#نگاره
🕌 مسجد هفتدرب
✍ فاطمه میری طایفهفرد
🔹بچگیام در محلی گذشت که پر بود از مکانها و مساجد تاریخی؛ حالا باید تصمیم میگرفتم که بروم مسجد پنجهعلی یا امامزاده اسماعیل یا مسجد جامع؛ ولی من میرفتم مسجد هفت درب.
🔸میرفتم به هوای همسایهای که یک مهر داشت آن هم شکسته و تیره. میگفت این تربت امام حسین است. من هم دلم لک میزد برای خواندن نماز با آن مهر شکسته که او نصفش را به من میداد تا با آن نماز بخوانم آن هم به شرطی که در کنارش باشم؛ اصلاً مهر را از خودش دور نمیکرد. من به هوای کربلا و آن تربت بود که مسجدی شدم. کربلایی که آن روزها دست نیافتنیترین آرزوها بود.
🔻اربعین امسال همسفر یک دختر دهه هشتادی بودم؛ تیشرتی پوشیده بود با نقشه فلسطین و عبارت القدس لنا. خواستم او را محک بزنم گفتم: «تیشرتی که پوشیدی پسرونهاس!» با اطمینان گفت: آرمان قدس دختر و پسر نمیشناسه. حرفش برایم لذت بخش بود. کمی که احساس صمیمیت کرد گفت: خاله مامانم همیشه تعریف میکرد ما وقتی هم سن شما بودیم حسرت تربت کربلا را داشتیم. گفتم: مامانت راست میگه عزیزم.
گفت: ما هم حسرت قدس را داریم؛ ان شاء الله با بچه هایمان به قدس میرویم و همین خاطرات را تعریف میکنیم.
❤️مسجد قلب شهر است؛ قلب تپنده که آرزوها و هدف ها را به زندگیهامان میریزد و بی آنکه بدانیم عاشق میشویم. چقدر دلم هوای قلب تپنده اورشلیم را کرده. چقدر دلم گوشه دنجی از بیت المقدس را میخواهد. گوشهای که بنشینم و بگویم: دمت گرم؛ من کجا و مسجد الاقصی کجا!
💻 جهت تهیه نشریه به
👈 فروشگاه خانه طلاب جوان 👉 مراجعه نمایید.
┈┄┅═✾ خــــــــــــــــــط ✾═┅┄┈
#نگاره
🌳 درخت زیتون
✍ محمد صالحی
1️⃣ ام زينب لباس یکسره نخی قرمزرنگی پوشیده بود و با یک دست پیازها را سرخ میکرد و دست دیگرش رها بود. عماد همان طور که ژاکتش را به تن میکرد و آماده بیرون رفتن میشد، دلش نیامد بدون سربهسر مادر گذاشتن خانه را ترک کند. جلو رفت و به شانه چپ مادر زد. مادر که از سمت چپ چرخید تا پشتش را نگاه کند، عماد از سمت راست مادر شروع کرد به تندوتند پیاز داغهایی که قبلاً سرخ شده بود و کنار دست راستش گذاشته بود را خوردن و خندیدن.
مادر چهرهاش را در هم کشید و با قاشق چوبی زد روی دست عماد. قاشق از جنس درخت سرو بود. عماد که میخواست دستش را بکشد، تیزی لبه کابینت دستش را خراشاند. ام زینب دلش آتش گرفت فوری با دو دستش دستهای بزرگ و مردانه عماد را گرفت و بوسید. عماد با دست دیگرش سر مادر را به سینه گرفت. عماد همان طور که سر مادر را به سینه داشت گفت: چیزی نشد. مادرگفت: چقدر جای من اینجا خوبه. بعد گفت: باقالابالدهن درست میکنم؛ دیر نیا.
2️⃣ ام زینب دیگر هیچ وقت باقالابالدهن درست نمیکند. هیچ وقت دیگر از آن قاشق چوبی استفاده نمیکند؛ حتی دیگر خیلی غذا هم درست نمیکند؛ اما ظهرها همیشه منتظر است تا عماد وارد خانه شود. درخت زیتون، هر سال جوانه میزند؛ اما دیگر ثمر نمیدهد.
3️⃣ مادر چسبیده به قبر و نای گریه هم ندارد. سرباز اما کلاه آهنی بر سر دارد. دو سرباز زن هم به جان دستهای ام زینب افتادهاند. دلش خسته و چشمش دریای سرخ است.
4️⃣ مادر کنار قبر با صدایی که ندارد میگوید فقط اجازه دهید همینجا بمیرم.
💻 تهیه نشریه:
👈 فروشگاه خانه طلاب جوان 👉
┈┄┅═✾ خــــــــــــــــــط ✾═┅┄┈