#ستاره_های_زمینی
#فصل_اول
#پارت_هفتاد_و_هفتم
#آقای_شهیدی
آقا محمد اوضاع اصلا خوب نیس...
کد در عوض شده...
کار هرکسی نمیتونه باشه این کار کار یه آدم حرفیه ...
چند دقیقه گذشت که علی اومد...
علی:سلام آقا بله ...🤚🏻
محمد: علی بیا ببین مشکل این در چیه...
علی :چند لحظه ببخشید ...
#ساعد
منتظر اون پیریه بودم بیاد حرفاشو بزنه برم سر قبرم بشینم ...
اه ...
نگران سادیا بودم..😟
معلوم نبود چه اتفاقی براش افتاده ازم دور بود...
چند دقیقه گذشت که یکدفعه دیدم به جای اون بازجو یه نفر دیگه اومد...
بهش میخورد کم سن و سال باشه ...
خدایا مارو داشته باش دست کیا افتادیم...
بدون اینکه چیزی بگه اومد صندلی و کشید عقب و وسایل و گذاشت رو صندلی ...
بعد هم دوربین و روشن کرد گفت...
رسول: عادت به تکرار موضوعی ندارم ولی باید بدونی که تمام چیزایی که میگی و کارایی که میکنی توسط این دوربین ضبط میشه...
حالا معرفی کن خودتو ...
من:به بازجوم بگو بیاد ...
رسول:گفتم خودتو معرفی کنننن...😠
من: هوففف ...😤
ساعد عامر فرزند سینا عامر...
رسول: میشنوم...
من: صدای مگسا رو؟؟
رسول:خوشمزه بازی در نیار ...
توضیح بده همه چیو سریععع ..
انگار اصلا حالش خوب نبود...
یه دیوانه رو فرستاده بودن واسه بازجویی از من ...
خدایا این کیه دیگه ...
یکدفعه با دادی که دوباره سرم زد به خودم اومدم و رو صندلی میخکوب شدم...
رسول:دمگه من با تو نیستم هااا
باید به زور ازت حرف بکشن ده لامصب هر غلطی میل تون بوده کردین ...
الان دارین همه رو انکار میکنین؟؟؟
یکدفعه از تو پوشه عکس چند نفر رو در آورد و گفت: معرفی کن
یه نیم نگاه به عکسا کردم!!
یا خود خدااا
اینا که ...
اینا که ...
نه نباید چیزی بفهمن چیکار کنم..!!
این پسره اژدهای آتشین بود...
عقلشو از دست داده بود انگار نه انگار که در حال بازجوییه ...
سرمو به معنای نمیدونم تکون دادم که یکدفعه چشمم خورد به عکس باران ( نامزدش ) ...
حالم دگرگون شد...
یعنی اونا باران هم پیدا کردن؟؟
عکسا رو کشیدم سمت خودم ...
جمعشون کردم و یکی یکی نگاهشون کردم...
به غیر از هفتا بقیه رو میشناختم....
چیزی نگفتم و رو به اون جوون گفتم: من و فقط یه واسطه بودم کاری نمیکردم ..اینا رو هم نمیشناسم ...
اون جوون دوباره با خشونت بهم نگاه و دستاشو کوبید رو میز...
چشماش کاسه خون بود ...
داشت میرفت رو مخم ..
بهم گفت: میدونی که الان به جای من باید یه نفر دیگه میومد...
اما من خودم اومدم که یه چیزایی رو برات روشن کنم ..
نه تو نه خواهرت دیگه روی خوش آزادی رو نمیبینین و هیچ غلطی نمی تونین بکنین ...
من:شما با خواهر من هیچ کاری نباید داشته باشین فهمیدیننن ؟؟
اونو آزادش کنین ...
کاره ای نیس ..
رسول: عه نه بابا ...
بازم جای شکرش باقیه که حداقل رو خواهر خودت حساسی...
میدونی چیه ؟؟
منم یه خواهر دارم ..
ولی به خاطر شما اون یدونه خواهرم داره از بین میره...
میدونی یعنی چی ارههه؟؟
میدونی یعنی چی خواهرت جلو چشمت آب بشه نتونی هیچ غلطی بکنی ...؟؟
اصلا میفهمی؟؟
درک داری؟؟
نداری دیگه نداری ...!!
اگه اون کارو با داداشم نمیکردین ...
خودت بگو ...
مراقب تون کی بود؟؟
کجا میخواستین فرار کنین؟
از کی دستور میگرفتین؟
من که فقط داشتم با تعجب بهش نگاه میکردم گفتم: برام مهم نیس چی میگی ...
من کارمو باید انجام میدادم ...
خواهرت هم به من هیچ ربطی نداره بی خودی سر من داد نشکن ...
اینو دیگه شما باید قبل اینکه میکشتینش ازش میپرسیدین شرمنده ...
اسمش روشه فرار ...
بهمون یاد ندادن بی خودی به هرکسی که ادعا کرد اطلاعات بدیم...🤨
یکدفعه داد کشید :هر غلطی میلتون بوده کردین ...
این مملکت و به آتیش کشیدین باز با روی زیاد اینجوری میگین !؟؟؟
چرا ..
اگه تو و دار و دستت اون بلا رو سر داداشم نمی آوردین الان خواهرم اینجوری نبود !!
من:والا من که نفهمیدم ...
الان خونتون اینجاس!!
یکم دیگه بگذره یه انگی هم به مامان بابات میزنی میندازی گردن من ...
برای اینکه اعصابش را بیشتر خورد کنم و کامل برم رو مخش گفتم: راستی خواهرت خشگله؟؟
رسول: وقتی این حرف را گفت بلند شدم و زدم روی میز و داد زدم: خفه شو کثافتتتت ...😡
در مورد خواهر من حرف نزززن...
اصلا خودت میدونی چه گندی به زندگی ماها و مردم این خاک میزنین ...
بس نیس؟؟
تا کی تن و بدن این ملت باید بلرزه هااا؟؟
من:برو بابا ...
حالت خوش نیس ...
یه چیزی زدی !!
#رسول
وقتی دیدم به هیچ صراطی مستقیم نیس ...
تصمیم گرفتم به اون اطلاعاتی که پیدا کرده بودم دستبرد بزنم و از اونا استفاده کنم ...
بهش گفتم:
خب حالا که اینجوریه منم میرم سراغ خواهر سادیا و نامزدت باران خانم ...
البته نامزد آقای هاشمیان😏
ساعد:چیی؟؟
حرف دهنتو بفهم!
باران زن منه ....
اسم خواهر منم به زبونت نیار😠
من:عه نه بابا میگفتی...
باران، خواهر دیگه ...