#ستــاره_های_زمینی
#فصل_اول
#پارت_بیست_و_چهارم
دریا:بعد از کلی بحث کردن با فاطمه رفتم توی آشپز خانه که بگم من شیفت امشب با من ...
وارد آشپزخانه شدم که غر غر های رسول شروع شد...
رسول: از بس با بچه ها سرو کله زده بودم خسته شده بودم برای همین شروع کردم به غر زدن...
دریا که از غر غر های من آسی شده بود گفت:
دریا: وای رسول بس کن...
کم غر بزن...
منم دسته کمی از تو ندارما...
رسول: وا مگه چیکار کردی ...
اینا یه ساعت از بس سوال پرسیدن سر من رو بردن...😐
دریا: والا فاطمه همه ی پسرا را یه تنه حریفه با اون زبونش👅
رسول: توهم دسته کمی از اون نداریا😂😁
مگه نه بچه؟؟
بچه ها: والا😅
دریا: وااا بچه ها؟؟؟
بچه ها: خب راست میگه😁
دریا: باشه شما خوبید 😒
بلند شدم برم که تازه یادم اومد واسه چی اومده بدم...😂
این بچه ها که حواس نمی زارن واسه آدم😂🤣
برای همین برگشتم و گفتم: راستی شیفت امشب با من😌
اومدن مخالفت کنن که گفتم: مخالفتی در کار نباشه...همین که گفتم شیفت امشب با من...😎
بعد هم از آشپزخانه بیرون اومدم...
#شیفت_دریا
دریا: همه خواب بودن و من هم هدست بگوش و چشم به مانیتور در حال خوردن بیسکویت کاکائویی بودم...
دو ساعت از اون موقعی که شیفت ایستاده بدم گذشته بود و سوژه هیچ کاری نمی کرد...
دیگه داشت حوصلم سر میرفت که یک دفعه صدای سادیا اومد که به ساعد می گفت نقشه عوض شده و یک ساعت دیگه راه میوفتن برای رفتن به افغانستان...
سریع هدست رو برداشتم و رفتم سمت اتاق ها...
در اتاق پسر ها رو زدم و گفتم: سریع بیاین بیرون...
رفتم سراغ اتاق خودمون و فاطمه صدا زدم ، وفتی مطمئن شدم که بیدار شده از اتاق بیرون اومدم...
که با قیافه های بهم ریخته پسرا رو به رو شدم...
نتونستم جلوی خندم بگیرم و زدم زیر خنده که باعث شد قیافه هاشون قرمز و عصبانی بشه ...
برای اینکه جلوی عصبانی شدن بیش از حد شون رو بگیرم گفتم: سوژه ها تا یک ساعت دیگه حرکت می کنن به سمت افغانستان پس برین آماده بشین...
همه: چیییی😲
دریا: پیچ پیچی...😂
چرا اینجوری می کنید برید سریع آماده شید...
پسرا رفتن آماده بشن و من هم رفتم و سر دو دقیقه آماده شدم و اومدم بیرون...
به دیوار تکیه دادم و رفتم تو فکر...
محمد: آماده شدم و با بچه بیرون اومدم که دیدم آبجی دریا تو فکر هست برای همین پرسیدم: دریا خانم به چه فکر می کنی؟؟🤔
دریا: آقا محمد یه سوال مگه ما نمی خوایم سادیا و ساعد عامر و دستگیر کنیم؟؟
محمد: معلومه ... اره😌
دریا: خب چرا با یه تیر دو تا نشان نزنیم؟؟
محمد: منطورت چیه؟؟🧐
دریا: خوب ما میدونیم که سادیا عامر و ساعد عامر میخواند برن پیش ابراهیم شریف و ما از ابراهیم شریف مدارک کافی داریم خب چرا نذاریم برن و ما از طریق سادیا و ساعد مکان ابراهیم شرف را پیدا نکنیم؟؟
اینطوری علاوه بر سادیا و ساعد عامر ابراهیم شریف هم دستگیر می کنیم...
رسول: محمد داشت به حرف های دریا فکر می کرد...
یهو گفت:
محمد: داشتم به حرفهای دریا فکر میکردم و دیدم درست میگه برای همین گفتم: آفرین دریا به همین نقشه تو عمل میکنی من میرم تا با مامورای افغانستان هماهنگ بشم...👍
دریا: ممنون آقا😎❤️
ادامه دارد...