#ستــاره_های_زمینی
#فصل_اول
#پارت_بیست_و_هشتم
محمد: سرش رو بالا آوردم و پیشانیش رو بوسیدم ...😢
بعدش به سعید نگاه کردم و گفتم که از توی ماشین داوود اینا اون پتویی که پشت گذاشته روبیاره تا زیر فرزاد بندازم و اون رو ببریم توی ماشین ...🛻
چون با اون داد و فریاد هایی که رسول سر یاسر بیچاره زد ،فکر نکنم که حتی بتونه بیاد پای کامپیوتر...🥲
بالاخره به هر صورتی که شد فرزاد رو وارد ماشین کردیم و با یاسر و بقیه حرکت کردیم...
بچه های عملیات هم منتظر هلیکوپتر بودن ...
فرشید: داخل هلیکوپتر بودیم ...🛩
من اینور داوود و رسول هم روبه روی من نشسته بود...
دست داوود رو گرفتم و گفتم: داداشی توروخدا یه خورده دیگه تحمل کن الان میرسیم.. .😓
داوود یه وقت تنهام نزاری ها ...
مگه همیشه نمی گفتی که یا باهم می ریم یا هیچکدوم نمی ریم ؟؟
همش دروغ بود ؟باشه آقا داوود باشه ... فقط یادت باشه وقتی روبه را شدی بیا تیمارستان ملاقاتم😰
یکدفعه دیدم رسول زد زیر گریه ...😭
همش قسمم میداد دیگه از این حرفا نزنم.. .
درکش میکردم الهی بمیرم برای دل نازکش..🥺
چند دقیقه گذشت و احساس کردیم که داریم فرود میایم...
از پنجره های کنارم نگاه کردم دیدم آره نزدیک زمین شدیم ...
هلیکوپتر که فرود اومد ،سریع در رو باز کردیم و دیدیم که دوتا پرستار مرد به عجله به سمت ماها اومدن ، یه برانکارد چرخ دار همراه شون بود ...
با کمک اونا داوود رو روی تخت گذاشتیم و به سرعت اون رو وارد بیمارستان کردیم... یکی از پرستار ها با تعجب بهش نگاه میکرد و میگفت این چرا اینجوری شده؟!!؟
ماهم هیچی نگفتیم...🥺
چند دقیقه ای گذشت و داوود رو وارد اتاق عمل کردن...
اصلا آروم و قرار نداشتیم ،همش راه میرفتیم و دست و سرمون رو میکوبیدیم به دیوار...😰😰
محمد: باید فرزاد رو میبردیم پزشک قانونی...😰
باورم نمیشد فرزاد رفت...فرزاد دیگه بین ما نیست..😭
زنگ زدم به گوشی رسول و ازش آدرس بیمارستان رو پرسیدم ...
فرزاد رو که تحویل دادیم به بغض و گریه ازش جدا شدم ...
دلم براش تنگ می شد 😭
سعید همونجا موند تا اطلاعات فرزاد رو کامل کنن ...
منم رفتم پیش بچه ها ...
حالم خوب نبود، سرم مدام گیج میرفت و دلم میخواست بغضم رو سر یکی خالی کنم . ...
ادامه دارد...