eitaa logo
.کافـهـ‌‌گـانــدو‌|حامیــن .
1.3هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1.9هزار ویدیو
14 فایل
. إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ...:)+ پاتوق‌مامورای‌امنیتی‌وقاری‌های‌آینده🕶🌿:/ "حبیبی‌کپی‌درشان‌شما‌نیست✔️" Me: @Nazi27_f چنل‌ناشناسمون: < @Nashenaas_Gando > چنل‌‌‌‌خافانمون: < @CafeYadgiry > ▓تبلیغات❌ حله؟🤝 .
مشاهده در ایتا
دانلود
وقتی رسیدم به بیمارستان مثل موش آب کشیده شده بودم و از سرما به خودم می لرزیدم... وارد بیمارستان شدم و به طرف اتاق رسول رفتم... وقتی رسیدم بدون در زدن وارد شدم که نگاه همه به طرفم چرخید... داداش فرشید،داداش سعید،داداش محمد و رسول توی اتاق بودن... به همه سلام کردم و بدون حرف رفتم به سمت رسول ، رفتم تا توی آغوش گرم و برادرانش قرار بگیرم ... خواستم بغلش کنم که یاد خیس بودن لباس هام افتادم برای همین سریع به عقب برگشتم که رسول گفت: رسول:دریا آجی خوبی؟؟ چیشد؟؟🧐 من: خوبم قربونت برم...💕 رسول: خب بدو بیا بغلم که دلم واسه بغل کردنت تنگ شده... من: خودمم خیلی دوست دارم ولی لباسام خیسه میترسم لباس های تو هم خیس بشه و بعد سرما بخوری ...🥺 رسول که تازه متوجه خیسی لباس هام شده بود اعصبانی گفت: رسول: چرا انقدر خیسی؟؟ زیر بارون بودی آرههه؟؟ همین الان میری خونه لباسات رو عوض می کنی بعد برمی گردی...😠 من: رسول خواهش می کنم گیر نده آخه کی حال ... تا اومدم بقیه ی حرفم رو بزنم عطسم گرفت و عطسه کردم...🤧 رسول: بیا دیدی سرما خوردی ...😐 داداش فرشید و داداش محمد که تا حالا شاهد ماجرا بودن درحالی که سعی در کنترل کردن خنده شان داشتن گفتن میرن و ما را تنها می زارن... بعد از رفتن داداش محمد و فرشید رسول گفت : رسول: دریا همین حالا میری و لباسات رو عوض می کنی... من که سعی داشتم لرزش بدنم رو کنترل کنم تا رسول بیشتر از این گیر نده ... برای اینکه بحث رو عوض کنم با ذوق گفتم : من: رسول شنیدی آقا داوود بهوش اومده؟؟ رسول: بله شنیدم و فهمیدم با حرف های تو بهوش اومده راستش رو بگو چی بهش گفتی که بهوش اومد؟؟ در ضمن فکر نکن نفهمیدم بحث رو عوض کردی...😒 من: چیز خاصی نگفتم فقط گفتم که رسول تصادف کرده اونم بهوش اومد...😁 رسول: الهی فداش بشم داداشم رو اخ چقدر دلم تنگ شده واسه بغل کردنش...🫂 می خوام ببینمش... من: نمیشه که برادر من تو هنوز حالت خوب نی... رسول: با اینکه سردرد امونم رو بریده بود اما واسه دیدن داداشم گفتم : کی گفته حال من خوب نی؟؟ حال من خیلیم خوبه ... من می خوام داداشم رو ببینم...😏 من: اخه... رسول: آخه بی آخه... الان هم میری به دکتر بگی بیاد یا خودم برم ؟؟ من: نه نه خودم میرم ... فقط رسول اینو بدون خیلی لجبازی...😤 رسول: دست پرورده خودتم...😏 من: 😬😬 بعد هم رفتم به دکتر گفتم بیاد رسول رو معاینه کنه... بعد از رفتن دکتر رسول به سختی از جاش بلند شد و دمپایی های بیمارستان رو پوشید ... خواست یه قدم برداره که حساس کردم می خواد بیوفته واسه همین سریع رفتم و زیر کتش را گرفتم و با حرص گفتم: من: وفتی بهت میگم حالت خوب نی استراحت کن گوش نمی کنی همین میشه دیگه...😤 رسول: وای دریا چقدر غر میزنی ... جای اینکه فقط غر بزنی کمکم کن بتونم راه برم... من: 😐😐 بعدش کمکش کردم تا بتونه راه بره ... وسط های راه بودیم که احساس کردم کمرم داره میشکنه اخه رسول خیلی سنگین بود... ولی تحمل کردم و رسول رو تا راه رویی که آقا داوود داخلش بستری بود بردم... بعد همونجا ایستادم و گفتم: من: یکی بیاد اینو بگیره کمرم شکست...😫 رسول: دریاااا ... من: دریا و درد کمرم شکست تو چرا انقدر سنگینی؟؟؟ یه نگاه به بقیه کردم ، دیدم دارن می خندن واسه همین دوباره گفتم: من: توروخدا یکی بیاد اینو بگیره دیگه کمرم واقعا داره میشکنه...😖 بعد از چند دقیقه بلاخره دست از خندین کشیدن ... بعد داداش فرشید اومد کمک... وقتی رسول رو گرفت انگار ۱۰۰ کیلو بار از دوشم برداشته شد... ولی خدایا دمت گرم که گذاشتی دوباره این لحظه ها را ببینم...🤲🏻🙃 ادامه دارد... @Kafeh_Gandoo12😎 😎
رفتم پیش بقیه ایستادم و نگاهم رو دادم به آقا داوود ... اخ از درد داشت به خودش می پیچید... خدایا منو ببخش اگه من بیشتر حواسم بود اینطوری نمیشد ... توی افکار خودم بودم که صدای رسول منو به خودم اورد... با کمک فرشید روی پام ایستاده بودم و داوود رو نگاه می کردم... داشت درد می کشید ... نمی تونستم وایستم و درد کشیدن داداشم رو تماشا کنم واسه همین قدم برداشتم که برم توی اتاق اما فرشید مانعم شد... با لحنی که خشم داخلش موج میزد سعی در کنترل خشمش داشتم گفتم : ولم کن...😠 فرشید: کجا می خوای بری؟؟ من: ول..م..ک.ن.. ( از خشم تیکه تیکه میگه) فرشید: تا نگی ولت نمی کنم... این دفه نتونستم خودم رو کنترل کنم و با داد گفتم: مگه کوری؟؟ نمی بینی داداشم داره درد می کشه؟؟ می خوام برم پیشش...😡 این دفه آقا محمد اومد و گفت: محمد: اروم باش رسول ... خوب میشه... من مطمئنم خوب میشه...🥺 این بار با صدایی که بغض داخل موج میزد گفتم: چطوری آروم باشم؟؟ مگه نمی ببنین داداشم داره درد می کشه؟؟ آقا محمد منو توی آغوشش کشید و دستش رو توی موهام فرو کرد... همونجا بغضم شکست و تبدیل شد به اشک و اشکم تبدیل شد به هق هق...❤️‍🩹 چند لحظه بعد هق هق هام با دریا مخلوط شد ... هق هق های دریا باعث شد به خودم بیام و خودم رو جمع و جور کنم... از بغل آقا محمد بیرون اومدم و لنگون لنگون رفتم سراغ دریا... اون تو بغلم گرفتم که باعث شد صدای هق هق هاش بلندتر بشه... کمرش رو نوازش کردم و کنار گوشش گفتم : آروم باش خواهری آروم باش... می دونم می دونم داری زجر می کشی ... اما آروم باش... توروخدا آروم باش... حرف هام باعث شد که کمتر بی قراری کنه و هق هقش کمتر بشه ... همینطور که دریا رو بغل گرفته بودم به داوود زل زدم ... دوباره با دیدن وضعیتش اشک توی چشمام جمع شد...🥺 ادامه دارد... @Kafeh_Gandoo12😎 😎
توی راه فرشید و دریا یه طرف و گرفته بودن سعید هم یه طرف و گرفته بود... این بگو و اون بگو... چندی گذشت که رسیدیم به بیمارستان... دریا هنوز ماشین خاموش نشده بود پرید پایین و با سرعت دویدن سمت بیمارستان... و گفت: میریم به رسول خبر بدم... سعید زیر لب از اینکه باز جلو زبون اون دوتا کم آورده برد نق میزد... لبخندی رو لبم کش اومد و گفتم: _اینقدر غر نزن بیا بریم! ... به همراه سعید و فرشید وارد بیمارستان شدیم... و باهم به سمت اتاقی که داوود بستری بود روانه شدیم... به خاطر شرایط و اهمیتش تو یه اتاق جدا و تنها بود... راستش خجالت می کشیدم برم ملاقات آقا داوود برای همین بهونه رسول رو گرفتم و گفتم میرم بهش خبر بدم ... ولی... بازم خجالت می کشم تنها برم... پس چیکار کنم... اومممم... آها فاطمه... زنگ میزنم به اون ... بیاد باهم بریم... آخ فاطمه آجی قربونت برم که بعضی از جاها انقدر خوب به کار میای... توی همین افکار بودم که رسیدم دم در اتاق رسول ، یکم شیطنتم گل کرده بود برای همین در رو با شدت باز کردم که یه صدای مبهمی داد رفتم... بدبخت سه متر پرید بالا... از خنده قرمز شده بودم که رسول گفت: فکر مشغول داوود و دریا بود که در با شدت باز شد و یکی اومد داخل ... از صدای ترسیده به بالا پریدم که سرم به طرز وجهی درد گرفت اما به روی خودم نیووردم... وقتی دیدم دریا بوده که این کار مسخره رو کرده در حالی که نفس نفس می زدم گفتم: خد..ا..لعن..تت..نک..نه..دری..ا..چر..ا..اینج..وری..می..کنی؟؟ درحالی که سعی داشت خنده اش رو جمع کنه گفت: دریا: ببخشید می خواستم یکم بترسونمت... من: موفق شدی... خب حالا بگو ببینم چیکار داری؟؟ با لحنی که خنده داخلش موج میزد گفت: دریا: بلند شو می خوام ببرمت یه جای خوب ... من: کجا؟؟ دریا: یه جا خوب دیگه... من: تا نگی کجا نمیام دنبالت... دریا: حتی اگه قرار باشه بری پیش آقا داوود؟؟ با ذوق گفتم: داوود؟؟ دریا: آره... من: خب زود باش و بیا کمکم کن تا بریم ... زود باش... دریا: کمکت کنم؟؟ من: آره دیگه... دریا: میرم بگم ویلچر برات بیارن... من: ویلچر؟؟ ویلچر چرا؟؟ دریا: انتظار نداری که دوباره بیام و اون وزن سنگینت رو دوشم بندازم؟؟ من: دریاااااا... دریا: زود میام... رفتم و واسه رسول ویلچر گرفتم و به یکی از پرستار های مرد گفتم که بیاد کمک... اومد رسول رو ویلچر گذاشت ... بهش گفتم خودش رسول رو به اتاق آقا داوود ببره... پرستار داشت رسول رو می برد که رسول گفت: رسول: دریا مگه تو نمیای؟؟ من: نه زنگ می زنم به فاطمه و با اون میام... رسول: باشه زود بیا... من: چشم... بعد رفتن رسول زنگ زدم فاطمه اولش گله کرد ولی بعد با یک چرب زبونی راضیش کردم که بیاد ... اهه... ای کاش تو همون اتاق بودم حداقل صدای دستگاه هارو می‌شنیدم... اینجا که هیچی اصلا... اگه محمد بیاد بهش میگم امضا بدم مرخص بشم ... من دو روز دیگه اینجا باشم دیوونه میشم... به کمک تخت بلند شدم و خیلی آروم با دردی که مدام توی بدنم بالا پایین میشد خودمو به پنجره رسوندم ... دلم واسه بیرون تنگ شده بود! لبخندی رو لبم کش اومد که دستمو روی قلبم گذاشتم و آروم فشردم و زیر لب زمزمه کردم: _ولی می ارزید به گلوله خوردنم! فکر و خیالات تو ذهنم همش جولان میداد... اما اینا همه واسه من ممنوع بود... یه عطر ممنوعه‌... یه چیزی که فقط رویا و تصورات منه!! دوباره به تختم رفتم و ملافه رو کشیدم روی سرم و سعی کردم بخوابم که با باز شدن در و شنیدن صداهای آشنا بلند شدم... با دیدن فرشید سعید گل از گلم شکفت که فرشید دیوونه هم اومد و بغلم کرد... فرشید:چطوری دیوونه!! چه عجب بیدار شدی خرس قطبی... به خواب زمستونی رفته بودی؟! با شنیدن حرفاش خنده ای سر دادم و گفتم: راحت باش حسابی تخریبم کن دارم برات ... بزار از رو این تخت بلند بشم ،درستتون میکنم... یکم گذشت که محمد وارد اتاق شد... _داداشش!!! _سلام قربونت بشم من! خوبی؟ _اوم.. رفتی که بیای! _ببخشید شرمندم کار داشتم اداره... _دشمنت این چه حرفیه! فرشید با قیافه های کج گفت:اییی عوقق!!داوود توکه اینجوری نبودی!! بعد هم ادامه داد: _سیلیم قیربینیت بیشیم... ممد آقا به خدا این روحیه لوس و مامانی از شما به دوره... نکن با دلمون این کارو آقا!! من و محمد هاج و واج نگاهش میکردیم و برای دیوونه بازیاش میخندیدیم که سعید گفت: _نمیدونم چرا ولی الان خیلی باهات موافقم ... داوود عمویی پستونک بدم خدمتتون؟! همه زدیم زیر خنده... نگاهی به صورت محمد انداختم! چقدر خنده هاش آرامبخش و قشنگ بود!! چقدر قلب و روح من برای زنده موندن به این خنده ها نیاز داشت! راستی رسول کو؟؟ ادامه دارد... @Kafeh_Gandoo12😎 😎
بلاخره فاطمه اومد بهش گفته بودم سر راهش شیرینی و گل هم بگیره... گل رو از دستش گرفتم و راه افتادیم به سمت اتاق آقا داوود... وقتی رسیدیم... یه نفس عمیق کشیدم و سعی کردم خودم رو پر انرژی نشون بدم... در رو باز کردم و گفتم: به به سلام !! می بینم جمع تون جمع و فقط گل ( به خودم اشاره کردم ) و گاو تون ( به فاطمه اشاره کردم ) کم بود که اومدن... فاطمه: سلام به همگی... عههه اینجوری دریا خانم حالا وقتی رفتم و مجبور شدی خودت تنها بری داخل می فهمی... من: فاطمه شوخی کردم دیگه جنبه داشته باش... فاطمه هم یه چشم غره ای بهم رفت و کنارم ایستاد... دوباره برگشتم سمت بچه ها گفتم: حالا اجازه هست بیایم داخل... رسول در حالی که خنده اش رو جمع می کرد گفت: رسول: خیر اجازه نیست... بی توجه به حرفش رفتم داخل و به فاطمه هم اشاره کردم که بیاد... این کارم باعث شد که رسول بگه... رسول: مگه نگفتم نیا داخل... چرا اومدی پس؟؟ من: چون نظر تو اصلا مهم نی... رفتم و گل رو گذاشتم روی میز و روبه آقا داوود با استرسی که افتاده بود به جونم گفتم... با اومدن دریا خانم دوباره توی قلبم آشوب شد و گرمم شد... چرا من ایجوری شدم؟؟ یعنی واقعا عاشق شدم رفت؟؟ نههه... این یه حس دو سه روزست که به زودی از بین میره... ارههه... توی همین افکار بودم که صدای دریا خانم من رو به خودم اورد... دریا: سلام آقا داوود خوبید؟؟ خیلی خوشحال شدم که بهوش اومدید... این مدت که نبودین حال همه گرفته بود... امیدوارم هرچه زود تر بهتر بشید... من: سلام شکر... شما خوبید؟؟ خیلی ممنون... دریا: خوبم ممنون... آبجی فاطمه هم سلام و احوال پرسی کرد... توی حال خودمون بودیم و کسی حرف نمی زد... با اومدن فاطمه خانم دوباره تپش قلب گرفتم ... دیگه مطمئن بودم که بهشون علاقه مندم... شخصیتش رو خیلی دوست دارم... اما خجالت می کشم به فرشید بگم ... خب هرچی نباشه خواهرش هست و روش غیرت داره... مثل من که روی ستاره غیرت دارم... ولی من که کار غیر شرعی نمی خوام بکنم... ای خدا چیکار کنم؟؟ به کی بگم؟؟ اومممم... آها بهترین گزینه آبجی دریاست بلاخره دوست صمیمی فاطمه خانم که هست... باید به موقعیت خوب گیر بیارم و با آبجی دریا در میون بزارم... برای اینکه حال و هوام عوض بشه تصمیم گرفتم به بیرون برم برای همین... ادامه دارد... @Kafeh_Gandoo12😎 😎
سه هفته گذشت ... توی این سه هفته چه اتفاقایی که نیوفتاد... رسول و آقا داوود چند روزیه که مرخص شدن و اون چند روز توی خونه استراحت کردن و قرار امروز بیان سایت ، وای اگه رسول بفهمه این مدت علی سر میزش بوده... اوه اوه گفتم داداش سعید و فرشید عاشق شدن؟؟ سعید عاشق رفیق جینگ من و خواهر فرشید یعنی فاطمه شده و فرشید هم عاشق خواهر سعید یعنی ستاره شده... ولی ستاره خیلی دختر خوبیه... خیلی به دل میشینه... یعنی اینجوری بگم که سلیقه های داداش سعید و فرشید توی زن گرفتن عالیه... قرار شده توی همین یکی دو هفته یه عقد ساده واسه شون گرفته بشه... آخ آخ امروز هم باید برم لباس و کادو واسه عقد بگیرم... حالا چی بگیرم؟؟ توی همین فکر ها بودم که صدا هایی از پایین اومد... واسه همین از اتاقم خارج شدم و از پله ها پایین رفتم ... آقا داوود و رسول اومده بودن... رفتم برای احوال پرسی... روبه روی هردو ایستادم و گفتم: سلام خوبید؟؟ خوش اومدید... داوود: سلام ممنون... رسول: سلام خواهری خوبی؟؟ من: مرسی خوبم... داشتم کار هام رو انجام می دادم که فاطمه اومد پیشم... من: به به عروس خانم خوبی؟؟ فاطمه: دریا مزه نه پرون ... آقا محمد تشکیل جلسه داده سریع بیا... من: واه واه چه بی حوصله ... باشه برو ... میام... دیشب خیلی خوب بود... همه فهمیدن بابا شدم... رومینا اومد... امروز هم قرار شد بیاد اینجا چون نیاز به کارمند خانم داشتم... واسه همینه که امروز تشکیل جلسه دادیم... ادامه دارد... @Kafeh_Gandoo12😎 😎
بچه ها کم کم اومدن... وقتی همه اومدن شروع به صحبت کردن کردم... من: خب اول از همه سلام... همه: سلام... من: بچه ها همینطور که میدونید ما نیاز زه کارمند خانم داریم ... و الان یکی اینجاست که به تیم ما اضافه بشه... خانم حسینی لطفا وارد بشید... وقتی گفت خانم حسینی با تعجب سرم رو گرفتم بالا که با رومینا مواجه شدم... اون رومینا بود؟؟ رفیق چندین و چند ساله ی من؟؟ رفیق بی معرفت من؟؟ باهم چشم تو چشم شدیم ... مثل همیشه چشمام پر از اشک شد... چند دقیقه ای میشد که چشم هامون قفل هم بود که با صدای فاطمه هردو سمتش برگشتیم... فاطمه: رومینا خودتی؟؟ خودتی رفیق؟؟ رومینا: خودمم خودمم ... خودمم رفیق... فاطمه رفت بغل رومینا و بعد از یکی دو دقیقه بیرون اومد... رومینا بهم نگاه کرد و دست هاش رو باز کرد که برم و بغلش کنم... ولی من نمی خواستم برم بغلش... ازش دلخور بودم... واسه همین روم رو ازش برگردوندم و نگاهم رو به رو به رو دادم... ولی این بغض لعنتی داشت خفم می کرد... رومینا که فهمید من نمی رم بغلش خودش اومد و من توی آغوش کشید... دیگه نتونستم تحمل کنم و زدم زیر گریه... و تیکه تیکه گفتم : من: خیلی بی معرفتی ... خیلی رفتی بدون هیچ زنگی؟؟ خیلی بدی... چرا توی این دو سال یه زنگ نزدی؟؟ حواب تلفن هم که نمیدی... (دوستان تیکه تیکه این حرف ها رو میزنه ولی برای اینکه شما راحت بخونین به این شکل نوشته شد) رومینا: می دونم بی معرفتم... به خدا نمی تونستم... نه می تونستم زنگ بزنم نه جواب تلفن بدم... ببخش رفیق باشه؟؟ من: اووم باشه ولی هنوز ازت دلخورم... داشتیم حرف می زدیم که با صدای آقا داوود به سمت بچه ها بر گشتیم... داوود: میشناسید همدیگر رو؟؟ من: بله رفیق بی معرفت خودمه... محمد: اگه گریه زاری هاتون تموم شد بشینید تا جلسه رو شروع کنیم... من و رومینا: ببخشید ... چشم ... بعد از اینکه بچه ها خودشون رو معرفی کردن رفتم سراغ پرونده تا یه توضیح مختصر بدم... ادامه دارد... @Kafeh_Gandoo12😎 😎
بعد از اینکه بچه ها خودشون رو معرفی کردن رفتم سراغ پرونده تا یک توضیح مختصر بدم... پرونده رو باز کردم و شروع کردم به صحبت کردم... من: خب دوستان... ما اینجا یک پرونده داریم به نام فانوس... که این پرونده از دونفر به نام سادیا و ساعد عامر شروع شده که ما از طریق این دونفر رسیدن به ابراهیم شریف و از طریق ابراهیم شریف رسیدیم به سپاستین جورد و از سپاستین جورد رسیدیم به شارلوت والر... این ها همه از طریق کارمند های شرکت های نفت ایران ، صنعت ایران و ... اطلاعات بدست می آورن و جاسوسی می کنن... این خانم شارلوت والر تبعه آمریکا و سفیر آمریکاست ... این شون با اینکه تبعه این کشور نیست اما حساب های خیلی سنگینی توی ایران داره... اینشون جاسوس امای سیکس هستن... پس باید خیلی حواست تون رو بهش جمع کنین چون از این خانم می تونیم به بالا سریش رسیم... سوالی نیست؟؟ همه: خیر... من: پس برید به کار هاتون برسین... همه: چشم... رفتم پشت میزم نشستم ... و به فکر فرو رفتم ... هیچی از جلسه نفهمیدم ... فکرم مشغول رومینا خانم بود ... آخه می دونید چرا؟؟ من از خیلی وقت پیش به رومینا خانم علاقه مند شدم می خواستم برم بهش بگم اما رفت و نشد بگم ... رفتم پیش رسول تا گزارش ها رو ازش بگیرم ... اما هرچی صداش می زدم جواب نمی داد در آخر هم مجبور شدم دستم بزارم روی شونش... وقتی دستم رو گذاشتم برگشت و گفت... رسول: بله؟؟ من: بعد سیزده بدر عیدت مبارک... کجایی سه ساعته دارم صدات می کنم؟؟ رسول: خب حالا ... چیکار داری؟؟ من: نه اینطوری نمیشه سریع بیا حیاط سایت کارت دارم... اینو گفتم و راه افتادم سمت حیاط... داشتم می رفتم که صدای رسول رو فهمیدم... رسول: دریااا... من: سریع... ادامه دارد... @Kafeh_Gandoo12😎 😎
رفتم و نشستم رو صندلی ..‌. نمی دونم چقدر گذشت که رسول اومد و کنارم نشست... سریع و بدون مقدمه چینی گفتم : من: رسول چی شده؟؟ سریع و بدون دروغ بگو... رسول: راستش ، راستش من ، من عاشق شدم... من: عاشق رومینا؟؟ رسول با تعجب برگشت به سمتم و گفت: رسول: تو از کجا می دونی؟؟ من: اگه برادر خودم رو نشناسم که بدرد لای جرز دیوار می خورم... رسول سرش انداخت پایین... من: چرا سرت رو پایین می ندازی داداشم... عاشق شدن که خجالت نداره... حالا چرا بهش نمی گی؟؟ رسول: روم نمیشه... درضمن چجوری تو روی داوود و آقا محمد نگاه کنم؟؟ من: خب بسپارش به من... رسول: واقعا ؟؟ من: آره واقعا... رسول: دریا اگه من تو رو نداشتم چیکار می کردم؟؟ من: خودکشی... رسول: باز به روت خندیدم پرو شدی؟؟ من: همینه که هست... بعد هم بلند شدم و به سمت سایت حرکت کردم... باید یه برنامه بچینم و رسول رو به خواسته دلش برسونم... اما چه برنامه ای؟؟ حالا بعد روش فکر می کنم فعلا برم سر کارم تا یه توبیخی خوشگل واسم رد نشده... چند ساعتی می شد که سر کار بودم ... به شارلوت شک کرده بودم باید می فهمیدم که توی ایرانه یا نه... این شارلوت ، شارلوت نی؟؟ بلند گفتم: من: آرههه همینههه... همه ی نگاه ها چرخید سمتم... با گفتن یه ببخشید بلند شدم و دویدم سمت اتاق آقا محمد... در زدم و وارد شدم... من: آقا یه خبر توپ و عالی... محمد: چیشده ؟؟ چرا اینجوری می کنی؟؟ من: اگه گفتین چی فهمیدم؟؟ محمد: میدونم بگو... من: خانم شارلوت والر از همون اول توی ایران بود و توی سفارت انگلیس که توی ایران قرار داره مخفی شده... محمد: نه بابا آفرین دریا خانم گل کاشتی سریع برو به بچه ها خبر بده و بگو خیلی مراقبش باشن... من: چشم... با اجازه... ادامه دارد...
چند روزی گذشته بود و همه بچه ها سخت مشغول کار بودن... امروز باید قضیه رسول رو به آقا داوود ، آقا محمد ، رومینا بگم... برای همین رفتم تا توی اتاق آقا محمد جمع شون کنم... بعد از چند دقیقه افراد مورد جمع شدن... گفتم: من: صبر کنین الان میام... محمد: دریا ، خواهر میشه بگی دقیقا چرا مارا اینجا جمع کردی ؟؟ من: الان میام میگم یه دقیقه صبر کنین... بعد هم از اتاق زدم بیرون... رفتم سمت رسول... من: رسول بلند شو بریم الان وقت شه... رسول: وقت چی؟؟ من: وقت گفتن احساست... رسول: نه من نمی تونم... من: رسول بلند شو ... رسول: دریا... من: رسول بلند شو... رسول: باش... بعد از چند دقیقه با رسول وارد اتاق شدیم... روبه رسول گفتم: من: رسول شروع کن... رسول: باشه... با من من گفتم... من: من..من..عا..شق..ش..دم... داوود: ااا مبارک باشه داداش... حالا بگو ببینم کی دل داداش من رو برده؟؟ رسول: خو..اهر..ت..رو..مین..نا..خا..نم... داوود: چیییی؟؟؟ وقتی اسم رومینا رو آورد خواستم سمتش که دریا خانم اومد جلوم ... دریا: چیکار می کنین آقا داوود؟؟ اتفاقی که نیوفتاده... من: رفیقم ، برادرم و ... از خواهر خوشش اومده بعد می گین انفقی نیوفتاده؟؟ ( با لحنی اعصبانی) محمد: آروم باش داوود... من: چجوری آروم باشم؟؟ دریا: رسول کار غیر شرعی کرده؟؟ من: آره عاشق خواهر من شده... دریا: پس اگه اینجوریه برادر عطیه خانم هم باید به آقا محمد می گفت من نمی زارم باهم ازدواج کنین و کار آقا محمد غیر شرعیه... به نظرتون الان آقا محمد و عطیه خانم با هم ازدواج کرده بودن؟؟ با حرفاش آروم شدم که گفت: دریا: آقا محمد نظر شما چیه؟؟ محمد: من حرفی ندارم نظر خود رومینا مهمه... دریا: رومینا خانم نظر شما؟؟ دروغ چرا... منم آقا رسول رو دوست داشتم ... پس سرم رو انداختم پایین و هیچی نگفتم که دریا گفت: دریا: سکوت علامت رضاست پس مبارکه... بعد هم شروع کرد دست زدن... از خجالت سرم رو انداختم پایین... دریا: نظرتون چیه عقد این دوتا رو هم با داداش فرشید و سعید بگیریم؟؟ محمد: فکر خوبیه... داوود: ببین رسول اگه خواهرم رو اذیت کنی مو رو سرت نمی زارم... مواظبش هستی هاا... رسول: چشم مواظب شون هستم... داوود: آفرین... محمد: خب بسه دیگه بقیش بمونه واسه خواستگاری... برید سر کارتون که وقت مون به اندازه کافی گرفته شد... همه: چشم... آخیش اینم تموم شد... داشتم می رفتم سر میزم که یه پیامک واسم اومد... پیامک👇🏻 ناشناس: سلام دریا خانم خوبی؟؟ چه خبر ؟؟ ردی از ما زدین؟؟ نه فک نکم چون ما زرنگ تر این حرف هاییم... ببین خانم رادفر اگه جون برادرت رو دوست داری سر ساعت ۷ میای به این آدرس... بعد از خوندن این پیامک استرس تمام جونم رو گرفت... نکنه اتفاقی واسه رسول بیوفته... دو دل بودم... برم یا نه؟؟ بعد از کلی بحث کردن با خودم تصمیم گرفتم واسه جون رسول هم که شده برم به آدرسی که گفتن... ساعت نزدیک های ۷ بود برای همین از آقا محمد اجازه گرفتم و سوار ماشین شدم و راه افتادم به سمت آدرس... آدرس یه جای دور افتاده بود... بعد از نیم ساعت رسیدم پیاده شدم و گفتم: من: کسی اینجاست من اومدم... چند ثانیه ای نگذشته بود که پارچه روی دهنم اومد... هرچی تقلا کردم که از دست اون فردی که پارچه روی دهنم گذاشته بود رها بشم نشد و در آخر هم هیچ چیز جز سیاهی نصیبم نشد... ادامه دارد... @Kafeh_Gandoo12😎 😎
چشمام رو به زور باز کردم... چیزی یادم نمی یومد... چرا من اینجام؟؟ بعد از اینکه کلی به مغزم فشار اوردم یادم اومد چه اتفاقی افتاده... نزدیک های ۷ اومدم اینجا فک کنم خیلی گذشته و من اینجام حتما بچه ها نگران شدن... # رسول خیلی گذشته بود و از دریا خبری نبود ... خیلی نگرانش بودم ... دیگه نتونستم تحمل کنم و دویدم سمت اتاق آقا محمد ... در زدم و وارد شدم... بی مقدمه گفتم: من: آقا دریا غیبش زده و خیلی وقته که ازش خبری نی... محمد: یعنی چی؟؟ چرا غیبش زده؟؟ من: نمی دونم آقا خیلی نگرانشم... محمد: آروم باش رسول برو ردش رو بزن و ببین آخرین جایی که رفته کجا بوده... من: چشم... به همراه آقا محمد رفتم و رد دریا رو زدم... یه جایی بیرون از شهر بود... وقتی به آقا محمد گفتم گفت: محمد: رسول ببین اونجا دوربین داره روشن کنیم ببینیم چه اتفاقی افتاده... من: چشم... بعد از چند دقیقه یه دوربین پیدا کردم... من: آقا یه دوربین هست که احیانا مال یک کارخونه هست... محمد: خیلی خب روشن کن... من: چشم... روشن کردم و با دیدن اتفاقی که واسه دریا تک خواهر افتاد نفسم بند اومد... و به سرفه افتادم که آقا محمد اسمم رو صدا زد... و به داوود گفت به لیوان آب واسم بیاره... بعد از چند دقیقه همه دورم جمع شدن... فرشید و داوود هم نگران بهم نگاه می کردن... بلاخره داوود گفت: داوود: چیشده آقا محمد؟؟ چرا رسول اینجوری شده؟؟ محمد: راستش راستش دریا خانم رو دزدیدن... داوود و فرشید: چیی؟؟ کیی؟؟؟ محمد: نمیدونم فعلا هم به جای سوال پرسیدن برید سرکارتون و سعی کنید یه ردی از دریا خانم پیدا کنین... رسول هم ببرید نماز خونه تا به حامد( پزشک سایت ) بگم بیاد بالا سرش... من: نه می خوام کار کنم... محمد: اما رسو... من: لطفاً... محمد: خیلی خب... ولی زیاد به خودت فشار نیار... من: چشم... وقتی داداش گفت دریا خانم رو دزدیدن خیلی نگرانش شدم ... رفتم سر کارم تا بلکه یه ردی ازش پیدا کنم... مشغول کار بودم که یک پیامک برام اومد... پیامک👇🏻 ناشناس: سلام آقا داوود یا بهتره بگم آقای حسینی... حتما تا حالا سعی کردین ردی از دریا بزنین... دیگه سعی نکنین چون نمی تونین... بین آقای حسینی اگه جون دریا رو دوست داری سریع بیا به آدرس... اومد به آدرس اما قبلش به سعید گفتم اگه تا چند ساعت دیگه بر نگشتم بیان به این آدرسی که این یارو گفت... تفنگم رو در آوردم و داشتم با دقت به اطراف نگاه می کردم که چوبی به سرم خورد و دیگه هیچی نفهمیدم... انقدر زده بودنم که نای حرف زدن نداشتم... نمی دونم چقدر گذشته بود که در باز شد و اون دوتا مرد تا یکی دیگه که داشتن می کشیدنش اومدن داخل... اون مرد بیهوش بود... انقدر نور زیاد بود که نتونستم ببینم کیه... اون دوتا مرد اون رو بستن به ستون مثل من و بعد هم رفتن... وقتی در رو بستن و نوری دیگه داخل نبود چشمام رو باز و بسته کردم تا بتونم اون فرد رو ببینم... اون ، اون ، آقا داوود بود... اون اینجا چیکار می کرد... وای نههه... سعی کردم تمام توانم رو جمع کنم و صداش کنم... من: آقا..دا..وو..د ، آقا..دا..وود.. چند بار صداش زدم آما فایده ای نداشت و همچنان اون بیهوش بود... حدود یک ساعتی گذشته و آقا داوود هنوز بیهوش بود... ناگهان در باز شد و اون دوتا مرد با تفاوت اینکه یک زن با هاشون بود وارد شدن... ادامه دارد... @Kafeh_Gandoo12😎 😎
در باز شد و اون دوتا مرد بیریخت با تفاوت اینکه یک زن با هاشون بود وارد شدن... چشمام رو باز و بسته کردم تا بهتر ببینم... با دیدن کسی که رو به روم ایستاده بود زبونم بند اومد... اون شارلوت بود ، آره خودش بود... کمی نزدیک تر اومد و به یکی از اون مردها اشاره هایی کرد... بعد از چند ثانیه اون مرد با یه سطل آب جوش که بخار ازش فوران می کرد اومد و جلوی آقا داوود ایستاد... گرفتم می خوان چیکار کنن برای همین به زور زبون باز کردم و گفتم: من: توروخدا اونو نریز روش ... با من هرکاری خواستی بکن ولی با اون نه... چیزی نگذشته بود که صدای نحسش رو شنیدم... شارلوت: نه بابا اون وقت چرا باید به حرف تو گوش کنم؟؟ مراد بریز روش... من: نهههه... با حس آتیش گرفتن پوستم چشمام رو باز کردم... چند تا پلک زدم تا همه چیز واسم واضح شد ... با دیدن دریا خانم که با چشمای اشکی بهم خیره بود همه چیز یادم اومد... نگاهی به دوتا مرد کردم بعد هم به زن... اون اون شارلوت بود؟؟ آره شارلوت بود... چون حجاب درستی نداشت سرم انداختم پایین... پوستم به شدت می سوخت اما بخاطر اینکه کم نیارم گفتم: من: به به خانم شارلوت والر... توی خارج دنبالت می گشتیم توی ایران پیدات کردیم... شارلوت: البته شما منو پیدا نکردین من شما رو پیدا کردم... عصبی گفتم: من: واسه چی ما رو اوردی اینجا ؟؟ سریع آزادمون کن ، جرم خودت رو از اینی که هست سنگین تر نکن... شارلوت: هین ترسیدم... آخی می خوای آزاد شی؟؟ خب این آزاد شدن شرط داره... من: چه شرطی؟؟ شارلوت: اطلاعات سایت تون... دریا خانم که تا حالا ساکت بود گفت: دریا: به هیچ وجه... حتی اگه به قیمت جون مون تموم بشه... شارلوت: عهه نه بابا... پس بشین و تماشا کن... اینو گفت و رفت سراغ دریا خانم... دریا: آقا داوود به هیچ وجه اطلاعات نمیدی... حتی اگه من مردم... این همه به کشور خدمت نکردیم که به خاطر یه گرگان گیری ساده بشیم جاسوس کشور مون... شارلوت: خفه شو... اطلاعات میدی یانه... دریا: نه نمیده... شارلوت: گفتم خفه شو... میدی یانه... من: نه نمیدم... شارلوت: باشه ... خودت خواستی... مرده که فک کنم اسمش مراد بود با یه شلاق اومد سراغم... ضربه اول رو که زد نفسم رفت اما برای اینکه احساسات آقا داوود جریه‍ه دار نشه به زور خودم رو نگه داشتم تا داد نزنم... انقدر زدم که دیگه نای باز کردن چشمام رو نداشتم... بعد از من رفت سراغ آقا داوود و شروع کرد به زدن اون... من نمی دیدم اما صدای شلاق نشون می داد که دارن می زننش... بعد از رفتن شون آقا داوود با نفس نفس گفت: داوود: خوبید؟؟ بدون اینکه چشمام رو باز کنم گفتم: من: خوبم... (دوستان این دو عزیز با نفس نفس و سرفه حرف می زنن برای اینکه شما راحت تر بخونید اینجوی نوشته شده) ادامه دارد... @Kafeh_Gandoo12😎 😎
Leili: علاوه بر دریا داوود هم اضافه شد بر نگرانی هامون... البته همه نگران بودن... حالا چیکار کنیم؟؟ چجوری پیدا شون کنیم؟؟ توی فکر بودم که جرقه ای توی ذهنم خورد... سریع دست به کار شدم... همه نگران بودن... رومینا بی قراری می کرد... توی فکر بودم که با داد رسول سریع به سمتش رفتم... رسول: ایول ایول من: چیشده رسول ؟؟ چیزی پیدا کردی ؟؟ رسول: آره آره پیدا شون کردم... من: واقعا چجوری؟؟ رسول: جی پی اس ساعت داوود رو فعال کردم... من: آفرین رسول کارت عالی بود... همه آماده شید راه می افتیم... دیگه نمی تونستم تحمل کنم باید احساسم رو به دریا خانم می گفتم... من: دریا خانم... دریا: بله... من: من ، من ... دریا: شما چی؟؟ من: من من به شما علاقه دارم... الان نمی خوام حواب بدین فک کنین و هر موقع خواستین جواب بدین... با گفتن این حرف آقا داوود رفتم تو شک... دو دل بود منم احساسم رو بگم یا نه ... دل زدم به دریا ( هع اسم خودم ) و گفتم: من: آقا داوود... داوود: بله... من: راستش راستش منم به شما علاقه دارم... داوود: چییی؟؟ یعنی الان جواب مثبت دادین ؟؟ من: خیر... داوود: چرا ؟؟ من: چون هنوز یادم نرفته سر اینکه رسول به رومینا علاقه مند شده بود می خواستین رسول رو بزنین... خندید و گفت: داوود: خب حالا ببخشید... من: دفعه آخرتون باشه... داوود: چشم... می تونم یه سوال بپرسم ؟؟ من: اگه فقط یه سوال بپرسید... داوود: چرا به همه بچه ها می گفتین داداش ولی به من نه... من: چون وقتی برای اولین بار بهتون گفتم احساس کردم خوشتون نمیاد... داوود: آهان... داشتیم حرف می زدیم که در باز شد و شارلوت با اعصبانیت اومد داخل... دست هامون رو باز کرد و گفت: شارلوت: شما به اون عوضی ها خبر دادین آره ؟؟؟ می کشمتون... خواست به آقا داوود شلیک کنه که خودم رو انداختم جلوش و سوزش خیلی شدیدی توی قفسه سینم حس کردم... توی شک اتفاقی که افتاد بودم که شارلوت از این موقعیت استفاده کرد و هولم داد که افتادم خودش هم دوید و فرار کرد... از شدت سرگیجه نای بلند شدن رو نداشتم....دوست داشتم فقط بخوابم...ولی الان وقت خوابیدن نبود...جون دریا ...چیز اممم.....دریا خانم مهم تره...به زور بلند شدم رفتم طرف دریا خانم... چشماش نیمه باز بود و لبهاش از شدت خشکی کبود شده بود... انگاری زیر لب چیزی زمزمه میکرد.... سوزش سینه ام امونمو بریده بود...حتی نمیتونستم حرف بزنم... گلوم ب شدت خشک شده بود ...دوست داشتم با آقا داوود....حر..ف بزنم.... _داوود: در...یا...خ..اانمممممم... توروخدا ...تو...رو...خداااا دووم بیارین....یکم ...دیگه تحمل کنین...رسول اینا الان میرسن ... توروخدا... من: آق..ا..د..اوو..د...الان..بی..حسا..ب..ش..د..یم... از نفس تنگی شدید نتونستم ادامه حرفمو بزنمم...فقط سرفه میکردم و نصفه و نیمه حرفامو ب گوش داوود رسوندم... دلم‌نمیخاست ب این زودی رسول و خونوادمو ترک‌کنم... ولی انگاری خدا اینجوری خواسته.‌.. با فکر کردن ب این موضوع آروم چشمامو بستم ... فریاد اسمم رو توسط داوود شنیدم ... و بعد هم سیاهی مطلق... چشماشو بست؟ تموم شد؟ یعنی زندگی منم تموم شد؟ ولی ...اگه...زنده باشه..چی؟ آره ...من میدونم! دریا خانم منو ب این زودی ترکم نمیکنه!من مطمئنم اونم منو.‌.. از شدت سرگیجه ای ک داشتم نمیتونستم تکون بخورم... ولی...یاعلی گفتم و پاشدم.... صداهایی از بیرون میومد ک سریع رفتم ب طرف در اتاق... لعنتییییی در رو قفل کرده .... داد زدم: محمدددددددددد... رسووووووووللللللل... صدای داوود بودددد... خودم شنیدممم... بی توجه ب صدا زدنای آقا محمد و فرشید رفتم سمت صدا... ی در اتاق ته سالن بود... با احتیاط وارد سالن شدم... دیگه خبری از صدای داوود نبود‌‌... یعنی اشتباه کردم؟ مدام صدای کشیدن دستگیره در میومد ک مشخص بود قفله... سریع ب طرف در اتاق رفتم... من: داوود؟ تو اونجایی؟... داوود: رس..و..ل..آر..ههه... من: برو کنار داوود برو کنار ... اسلحه رو نشونه گرفتم روی قفل ... درو باز کردم... با صحنه ای مواجه شدم ک زبونم بند اومد... اون خواهر من بود؟؟ سریع دویدم سمتش و سرش رو گرفتم توی بغلم و رو به بقیه گفتم: من: یه آمبولانس بگین بیاد... بعد هم شروع کردم به حرف زدن با دریا... من: خواهرکم... خوشگلم... توروخدا طاقت بیار... تو که نمی خوای داداشت رو تنها بزاری؟؟ طاقت بیار خواهرکم... آمبولانس اومد و داوود و آبجی دریا رو برد... آبجی دریا رو بردن اتاق عمل و داوود هم بستری کردن... منتظر نشسته بودیم که در باز شد و دکتر اومد بیرون... همه به سمتش هجوم بردیم... من: چیشد آقای دکتر ؟؟