#ستــاره_های_زمینی
#فصل_اول
#پارت_بیست_و_نهم
محمد: دیگه کارم به جایی رسیده بود که با خودم حرف میزدم...
دلم میخواست زود تر برسم پیش بچه ها.وای داوود ،داوود داداش توروخدا ،خودت عزیز رو میشناسی اونوقت ....اونوقت داری این کارو باهاش میکنی؟؟🙁
رسول: یه نیم ساعت یک ساعتی میشد که داوود رو برده بودن توی اتاق عمل...
من دیگه واقعا پاهام جون نداشت به خاطر همین نشستم روی صندلی ،ولی استرس داشتم،دلم آشوب بود و اصلا حالم خوب نبود.اگه ......اگه داوود...
نههه اصلا فکر کردن بهش هم قشنگ نیس...😢
توی همین حال و هوا بودم که یکدفعه به خودم گفتم :پس آبجی فاطمه و آبجی دریا چی شدن ؟؟
اصلا از وقتی که داوود اینجوری شد ،از اونا هم یادم رفت وای🤦♂
گوشیم رو برداشتم و زنگ زدم به یاسر
بعد از چندتا بوق جواب داد...
من:الو؟
یاسر؟؟
یاسر:جانم رسول؟اتفاقی افتاده؟از داوود چه خبر؟
من:داوود که توی اتاق عمل ،از فرزاد و محمد و سعید هم خبری ندارم...
آره راستی کارت داشتم خواستم ببینم دریا و فاطمه با شما اند؟
یاسر:بله ما هستن برادر با غیرت ...😅
رسول:وای خدا حتما دریا از دستم ناراحته آره؟
یاسر:متاسفانه اصلا حرف نمیزنه که بفهمم...😐😕
من:یعنی چی؟؟؟
یاسر:یعنی ساکت ساکت و فقط اشک میریزه...🥲
من:وای راست میگی یاسر؟
یاسر:آخه اخوی توی این وضعیت چجوری دروغ بگم ها...
رسول:باشه فعلا خداحافظ...👋
وقتی تلفن رو قطع کردم ،دست رو فرو بردم توی موهام و تا سرم رو بالا آوردم دیدم فرشید داره گریه میکنه...😭
اصلا دیگه طاقت دیدن گریه اونو نداشتم به خاطر همین بی صبرانه رفتم پیشش و اون رو گرفتم توی بغل خودم و بهش گفتم:نبینم داداشم گریه کنه
فرشید:رس...رسول اگه ...اگه داوود بخواد مارو تنها بزاره چی هاااان چیکار کنیم اون وقت ...
رسول من طاقت دوری هیچکدومتون رو ندارم ...😰
رسول:عههه داداشی این چه حرفیه میزنی.خیالت راحت،بدن داوود مقاوم تر از این حرفاس که بخواد با چندتا تیر اتفاقی براش بی افته...
خودم اینجوری میگفتم به فرشید تا آرومش کنم ولی خودم هم توی ذهنم همین تصورات رو داشتم...
میدونستم داوود خیلی درد داره الهی بمیرم براش...
فرشید:رسول اینو مطمئن باش داوود چیزیش بشه من موندنی نیستم ...
رسول: فرشید جان داداشی دیگه این حرف رو نزن...من میدونم داوود بلند میشه ،حالش خوب میشه...
دوباره سربه سر همدیگه میزاریم ...
تازه من که تا شیرینی دامادی شماها رو نخورم نه میزارم چیزیتون بشه نه خودم چیزیم میشه اینو مطمئن باش...😅
درحال حرف زدن بودیم که یکدفعه در اتاق باز شد و دکتر اومد بیرون ...سریع پریدم جلوش و گفتم:آقا دکتر چی شد حال داوود چطوره؟
دکتر:امممم متاسفم ما همه ی تلاشمون رو کردیم ولی...😱
ادامه دارد...
#اد_رمان_فاطمه
@Kafeh_Gandoo12😎