eitaa logo
✌🇮🇷جوانان انقلابی🇵🇸✌️
330 دنبال‌کننده
9.1هزار عکس
4.1هزار ویدیو
47 فایل
روشنگری تاسیس←98/10/20
مشاهده در ایتا
دانلود
🔶 حاصل چهل سال انقلاب 🇮🇷🇮🇷 این روزها مردم می پرسند حاصل چهل سال ایستادن پای چه بوده؟! به مناسبت چهل و یک سالگی ، چهل و یک اسلامی خصوصا در مقیاس های جهانی قابل تامل است: 🔰دستاوردهای علمی _ آموزشی 1. رتبه 16 تولید جهان (2018) و رتبه اول شتاب علمی جهان (2017) 2. سرعت پیشرفت علم در ایران ۱۱ برابر دنیا 3. رتبه چهارم تولید علم در جهان 4. رتبه اول آسیا و پنجم جهان در فناوری 5. رتبه پنجم جهان در زمینه امنیت شبکه 6. ایران در رتبه 47 کشورهای جهان (گزارش بلومبرگ 2019) 7. تدریس ۲۱هزار عضو زن در دانشگاهها (قبل از انقلاب تنها 100 زن استاد دانشگاه بوده اند) 8. 208 ایرانی در جمع یک درصد دانشمندان برتر جهان 9. 23 ایران در زمره یک درصد دانشگاه‌های برتر جهان (ایران دارای 2540 دانشگاه است که قبل از انقلاب تنها 223 واحد بود) 10- ایران رتبه 11 جهان در رشته مهندسی 11. ایران رتبه دهم جهان در سلولهای بنیادی 12. ایران رتبه 11 جهان در تولیدات علمی رشته 13. ایران رتبه 19 جهان در رشته 14. رشد در ایران 3 برابر میانگین جهانی: از 38 درصد باسواد اینک 93 درصد جامعه باسواد است. 🔰دستاوردهای درمانی 15. ایران رتبه 10 جهان در تولید و صادرات (96% داروها تولید داخل) 16. دومین کشور دارای توانایی ساخت دریچه (ایران پس از آمریکا دومین کشور جهان در زمینه این توانایی است.) 17. دومین کشور درمان با شیوه پیوند مغز استخوان (پس از ایتالیا) 18. رتبه 15 جهان در پزشکی، رتبه 17 جهان در حوزه و.. 19. رتبه چهارم جهان در تولید علوم و باروری 🔰دستاوردهای نظامی 20. ایران سیزدهمین جهان (شاخص Global Firepower 2018) 21. ایران دهمین قدرت جهان (موشکهای سجیل، خلیج فارس، قدر، فکور، قیام، خرمشهر، ذوالفقار، قاصد، عماد، نصر، هویزه و..) 22. تنها کشور خاورمیانه در تولید 23. دومین کشور دارای فناوری تولید رادار گریز 24. ایران جزء ترین کشورهای جهان ( رتبه ۷۷ ) و امن‌تر از کشورهایی چون روسیه، چین، هند، ترکیه و.. (رده‌بندی ۲۰۱۹ Global Finance) 🔰دستاوردهای اجتماعی و ورزشی خصوصا در حوزه زنان 25. ایران رتبه 17 جهان در آخرین (پرافتخارترین ورزش های ایران: کشتی و وزنه برداری) 26. افزایش 80 برابری فضای کشور بعد از انقلاب 27. رشد تعداد نویسندگان: بیش از 60 هزار مرد (قبل از انقلاب تنها 388 نویسنده)، بیش از ۲۸هزار نویسنده زن (قبل از انقلاب تنها 11 زن) 28. رشد تعداد و تحصیلکردگان دانشگاهی: (تعداد دانشجویان از 170 هزار قبل از انقلاب به بیش از 4 میلیون در هر سال رسیده و بیش از 50% دانشجویان را تشکیل میدهند. (قبل از انقلاب کمتر از 6% درصد بوده) 29. رشد تعداد زن: 30 هزار پزشک متخصص زن (قبل از انقلاب تنها 590 پزشک متخصص زن) 30. تعداد وکلای زن: از ۳۹ زن به بیش از ۲۵۰۰۰ زن وکیل رسیده 31. تعداد قضات زن: از ۳۰ نفر به ۱۰۰۰ نفر رسیده؛ ۸.۵ درصد زن هستند 32. سازمان‌های غیردولتی زنان از ۱۰ به ۲۰۰۰ رسیده 33. شمار کارکنان زن عالی رتبه از ۱۱ درصد به ۴۲ درصد رسیده 34. تعداد های ساخته شده قبل از انقلاب، از ۶۲ عنوان به ۱،۱۵۰ عنوان به رشد ۱۸ برابری در پس از انقلاب رسید. 35. ایران رتبه 14 جهان در نشر و نشریات روزانه و رتبه 8 جهان در تولید نشریات غیرروزانه 🔰دستاوردهای اقتصادی و رفاهی 36. رتبه و انسانی ایران: 60 از بین 189 کشور (توسعه یافته تر از کشورهایی چون ترکیه و..) (دفتر برنامه توسعه سازمان ملل متحد 2018) 37. ایران رتبه 47 جهان در برابری درآمد و اقتصادی (حتی وضع بهتری از آمریکا، ترکیه و...) و نصف شدن (ضریب جینی ایران از 50 به 38 رسیده و شکاف طبقاتی 40 درصد کاهش یافته) 38. مردم ایران در رتبه 18 جهان (آمار بانک جهانی و صندوق بین المللی پول) 39. افزایش 25 سال در ایران پس از انقلاب. (رتبه 62 جهان) 40. ایران رتبه 13 خودکفایی و تولید محصولات در جهان ؛ ایران در رتبه 19 جهان در تولید و.. 41. مهمترین دستاورد انقلاب، است. مردم خود حاکمان را انتخاب میکنند. نه با کودتای آمریکا، نه با عزل و نصب انگلیسیها 🌺 چهل و یکمین سالگرد پیروزی مبارک🌺 ✍️ کانال جوانان انقلابی @Javananenghelabi
❣همسر شهید سیاهکالی مرادی 💝دانشگاه بودم 4 اردیبهشت بود و آقا حمید🎈 شب قبلش بود و منزل نبود❌ 💝وقتی داشتم از میومدم تو راه یه کیک🎂 سبز رنگ که روش طرح ❤️ بود براش خریدم. 💝رسیدم داخل منزل🏡 دیدم وسط پذیرایی از خوابش برده و پتو انداخته روش🛌سریع رو گذاشتم روی میز و بیدارش کردم و چاقو🔪 رو دادم دستش و تبریک گفتم😍 💝تا کیک رو دید اول یه از کیک زد، بعد شروع کرد بریدن کیک، گفت: ازم عکس بگیر📸 📚موضوع مرتبط: 📅مناسبت مرتبط: تاریخ تولد کانال جوانان انقلابی @Javananenghelabi
★دست بگذار به نگرانم بابا 💢تا که آرام شود💗 روح و روانم بابا ★چند وقت است 💢صدایم نزدی ★چند وقت است 💢نگفتم به تو 😭 🌙 کانال جوانان انقلابی @Javananenghelabi
بیست وسه خردادسالروزشهادت فرمانده دلاورارتش اسلام سردارسرتیپ 🌷 🔰خانواده شهیدطیاری تهیدست اما بودند. او دوران کودکی را در روستا گذراند و دبستان📚 را در عنبرآباد طی کرد و سپس به هنرستان جیرفت آمد. در روزهای هنرستان شکل گیری شخصیت مذهبی و سیاسی مهدی کامل شد👌 و همین آغاز مبارزه جدی با و فقری شد که همواره در کنار آن زندگی کرده بود. 🔰او نوجوان بود که درآن نقطه دور افتاده به دست یافته بود و سراپای وجودش از محبت💖 صاحب این رساله می سوخت. وقتی جنگ از سوی دشمنان این انقلاب آسمانی شروع شد پای به خاک جبهه ها باز شد. ماند و جنگید مجروح💔 شد اما از پا نیفتاد✘ 🔰درعملیات هفت فرمانده گردان دلاور چهارصدو نوزده لشگرسرافراز ۴۱ ثارالله کرمان بود، ترکش خمپاره ای💥 که بر مهربانش نشست نقطه سرخی بر پایان زندگی زمینی این فرزند راستین خمینی (ره) بود🕊 🌷 کانال جوانان انقلابی @Javananenghelabi
✍️ 💠 گریه یوسف را از پشت سر می‌شنیدم و می‌دیدم چشمان این رزمنده در برابر بارش اشک‌هایش می‌کند که مستقیم نگاهش کردم و بی‌پرده پرسیدم :«چی شده؟» از صراحت سوالم، مقاومتش شکست و به لکنت افتاد :«بچه‌ها عباس رو بردن درمانگاه...» گاهی تنها خوش‌خیالی می‌تواند نفسِ رفته را برگرداند که کودکانه میان حرفش پریدم :«دیدم دستش شده!» 💠 و کار عباس از یک زخم گذشته بود که نگاهش به زمین افتاد و صدایش به سختی بالا آمد :«الان که برگشت یه راکت خورد تو .» از گریه یوسف همه بیدار شده بودند، زن‌عمو پشت در آمد و پیش از آنکه چیزی بپرسد، من از در بیرون رفتم. 💠 دیگر نمی‌شنیدم رزمنده از حال عباس چه می‌گوید و زن‌عمو چطور به هم ریخته و فقط به سمت انتهای کوچه می‌دویدم. مسیر طولانی خانه تا درمانگاه را با دویدم و وقتی رسیدم دیگر نه به قدم‌هایم رمقی مانده بود نه به قلبم. دستم را به نرده ورودی درمانگاه گرفته بودم و برای پیش رفتن به پایم التماس می‌کردم که در گوشه حیاط عباسم را دیدم. 💠 تخت‌های حیاط همه پر شده و عباس را در سایه دیوار روی زمین خوابانده بودند. به‌قدری آرام بود که خیال کردم خوابش برده و خبر نداشتم دیگر به رگ‌هایش نمانده است. چند قدم بیشتر با پیکرش فاصله نداشتم، در همین فاصله با هر قدم قلبم به قفسه سینه کوبیده می‌شد و بالای سرش از افتادم. 💠 دیگر قلبم فراموش کرده بود تا بتپد و به تماشای عباس پلکی هم نمی‌زد. رگ‌هایم همه از خون خالی شده و توانی به تنم نمانده بود که پهلویش زانو زدم و با چشم خودم دیدم این گوشه، عباس من شده است. زخم دستش هنوز با چفیه پوشیده بود و دیگر این به چشمم نمی‌آمد که همان دست از بدن جدا شده و کنار پیکرش روی زمین مانده بود. 💠 سرش به تنش سالم بود، اما از شکاف پیشانی به‌قدری روی صورتش باریده بود که دلم از هم پاشیده شد. شیشه چشمم از اشک پُر شده و حتی یک قطره جرأت چکیدن نداشت که آنچه می‌دیدم نگاهم نمی‌شد. 💠 دلم می‌خواست یکبار دیگر چشمانش را ببینم که دستم را به تمنا به طرف صورتش بلند کردم. با سرانگشتم گلبرگ خون را از روی چشمانش جمع می‌کردم و زیر لب التماسش می‌کردم تا فقط یکبار دیگر نگاهم کند. با همین چشم‌های به خون نشسته، ساعتی پیش نگران جان ما را به دستم سپرد و در برابر نگاهم جان داد و همین خاطره کافی بود تا خانه خیالم زیر و رو شود. 💠 با هر دو دستم به صورتش دست می‌کشیدم و نمی‌خواستم کسی صدایم را بشنود که نفس نفس می‌زدم :«عباس من بدون تو چی کار کنم؟ من بعد از مامان و بابا فقط تو رو داشتم! تورو خدا با من حرف بزن!» دیگر دلش از این دنیا جدا شده و نگران بار غمش نبودم که پیراهن را پاره کردم و جراحت جانم را نشانش دادم :«عباس می‌دونی سر حیدر چه بلایی اومده؟ زخمی بود، کردن، الان نمیدونم زنده‌اس یا نه! هر دفعه میومدی خونه دلم می‌خواست بهت بگم با حیدر چی کار کردن، اما انقدر خسته بودی خجالت می‌کشیدم حرفی بزنم! عباس من دارم از داغ تو و حیدر دق می‌کنم!» 💠 دیگر باران اشک به یاری دستانم آمده بود تا نقش خون را از رویش بشویم بلکه یکبار دیگر صورتش را سیر ببینم و همین چشمان بسته و چهره برای کشتن دل من کافی بود. اجازه نمی‌داد نغمه ناله‌هایم را بشنود که صورتم را روی سینه پُر خاک و خونش فشار می‌دادم و بی‌صدا ضجه می‌زدم. 💠 بدنش هنوز گرم بود و همین گرما باعث می‌شد تا از هجوم گریه در گلو نمیرم و حس کنم دوباره در جا شده‌ام که ناله مردی سرم را بلند کرد. عمو از خانه رسیده بود، از سنگینی دست روی سینه گرفته و قدم‌هایش را دنبال خودش می‌کشید. پایین پای عباس رسید، نگاهی به پیکرش کرد و دیگر ناله‌ای برایش نمانده بود که با نفس‌هایی بریده نجوا می‌کرد. 💠 نمی‌شنیدم چه می‌گوید اما می‌دیدم با هر کلمه رنگ از صورتش می‌پَرد و تا خواستم سمتش بروم همانجا زمین خورد. پیکر پاره‌ پاره عباس، عمو که از درد به خودش می‌پیچید و درمانگاهی که جز پرستارانش وسیله‌ای برای مداوا نداشت. 💠 بیش از دو ماه درد و مراقبت از در برابر و هر لحظه شاهد تشنگی و گرسنگی ما بودن، طاقتش را تمام کرده و عباس دیگر قلبش را از هم متلاشی کرده بود. هر لحظه بین عباس و عمو که پرستاران با دست خالی می‌خواستند احیایش کنند، پَرپَر می‌زدم تا آخر عمو در برابر چشمانم پس از یک ساعت کشیدن جان داد... ✍️نویسنده: کانال جوانان انقلابی @Javananenghelabi
✌🇮🇷جوانان انقلابی🇵🇸✌️
#کنترل_ذهن برای #تقرب 4 🔶 دین اسلام خیلی به مساله کنترل ذهن اهمیت داده. 👈حتی برخی از اعمال دینی ر
برای 5 🔹 یکی از مصادیق مهم کنترل ذهن، هست. حتما دیگه خودتون میدونید نیت انسان چقدر مهمه. 👈 در واقع نصف نیت، هست و نصف دیگش و علاقه ها. در واقع نیت، ترکیبی از فکر و دل هست. ✅ حتی اگه اصل نیت توی قلب باشه، دستگیره اون میشه ذهن
✌🇮🇷جوانان انقلابی🇵🇸✌️
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_نهم 💠 دیگر نمی‌خواستم دنبال سعد #آواره شوم که روی شانه سالمم تقلاّ می‌کردم
✍️ 💠 از حیاط خانه که خارج شدیم، مصطفی با همان لحن محکم شروع کرد :«ببخشید زود بیدارتون کردم، اکثر راه‌های منتهی به شهر داره بسته میشه، باید تا هوا روشن نشده بزنیم بیرون!» از طنین ترسناک کلماتش دوباره جام در جانم پیمانه شد و سعد انگار نمی‌شنید مصطفی چه می‌گوید که در حال و هوای خودش زیر گوشم زمزمه کرد :«نازنین! هر کاری کردم بهم اعتماد کن!» 💠 مات چشمانش شده و می‌دیدم دوباره از نگاهش می‌بارد که مصطفی از آیینه نگاهی به سعد کرد و با صدایی گرفته ادامه داد :«دیشب از بیمارستان یه بسته آنتی‌بیوتیک گرفتم که تا همراه‌تون باشه.» و همزمان از جیب پیراهن کِرِم رنگش یک بسته کپسول درآورد و به سمت عقب گرفت. سعد با اکراه بسته را از دستش کشید و او همچنان نگران ما بود که برادرانه توضیح داد :«اگه بتونیم از شهر خارج بشیم، یک ساعت دیگه می‌رسیم . تلفنی چک کردم برا بعد از ظهر پرواز تهران جا داره.» و شاید هنوز نقش اشک‌هایم به دلش مانده بود و می‌خواست خیالم را تخت کند که لحنش مهربان‌تر شد :«من تو فرودگاه می‌مونم تا شما سوار هواپیما بشید، به امید همه چی به خیر می‌گذره!» 💠 زیر نگاه سرد و ساکت سعد، پوزخندی پیدا بود و او می‌خواست در این لحظات آخر برای دردهای مانده بر دلم مرهمی باشد که با لحنی دلنشین ادامه داد :«خواهرم، ما هم مثل شوهرت هستیم. ظلمی که تو این شهر به شما شد، ربطی به نداشت! این حتی ما سُنی‌ها رو هم قبول ندارن...» و سعد دوست نداشت مصطفی با من هم‌کلام شود که با دستش سرم را روی شانه‌اش نشاند و میان حرف مصطفی زهر پاشید :«زنم سرش درد می‌کنه، می‌خواد بخوابه!» از آیینه دیدم نگاهش شکست که مرا نجات داده بود، چشم بر جرم سعد بسته بود، می‌خواست ما را تا لحظه آخر همراهی کند و با اینهمه محبت، سعد از صدایش تنفر می‌بارید. او ساکت شد و سعد روی پلک‌هایم دست کشید تا چشمانم را ببندم و من از حرارت انگشتانش حس خوشی نداشتم که دوباره دلم لرزید. 💠 چشمانم بسته و هول خروج از شهر به دلم مانده بود که با صدایی آهسته پرسیدم :«الان کجاییم سعد؟» دستم را میان هر دو دستش گرفت و با مهربانی پاسخ داد :«تو جاده‌ایم عزیزم، تو بخواب. رسیدیم دمشق بیدارت می‌کنم!» خسته بودم، دلم می‌خواست بخوابم و چشمانم روی نرمی شانه‌اش گرم می‌شد که حس کردم کنارم به خودش می‌پیچد. تا سرم را بلند کردم، روی قفسه سینه مچاله شد و می‌دیدم با انگشتانش صندلی ماشین را چنگ می‌زند که دلواپس حالش صدایش زدم. 💠 مصطفی از آیینه متوجه حال خراب سعد شده بود و او در جوابم فقط از درد ناله می‌زد، دستش را به صندلی ماشین می‌کوبید و دیگر طاقتش تمام شده بود که فریاد زد :«نازنین به دادم برس!» تمام بدنم از می‌لرزید و نمی‌دانستم چه بلایی سر عزیزدلم آمده است که مصطفی ماشین را به سرعت نگه داشت و از پشت فرمان پیاده شد. بلافاصله در را از سمت سعد باز کرد، تلاش می‌کرد تکیه سعد را دوباره به صندلی بدهد و مضطرب از من پرسید :«بیماری قلبی داره؟» 💠 زبانم از دلشوره به لکنت افتاده و حس می‌کردم سعد در حال جان دادن است که با گریه به مصطفی التماس می‌کردم :«تورو خدا یه کاری کنید!» و هنوز کلامم به آخر نرسیده، سعد دستش را با قدرت در سینه مصطفی فرو برد، ناله مصطفی در سینه‌اش شکست و ردّ را دیدم که روی صندلی خاکستری ماشین پاشید. هنوز یک دستش به دست سعد مانده بود، دست دیگرش روی قفسه سینه از خون پُر شده و سعد آنچنان با لگد به سینه کوبید که روی زمین افتاد و سعد از ماشین پایین پرید. 💠 چاقوی خونی را کنار مصطفی روی زمین انداخت، درِ ماشین را به هم کوبید و نمی‌دید من از نفسم بند آمده است که به سمت فرمان دوید. زبان خشکم به دهانم چسبیده و آنچه می‌دیدم باورم نمی‌شد که مقابل چشمانم مصطفی در خون دست و پا می‌زد و من برای نجاتش فقط جیغ می‌زدم. سعد ماشین را روشن کرد و انگار نه انگار آدم کشته بود که به سرعت گاز داد و من ضجه زدم :«چیکار کردی حیوون؟ نگه دار من می‌خوام پیاده شم!» و از دلش فرار کرده بود که از پشت فرمان به سمتم چرخید و طوری بر دهانم سیلی زد که سرم از پشت به صندلی کوبیده شد، جراحت شانه‌ام از درد آتش گرفت و او دیوانه‌وار نعره کشید :«تو نمی‌فهمی این بی‌پدر می‌خواست ما رو تحویل نیروهای امنیتی بده؟!»... ✍️نویسنده: کپی مجاز نیست کانال جوانان انقلابی @Javananenghelabi