eitaa logo
.کافـهـ‌‌گـانــدو‌|حامیــن .
1.3هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1.9هزار ویدیو
14 فایل
. إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ...:)+ پاتوق‌مامورای‌امنیتی‌وقاری‌های‌آینده🕶🌿:/ "حبیبی‌کپی‌درشان‌شما‌نیست✔️" Me: @Nazi27_f چنل‌ناشناسمون: < @Nashenaas_Gando > چنل‌‌‌‌خافانمون: < @CafeYadgiry > ▓تبلیغات❌ حله؟🤝 .
مشاهده در ایتا
دانلود
دریا:بعد از کلی بحث کردن با فاطمه رفتم توی آشپز خانه که بگم من شیفت امشب با من ... وارد آشپزخانه شدم که غر غر های رسول شروع شد... رسول: از بس با بچه ها سرو کله زده بودم خسته شده بودم برای همین شروع کردم به غر زدن... دریا که از غر غر های من آسی شده بود گفت: دریا: وای رسول بس کن... کم غر بزن... منم دسته کمی از تو ندارما... رسول: وا مگه چیکار کردی ... اینا یه ساعت از بس سوال پرسیدن سر من رو بردن...😐 دریا: والا فاطمه همه ی پسرا را یه تنه حریفه با اون زبونش👅 رسول: توهم دسته کمی از اون نداریا😂😁 مگه نه بچه؟؟ بچه ها: والا😅 دریا: وااا بچه ها؟؟؟ بچه ها: خب راست میگه😁 دریا: باشه شما خوبید 😒 بلند شدم برم که تازه یادم اومد واسه چی اومده بدم...😂 این بچه ها که حواس نمی زارن واسه آدم😂🤣 برای همین برگشتم و گفتم: راستی شیفت امشب با من😌 اومدن مخالفت کنن که گفتم: مخالفتی در کار نباشه...همین که گفتم شیفت امشب با من...😎 بعد هم از آشپزخانه بیرون اومدم... دریا: همه خواب بودن و من هم هدست بگوش و چشم به مانیتور در حال خوردن بیسکویت کاکائویی بودم... دو ساعت از اون موقعی که شیفت ایستاده بدم گذشته بود و سوژه هیچ کاری نمی کرد... دیگه داشت حوصلم سر میرفت که یک دفعه صدای سادیا اومد که به ساعد می گفت نقشه عوض شده و یک ساعت دیگه راه میوفتن برای رفتن به افغانستان... سریع هدست رو برداشتم و رفتم سمت اتاق ها... در اتاق پسر ها رو زدم و گفتم: سریع بیاین بیرون... رفتم سراغ اتاق خودمون و فاطمه صدا زدم ، وفتی مطمئن شدم که بیدار شده از اتاق بیرون اومدم... که با قیافه های بهم ریخته پسرا رو به رو شدم... نتونستم جلوی خندم بگیرم و زدم زیر خنده که باعث شد قیافه هاشون قرمز و عصبانی بشه ... برای اینکه جلوی عصبانی شدن بیش از حد شون رو بگیرم گفتم: سوژه ها تا یک ساعت دیگه حرکت می کنن به سمت افغانستان پس برین آماده بشین... همه: چیییی😲 دریا: پیچ پیچی...😂 چرا اینجوری می‌ کنید برید سریع آماده شید... پسرا رفتن آماده بشن و من هم رفتم و سر دو دقیقه آماده شدم و اومدم بیرون... به دیوار تکیه دادم و رفتم تو فکر... محمد: آماده شدم و با بچه بیرون اومدم که دیدم آبجی دریا تو فکر هست برای همین پرسیدم: دریا خانم به چه فکر می کنی؟؟🤔 دریا: آقا محمد یه سوال مگه ما نمی خوایم سادیا و ساعد عامر و دستگیر کنیم؟؟ محمد: معلومه ... اره😌 دریا: خب چرا با یه تیر دو تا نشان نزنیم؟؟ محمد: منطورت چیه؟؟🧐 دریا: خوب ما می‌دونیم که سادیا عامر و ساعد عامر می‌خواند برن پیش ابراهیم شریف و ما از ابراهیم شریف مدارک کافی داریم خب چرا نذاریم برن و ما از طریق سادیا و ساعد مکان ابراهیم شرف را پیدا نکنیم؟؟ اینطوری علاوه بر سادیا و ساعد عامر ابراهیم شریف هم دستگیر می کنیم... رسول: محمد داشت به حرف های دریا فکر می کرد... یهو گفت: محمد: داشتم به حرف‌های دریا فکر می‌کردم و دیدم درست میگه برای همین گفتم: آفرین دریا به همین نقشه تو عمل می‌کنی من میرم تا با مامورای افغانستان هماهنگ بشم...👍 دریا: ممنون آقا😎❤️ ادامه دارد...