند و می‌خواست همیشه در مشتش باشم. درِ ویلا را که باز کرد به رویم خندید و انگار در دلش آب از آب تکان نخورده بود که شیرین‌زبانی کرد :«به بهشت خوش اومدی عزیزم!» و اینبار دستم را نکشید و با فشار دست هلم داد تا وارد خانه شوم و همچنان برایم زبان می‌ریخت :«اینجا ییلاق حساب میشه! خوش آب و هواترین منطقه !» و من جز فتنه در چشمان شیطانی سعد نمی‌دیدم که به صورتم چشمک زد و با خنده خواهش کرد :«دیگه بخند نازنینم! هر چی بود تموم شد، دیگه نمی‌ذارم آب تو دلت تکون بخوره!» 💠 یاد دیشب افتادم که به صورتم دست می‌کشید و دلداری‌ام می‌داد تا به برگردیم و چه راحت می‌گفت و آدم می‌کشت و حالا مرا اسیر این خانه کرده و به درماندگی‌ام می‌خندید. دیگر خیالش راحت شده بود در این حیاط راه فراری ندارم که دستم را رها کرد و نمی‌فهمید چه زجری می‌کشم که با خنده خبر داد :«به جبران بلایی که تو درعا سرمون اومد، ولید این ویلا رو برامون گرفت!» و ولخرجی‌های ولید مستش کرده بود که دست به کمر مقابلم قدم می‌زد و در برابر چشمان خیسم خیالبافی می‌کرد :«البته این ویلا که مهم نیس! تو آینده سوریه به کمتر از وزارت رضایت نمیدم!» 💠 ردّ خون دیروزم هنوز روی پیراهنش مانده و حالا می‌دیدم خون مصطفی هم به آستینش ریخته و او روی همین می‌خواست سهم مبارزه‌اش را به چنگ آورد که حالم از این مبارزه و انقلاب به هم خورد و او برای اولین بار انتهای قصه را نشانم داد :«فکر کردی برا چی خودمو و تو رو اینجوری آواره کردم؟ اگه تو صبر کنی، تهش به همه چی می‌رسیم!»... ✍️نویسنده: کپی مجاز نیست کانال جوانان انقلابی @Javananenghelabi