#داستان_شب 💫
فقیری از کنار دکان کبابی می گذشت دید کبابی گوشت ها را در سیخ کرده و به روی آتش نهاده باد میزد و بوی کباب در بازار پیچیده بود
فقیری گرسنه بود و سکه ای نداشت پس تکه نانی از توبره اش در آورد و در مسیر دود کباب گرفته به دهان گذاشت. به همین ترتیب چند تکه نان خورد و براه افتاد کباب فروش که او را دیده بود به سرعت از دکان خارج شده دست او را گرفت و گفت : "کجا؟ پول دود کبابی را که خورده ای بده"
رندی آنجا حاضر بود و دید که فقیر التماس می کند دلش سوخت و جلو رفته به کبابی گفت : "این مرد را رها کن من پول دود کبابی را که او خورده میدهم. کباب فروش قبول کرد . "
مرد کیسه پولش را در آورد و زیر گوش کبابی شروع به تکان دادن کرد و صدای جرینک جرینگ سکه ها به گوش کبابی خورد و بعد به او گفت :" بیا این هم صدای پول دودی که آن مرد خورده بشمار و تحویل بگیر. "
کباب فروش گفت :" این چه پول دادن است؟ "
گفت :" کسی که دود کباب را بفروشد باید صدای سکه را تحویل بگیرد."
از کتاب 📕امثال و حکم
🌿@Jshmk33
#داستان_شب 💫
✍خری و اشتری بدور از آبادی بطور آزادانه باهم زندگی می کردند...
نیمه شبی در حال چریدن علف ، حواسشان نبود که ناگهان وارد آبادی انسانها شدند.
شتر چون متوجه خطر گرديد رو به خر کرد و گفت:
🔸ای خر خواهش می کنم سکوت اختیار کن تا از معرکه دور شویم و مبادا انسانها به حضورمان پی ببرند!"
خر گفت:
"اتفاقا درست همین ساعت، عادت نعره سر دادن من است."
شتر التماس کرد که امشب نعره کردن را بی خیال گردد.تا مبادا بدست انسانها بیافتند.
🔹خر گفت :
"متأسفم دوست عزیز!
من عادت دارم همین ساعت نعره کنم و خودت می دانی ترک عادت موجب مرض است و هلاکت جان!"
پس خر بی محابا نعره های دلخراش بر میداشت.
از قضا کاروانی که در آن موقع از آن آبادی می گذشت، متوجه حضور آنان گرديدند و آدمیان هر دو را گرفته و در صف چارپايان بارکش گذاشتند.
🔸صبح روز بعد در مسیر راه، آبی عمیق پیش آمد که عبور از آن برای خر میسر نبود. پس خر را بر شتر نشانيده و شتر را به آب راندند.
چون شتر به میان عمق آب رسید شروع به پایکوبی و رقصیدن نمود.
خر گفت :
ای شتر چه می کنی؟
نکن رفیق وگرنه می افتم و غرق می شوم."
🔹شتر گفت:
خر جان، من عادت دارم در آب برقصم.!!
ترک عادت هم موجب مرض و هلاکت است!"
خر بیچاره هرچه التماس کرد اما شتر وقعی ننهاد.
خر گفت تو دیگر چه رفیقی هستی؟!
شتر گفت:
"چنانکه دیشب نوبت آواز بهنگام خر بود!!!
امروز زمان رقص ناساز اشتر است!"
🔸شتر با جنبشی دیگر خر را از پشت بينداخت و در آب غرق ساخت.
شتر با خود گفت:
رفاقت با خر نادان ، عاقبتی غیر از این نخواهد داشت. هم خود را هلاک کرد و هم مرا به بند کشيد!
📚امثال و حکم علامه دهخدا
🌿@Jshmk33
#داستان_شب 💫
مردی به نزد قاضی آمد، گفت: ای راهنمای مسلمانان! اگر خرما خورم، دین مرا زیان دارد؟ گفت: نه.
گفت اگر قدری سیاه دانه با آن خورم چه؟ گفت: عیبی نباشد.
گفت: اگر آب خورم چه شود؟ گفت: بر تو گوارا!
آن مرد گفت: خب شراب خرما از همین سه است. آن را چرا حرام گویی؟
قاضی گفت: ای مرد، اگر قدری خاک بر تو اندازم، تو را ناراحتی پیش آید؟
گفت: نه.
گفت: اگر مشتی آب بر تو ریزم، چه؟
گفت هیچ نشود.
گفت: اگر این آب و خاک را با هم بیامیزم و از آن خشتی بسازم و بر سرت زنم، چگونه باشد؟
گفت: سرم بشکند.
گفت: همچنان که این جا سرت بشکند، آن جا هم پیمان دینت بشکند.
جوامع الحکایات
🌿@Jshmk33
#داستان_شب 💫
🔻میگویند روزی امیرڪبیر ڪه از حیف و میل شدن سفرههای دربار به تنگ آمده بود. به ناصرالدین شاه پیشنهاد ڪرد ڪه برای یک روز آنچه رعیت میخورند میل ڪند !! شاه پرسید مگر رعیت ما چه میخورند؟! امیرکبیر گفت: ماست و خیار !!
🔻ناصرالدین شاه سرآشپز را صدا زد گفت:ڪه برای ناهار فردایمان ماست و خیار درست ڪنید ! سر آشپز دستور تهیه مواد زیر را به تدارکچی برای ماست خیار شاهی داد :
✦ ماست پر چرب اعلا
✦ خیار قلمی ورامین
✦ گردوی مغز سفید بانه
✦ پیاز اعلای همدان
✦ ڪشمش بدون هسته
✦ نان دو آتیشۀ خاشخاش
✦ سبزیهای بهاری اعلا و ... .
🔻ناصرالدین شاه بعد از اینڪه یک شڪم سیر ماست و خیار خورد به امیرڪبیر گفت:رعایای پدرسوخته چه غذاهایی میخورند ما بیخبریم. اگر ڪسی از این همه نعمت رضایت نداشت فلڪش ڪنید !!
🌿@Jshmk33
#داستان_شب 💫
فقیری از کنار دکان کبابی می گذشت دید کبابی گوشت ها را در سیخ کرده و به روی آتش نهاده باد میزد و بوی کباب در بازار پیچیده بود
فقیری گرسنه بود و سکه ای نداشت پس تکه نانی از توبره اش در آورد و در مسیر دود کباب گرفته به دهان گذاشت. به همین ترتیب چند تکه نان خورد و براه افتاد کباب فروش که او را دیده بود به سرعت از دکان خارج شده دست او را گرفت و گفت : "کجا؟ پول دود کبابی را که خورده ای بده"
رندی آنجا حاضر بود و دید که فقیر التماس می کند دلش سوخت و جلو رفته به کبابی گفت : "این مرد را رها کن من پول دود کبابی را که او خورده میدهم. کباب فروش قبول کرد . "
مرد کیسه پولش را در آورد و زیر گوش کبابی شروع به تکان دادن کرد و صدای جرینک جرینگ سکه ها به گوش کبابی خورد و بعد به او گفت :" بیا این هم صدای پول دودی که آن مرد خورده بشمار و تحویل بگیر. "
کباب فروش گفت :" این چه پول دادن است؟ "
گفت :" کسی که دود کباب را بفروشد باید صدای سکه را تحویل بگیرد."
از کتاب 📕امثال و حکم
🌿@Jshmk33
#داستان_شب 💫
مادرجون یکی از زنهای مسن فامیل بود که ما زیاد میدیدیمش.
در میانسالی از هر دو چشم نابینا شده بود و حسرتش این بود که نوهای را که همه میگفتند خیلی زیباست نمیتوانست ببیند.
عاشق سریال اوشین بود.
از جمعه روزشماری و حتی لحظهشماری میکرد برای رسیدن به شب یکشنبه، برای صدای مجری که شروع سریال را اعلام کند و برای صدای پرطنینی که میگفت "سالهای دور از خانه"
وقت سریال، مینشست کنار تلویزیون و تکیه میداد به همان دیواری که تلویزیون به آن پشت داده بود.
و اوشین را گوش میداد، رادیویی، با ششدانگ حواس.
یکشنبه شبی همه دور هم بودیم. هندوانه وسط، سماور کنار و تلویزیون روشن.
موسیقی شروع شد. مادر جون صاف نشست. میخواست هیچچیز را از دست ندهد، حتی موسیقی تیتراژ را...
ناگهان سکوت شد و مادر جون ندید که همزمان با سکوت، تاریک هم شد.
یکی گفت؛ "اع! برق رفت."
یکی دیگر گفت: : "تو روحت ریوزو!"
بقیه خندیدند و مناسک شبهای بیبرقی شروع شد:
یکی بچهی کوچک را از وسط برداشت تا زیر دست و پا نماند. یکی گردسوز آورد، آن یکی کبریت زد، این یکی شیشه را برداشت. فتیله آتش زده شد، شیشه سرِ جایش برگشت، گردسوز گذاشته شد روی میز وسط و تازه همه دیدیم مادرجون دارد گریه میکند.
پیرزن بیصدا اشک میریخت، انگار که بالای مجلس عزای عزیزی نشسته باشد.
برای او، اوشین فقط سریال هفتهای یکبار نبود که پی بگیرد ببیند بالاخره زنِ اون یارو پولداره شد یا نه، بالاخره تاناکورا به سود افتاد یا نه، بالاخره دختره که رفته بود برگشت یا نه...
برای مادرجون، اوشینشنیدن حکم درد دل با خواهری داشت که هفتهای یک بار، یک ساعت فرصت دیدارش فراهم میشود. برای او اوشین دیدن، تنها تفریح کل هفتهاش بود، سبک کردن دل بود، دلیلی بود که هفته را به هفته برساند و خیال کند که هفتهها از یکشنبه شروع میشوند.
از گریهی مادر جون، بزرگترها هم زدند زیر گریه و یکی که سبیلش کلفت بود و دلش نازک، ماشین را روشن کرد...
ماشین را روشن کرد مادر جون را اورژانسی سوار کرد و رساند دو محله آن طرفتر، خانهی یکی از آشناها که برق داشتند.
گاهی، یک چیزکوچک، دم دستی، هله پوک میشود دلخوشیِ بزرگ یک انسان.
گاهی آدم با چیزی میشکند که برای دیگری کمارزش است.
دل به دلِ دیگری دادن، چندان سخت نیست، فقط کافیست که دلخوشیهای کوچکش را بزرگ ببینی.
هنوز صدای دعای مادرجون برای کسی که فهمیده بود که اوشین برای او بیشتر از اوشین است و گاز داده پیش از تمام شدن سریال او را به سریال برساند توی گوشم است.
"الهی هرچی از خدا میخوای بهت بده مادر"
🌿@Jshmk33
#داستان_شب 💫
✍خری و اشتری بدور از آبادی بطور آزادانه باهم زندگی می کردند...
نیمه شبی در حال چریدن علف ، حواسشان نبود که ناگهان وارد آبادی انسانها شدند.
شتر چون متوجه خطر گرديد رو به خر کرد و گفت:
🔸ای خر خواهش می کنم سکوت اختیار کن تا از معرکه دور شویم و مبادا انسانها به حضورمان پی ببرند!"
خر گفت:
"اتفاقا درست همین ساعت، عادت نعره سر دادن من است."
شتر التماس کرد که امشب نعره کردن را بی خیال گردد.تا مبادا بدست انسانها بیافتند.
🔹خر گفت :
"متأسفم دوست عزیز!
من عادت دارم همین ساعت نعره کنم و خودت می دانی ترک عادت موجب مرض است و هلاکت جان!"
پس خر بی محابا نعره های دلخراش بر میداشت.
از قضا کاروانی که در آن موقع از آن آبادی می گذشت، متوجه حضور آنان گرديدند و آدمیان هر دو را گرفته و در صف چارپايان بارکش گذاشتند.
🔸صبح روز بعد در مسیر راه، آبی عمیق پیش آمد که عبور از آن برای خر میسر نبود. پس خر را بر شتر نشانيده و شتر را به آب راندند.
چون شتر به میان عمق آب رسید شروع به پایکوبی و رقصیدن نمود.
خر گفت :
ای شتر چه می کنی؟
نکن رفیق وگرنه می افتم و غرق می شوم."
🔹شتر گفت:
خر جان، من عادت دارم در آب برقصم.!!
ترک عادت هم موجب مرض و هلاکت است!"
خر بیچاره هرچه التماس کرد اما شتر وقعی ننهاد.
خر گفت تو دیگر چه رفیقی هستی؟!
شتر گفت:
"چنانکه دیشب نوبت آواز بهنگام خر بود!!!
امروز زمان رقص ناساز اشتر است!"
🔸شتر با جنبشی دیگر خر را از پشت بينداخت و در آب غرق ساخت.
شتر با خود گفت:
رفاقت با خر نادان ، عاقبتی غیر از این نخواهد داشت. هم خود را هلاک کرد و هم مرا به بند کشيد!
📚امثال و حکم علامه دهخدا
🌿@Jshmk33
#داستان_شب 💫
مردی با همسرش به پیکنیک میروند.پس از اینکه خودروی خود را در کنار جاده پارک میکنند، زن خطاب به مرد میگوید: "بریم بشینیم زیر اون درخت."اما مرد میگوید: "نه! همین وسط جاده بهتره! زود زیرانداز رو پهن کن!"زن میگوید: "آخه اینجا که ماشین میزنه بهمون!"ولی مرد با اصرار وسط جاده زیرانداز را پهن میکند و مینشینند وسط جاده!
بعد از مدتی یک تریلی با سرعت به سمت آنها میآید و هرچه بوق میزند، آنها از جایشان تکان نمیخورند؛ کامیون هم مجبور میشود فرمان را بپیچاند و مستقیم به همان درختی که در آن نزدیکی بود اصابت میکند.مرد که این صحنه را میبیند، رو به زنش میگوید: "دیدی گفتم وسط جاده امنتره! اگه زیر اون درخت بودیم الان هر دومون مُرده بودیم!!!"
پی نوشت: برخی از افراد تحت هیچ شرایطی نمیخواهند اشتباه خود را بپذیرند و همیشه بهشکلی کاملاً حق به جانب صحبت میکنند؛اگر هم اتفاقی بیفتد شروع به فرافکنی کرده و دیگران را مقصر میدانند.
🌿@Jshmk33
#داستان_شب 💫
شیخ رجبعلی خیاط از جمله عارفان بزرگی بوده دارای چشم برزخی و در برخورد بامردم از درونشان با خبر میشده است.
👈نقل میکنند که:
يكي ازدوستان شيخ به قصد زيارت شيخ از منزل خارج مي شود.
در بين راه انديشه گناهي به سرش مي زند. تا اینکه به منزل شيخ مي رسد و مي نشيند.
شيخ تا او را میبیند مي گويد :فلاني! در چهره تو چه چيزي مي بينم...؟!
آن شخص هول میکند و ازترس رفتن آبرو سریعا دردل تکرار ميکند:
يا ستار العيوب..!(ای پوشاننده گناهان)
در همان لحظه شيخ مي خندد و مي پرسد :چه كار كردي که آنچه که داشتم مي ديدم محو و ناپديد شد...؟
📕منبع: کتاب کیمیای محبت
🌿@Jshmk33
#داستان_شب 💫
فقیری از کنار دکان کبابی می گذشت دید کبابی گوشت ها را در سیخ کرده و به روی آتش نهاده باد میزد و بوی کباب در بازار پیچیده بود
فقیری گرسنه بود و سکه ای نداشت پس تکه نانی از توبره اش در آورد و در مسیر دود کباب گرفته به دهان گذاشت. به همین ترتیب چند تکه نان خورد و براه افتاد کباب فروش که او را دیده بود به سرعت از دکان خارج شده دست او را گرفت و گفت : "کجا؟ پول دود کبابی را که خورده ای بده"
رندی آنجا حاضر بود و دید که فقیر التماس می کند دلش سوخت و جلو رفته به کبابی گفت : "این مرد را رها کن من پول دود کبابی را که او خورده میدهم. کباب فروش قبول کرد . "
مرد کیسه پولش را در آورد و زیر گوش کبابی شروع به تکان دادن کرد و صدای جرینک جرینگ سکه ها به گوش کبابی خورد و بعد به او گفت :" بیا این هم صدای پول دودی که آن مرد خورده بشمار و تحویل بگیر. "
کباب فروش گفت :" این چه پول دادن است؟ "
گفت :" کسی که دود کباب را بفروشد باید صدای سکه را تحویل بگیرد."
از کتاب 📕امثال و حکم
🌿@Jshmk33
#داستان_شب 💫
پرستار بیمارستان، مردی با یونیفرم ارتشی با ظاهری خسته و مضطرب را بالای سر بیماری آورد و به پیرمردی که روی تخت دراز کشیده بود گفت: «آقا پسر شما اینجاست.»
پرستار مجبور شد چند بار حرفش را تکرار کند تا بیمار چشمانش را باز کند. پیرمرد به سختی چشمانش را باز کرد و در حالیکه بخاطر حمله قلبی درد میکشید، جوان یونیفرم پوشی را که کنار چادر اکسیژن ایستاده بود دید و دستش را بسوی او دراز کرد و سرباز دست زمخت او را که در اثر سکته لمس شده بود در دست گرفت و گرمی محبت را در آن حس کرد.
پرستار یک صندلی برایش آورد و سرباز توانست کنار تخت بنشیند. تمام طول شب آن سرباز کنار تخت نشسته بود و در حالیکه نور ملایمی به آنها میتابید، دست پیرمرد را گرفته بود و جملاتی از عشق و استقامت برایش میگفت. پس از مدتی پرستار به او پیشنهاد کرد که کمی استراحت کند ولی او نپذیرفت. آن سرباز هیچ توجهی به رفت و آمد پرستار، صداهای شبانه بیمارستان، آه و ناله بیماران دیگر و صدای مخزن اکسیژنرسانی نداشت و در تمام مدت با آرامش صحبت میکرد و پیرمرد در حال مرگ بدون آنکه چیزی بگوید تنها دست پسرش را در تمام طول شب محکم گرفته بود. در آخر، پیرمرد مرد و سرباز دست بیجان او را رها کرد و رفت تا به پرستار بگوید. منتظر ماند تا او کارهایش را انجام دهد.
وقتی پرستار آمد و دید پیرمرد مرده، شروع کرد به سرباز تسلیت و دلداری دادن، ولی سرباز حرف او را قطع کرد و پرسید: «این مرد که بود؟»
پرستار با حیرت جواب داد: «پدرتون!»
سرباز گفت: «نه اون پدر من نیست، من تا بحال او را ندیده بودم.»
پرستار گفت: «پس چرا وقتی من شما را پیش او بردم چیزی نگفتید؟»
سرباز گفت: «میدونم اشتباه شده بود ولی اون مرد به پسرش نیاز داشت و پسرش اینجا نبود. وقتی دیدم او آنقدر مریض است که نمیتواند تشخیص دهد من پسرش نیستم و چقدر به وجود من نیاز دارد، تصمیم گرفتم بمانم. در هر صورت من امشب آمده بودم اینجا تا آقای ویلیام گری را پیدا کنم. پسر ایشان امروز در جنگ کشته شده و من مامور شدم تا این خبر را به ایشان بدهم. راستی اسم این پیرمرد چه بود؟»
پرستار در حالیکه اشک در چشمانش حلقهزده بود، گفت: «آقای ویلیام گری...»
پی نوشت دفعه بعد زمانی که کسی به شما نیاز داشت، فقط آنجا باشید و بمانید و تنهایش نگذارید. ما انسانهایی نیستیم که در حال عبور از یک تجربهگذرای روحی باشیم بلکه روحهایی هستیم که در حال عبور از یک تجربه گذرای بشری هستیم.
🌿@Jshmk33
#داستان_شب 💫
روزی "باز " پادشاهی از قصر شاهانه فرار کرد و به خانه پیرزن فرتوتی که مشغول پختن نان بود روی آورد. پیرزن که آن باز زیبا را دید فورا پاهای حیوان را بست، بال هایش را کوتاه کرد، ناخن هایش را برید و کاه را به عنوان غذا جلوی او گذاشت. سپس شروع کرد به دلسوزی برای حیوان و گفت: ای حیوان بیچاره! تو در دست مردم ناشایست گرفتار بودی که ناخن های تو را رها کردند که تا این اندازه دراز شده است؟
مهر جاهل را چنین دان ای رفیق
کژ رود جاهل همیشه در طریق
پادشاه تا آخر روز در جستجوی باز خویش می گشت تا گذارش به خانه محقر پیرزن افتاد و باز زیبا را در میان گرد و غبار و دود مشاهده کرد. با دیدن این منظره شروع به ناله و گریستن کرد و گفت: این است سزای مثل تو حیوانی که از قصر پادشاهی به خانه محقر پیرزنی فرار کند.
هست دنیا جاهل و جاهل پرست
عاقل آن باشد که زین جاهل بِرَست
مثنوی معنوی
🌿@Jshmk33