8.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حدیث روز🌷
✨امام محمد باقر علیهالسلام:
«فرزندان، به واسطه صالح بودن پدرانشان (از انحراف) محفوظ می مانند.»
📚 بحارالانوار، ج ۶۸، ص ۲۳۶
👶🏻جینگیلی ها 👶🏻👇
https://eitaa.com/joinchat/855638179C7cd8548bee
🍃نگاه کودکی ات دیده بود قافله را
تمام دلهره ها را، تمام فاصله را
هزار بار بمیرم برات، می خواهم
دوباره زنده کنم خاطرات قافله را
تو انتهای غمی، از کجا شروع کنم
خودت بگو، بنویسم کدام مرحله را؟
چقدر خاطره ی تلخ مانده در ذهنت،
ز نیزه دار که سر برده بود حوصله را
چه کودکی بزرگی است این که دستانت
گرفته بود به بازی گلوی سلسله را
میان سلسله مردانه در مسیر خطر
گذاشتی به دل درد، داغ یک گِله را
چقدر گریه نکردید با سه ساله، چقدر
به روی خویش نیاورده اید آبله را
دلیل قافله می برد پا به پای خودش
نگاه تشنه ی آن کاروان یک دله را
هنوز یک به یک، آری به یاد می آری
تمام زخم زبان های شهر هلهله را
مرا ببخش که مجبور می شوم در شعر
بیاورم کلماتی شبیه حرمله را
بگو صبور بلا در منا چه حالی داشت
که در تلاطم خون دید قلب قافله را؟
#سید_حمیدرضا_برقعی
👶🏻جینگیلی ها 👶🏻👇
https://eitaa.com/joinchat/855638179C7cd8548bee
6.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آبروداری کن،
واسه این گدایی که دلش شکسته😭
#شب_جمعه
#کربلا
#سید_رضا_نریمانی
👶🏻جینگیلی ها 👶🏻👇
https://eitaa.com/joinchat/855638179C7cd8548bee
﷽؛
حدیث روز🌷
▪️امام باقر علیه السلام:
مطمئناً بدان! اگر من آن روزگاران را درك كنم، جانم را براى فداكارى در ركاب حضرت صاحب الامر علیه السلام تقدیم میدارم.
📚غیبت نعمانى، ص۲۷۳
👶🏻جینگیلی ها 👶🏻👇
https://eitaa.com/joinchat/855638179C7cd8548bee
#دلنوشته_یک_مادر
تقدیم به روح بلند زنانی که چند سلول اضافی را نمیکشند!
روزهای نوعروسیام بود. هنوز درس میخواندم. عشق میکردم با روزگارم. با جزوههای پای گاز، کنار شعله. با فلش کارتهای زیر آبچکان برای مرور درس حین ظرف شستن، نشستن ترک موتور همسر و کلاس رفتن. یک روز بارانی دیر رسیدم. نفهمیدم ابتدای درس چه بوده. چه سوالی شده که استاد با ذوق به این جمله رسیده:
" خدا نصیبتون کنه از این خداخواستهها، تا تجربه نکنید نمیفهمید چی میگم!"
لبخند زدم. روی شکمم دست کشیدم. پالتوی خرید عروسیام تنم بود. "کی قسمتم میشه یه خداخواسته؟"
یک روز فهمیدم کسی غیر از من، درون من است. از خون من تغذیه میکند. توی وجودم جا خوش کرده. به زودی بزرگ میشود. آنقدر بزرگ که همه میفهمند. جا خوردم. ترسیدم. بغض کردم. خندیدم. همه احساسات متضاد دنیا روی قلبم آوار شد. برگشتم به روزگار نوعروسی. "مگه خودت نمیخواستی؟ خب اینم یه خدا خواسته." آرزوی چنین روزی را داشتم. اما چرا خوشحال نبودم؟ بخاطر اینکه به موقع نیامده؟ به وقت آمدن یا نه را من تعیین میکردم یا خدا؟ خب اسمش رویش است دیگر! خداخواسته یعنی خدا داده و از کارهای خدا هیچ کسی سر در نمیآورد.
انگار تنهاترین زن دنیا بودم! من، بچهی دوماهه درونم، دختر ششماهه توی روروئکم!
حس کردم ما سه تا محکومیم به بیچارگی، به تنهایی، به سختی.درهای آسمان را بسته میدیدم. درهای روی زمین حتی. آدمها زندانیام کردند. با حرفهایی که باعث زجرم میشد مرا توی خودم چپانده بودند.
با طعنهها، با شوخیهای رنگ و رو رفته:" حالا یکم صبر میکردین، چه خبره انقد زود؟ مگه جوجه کشیه؟ (خنده حضار)" با تبریکهای مصنوعی! با دعاهای کنایهدار:" ایشالله پسر باشه جنست جور شه" با دلداری:"نگران نباش، بچه دوم رزق و روزی عجیبی میاره!"
یک سوال تلخ مرا به گوشه انفرادی پرتاب کرد:
" نمیشه بندازیش؟!"
راجع به چی صحبت میکرد. بچهی من؟ من تا آن زمان فعل انداختن را برای چیزهای بیجان استفاده میکردم. محال بود در مورد چند سلول جاندار که یک بچه بالقوه است، فعل انداختن بکار ببرم. تنهاترین بودم. نمیتوانستم از خود و جنینم دفاع کنم. هیچ نمیفهمیدم. راهی برای فرار از زندان حرف و حدیثها بلد نبودم. فقط یک چیز را خوب میدانستم: "من قاتل نبودم. جراتش را نداشتم." فاصله گرفتم. از آدمهایی که غم روی غم میگذاشتند. از کسانی که از خدا نمیترسیدند.
محکوم به گذر روزهایی بودم که دوستشان نداشتم. برای آسان شدن باید از بین سختیها زیبایی میدیدم. همزمانی آمادهکردن اولین غذاها برای کودک شش ماهه با ویار ابتدای بارداری جور در نمیآمد. بالا آوردنهای مداوم چه زیبایی داشت وقتی کودکم پشت درب دستشویی، توی روروئک میترسید؟
باید سوار بر اتفاقات میشدم. پرواز میکردم. میرفتم فیلم را از بالا میدیدم. جایی نزدیک زاویه دید خدا. او تا آخر قصهها را میداند. همه فراز و فرودها را زودتر دیده. کنار ماست تا آب توی دلمان تکان نخورد. دستمان را میگیرد. در گوشمان میگوید:" نترسیها این قصه آخرش قشنگه، تحمل کن. الان برنده میشی، بعد از این سکانس سخته کلی چیزهای قشنگ هست. رزق خودت و بچهات دست منه، بستگی داره نقشتو چطور بازی کنی تا چی بهت بدم"
وَ لاتَقْتُلُوا أَوْلادَکُمْ خَشْیَةَ إِمْلاقٍ نَحْنُ نَرْزُقُهُمْ وَ إِیّاکُمْ إِنَّ قَتْلَهُمْ کانَ خِطْأً کَبِیراً ً (31 اسرا)
حالا من باید نقش خودم را بازی میکردم. قهرمان زندگی خودم میشدم. بعدها با نوشتن داستان زنی که در عرض دوسال، دوبار مادر شده است معروف میشدم. موقع سبزی پاک کردن توی جمعهای زنانه به وضع مالی خوبمان اشاره کنم و بگویم:" همهاش از قدم این وروجکه!" انتخاب کردم این مسیر را تا آخرش بروم. کنجکاو شدم بدانم جایزهام چیست. خدا میخواهد در قبال امانتی که داده چه بدهد؟
شکر کردم. بعد از چند روز خودم را پیدا کردم. قوی و محکم. همین سرپا شدن روحیهام معجزه عجیبی بود. تا قبل از آن دخترک ضعیفی بودم. برای کوچکترین حرف تا مدتها درگیر میشدم. حالا نیرویی توی وجودم بود که نمیگذاشت به راحتی گیم اور شدم.
ایستادم. با قدرت همه قشنگیهای مسیر را دیدم. رسیدم به آخرش. آخر کجا؟ لابد پایان بارداری انتهاست؟ به قول استادمان تا کسی تجربه نکند نمیفهمد. رزق من مثل درب زیبایی بود که از بهشت به رویم گشوده شده شد. پر از نور... پر از محبت و پاکی از طرف خود خدا...
" وَ حَناناً مِنْ لَدُنَّا وَ زَکاةً وَ کانَ تَقِیًّا (13 مریم)
و محبّت و پاکى [روح] از ناحیهی خود به او بخشیدیم، و او پرهیزگار بود
#مریم_حمیدیان
👶🏻جینگیلی ها 👶🏻👇
https://eitaa.com/joinchat/855638179C7cd8548bee