eitaa logo
کانون فرهنگی فاطمیون
117 دنبال‌کننده
349 عکس
461 ویدیو
31 فایل
مجموعه کانون فرهنگی هنری فاطمیون مسجد فاطمیه حسن آباد
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥 حق‌الناس‌هایی که توان جبرانش رو نداریم، یا حق‌الناس‌هایی که به گردن‌مون هستند و ازشون بی‌خبریم رو چطور جبران کنیم؟ | کانون فرهنگی فاطمیون @Kanoone_Fatemiyoon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💯 بزرگترین حق‌الناسی که همه‌ی زندگی انسان را به آتش می‌کشد! | کانون فرهنگی فاطمیون @Kanoone_Fatemiyoon
😍✋ آب از سرم گذشتہ صدا میکنے مرا؟ در یڪ قنوٺِ سبز، دعا میکنے مرا؟ این شوقِ پر زدن ڪه بہ جایے نمیرسد بال و پرم شڪستہ، هوا میکنے مرا؟ 🌹 🌹 تعجیل در ظهور و سلامتی مولاعج پنج 💚اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج💚 "بحق فاطمه(س) " کانون فرهنگی فاطمیون @Kanoone_Fatemiyoon
41.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 به مناسبت 🔹تولیدی گروه سرود یاوران مهدی ( عج ) قم 🔹سرپرست گروه: یوسف دهقان ❤️به عشق سلطان دل ها ، حضرت علی ابن موسی الرضا علیه السلام ببینید و تا می تونید این کلیپ خیلی زیبا را پخش کنید 📺لینک با کیفیت اصلی https://telewebion.com/episode/0x8a22ae1 کانون فرهنگی فاطمیون @Kanoone_Fatemiyoon
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💥یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💥 ✍رمان جذاب و آموزنده ✍قسمت ۱۶ اما نقشه دیگه ای به ذهنش رسید. اون شب رضایت داد و فاطمه و پدر و برادرش رفتن خونه. تو راه فاطمه منتظر بود، پدرش یا امیررضا چیزی بگن ولی هیچ کدوم حرفی نمیگفتن. حاج محمود روی مبل نشست و به فاطمه که با مادرش روبوسی میکرد،نگاه میکرد. فاطمه از اینکه باعث ناراحتی و نگرانی خانواده ش شده بود،شرمنده بود. حاج محمود با ناراحتی به فاطمه گفت: _بشین. فاطمه و مادرش و امیررضا نشستن. گفت: _چند وقته مزاحمت میشه؟ فاطمه سرشو انداخت پایین و گفت: _من کار اشتباهی نکردم با... حاج محمود پرید وسط حرفش و گفت: _جواب سوال من این نیست.گفتم چند وقته اون پسره عوضی مزاحمت میشه؟ فاطمه همونجوری که سرش پایین بود گفت: -خیلی وقت نیست. -یعنی چند وقته؟ چند روزه؟ چند ماهه؟ -شش ماه. امیررضا عصبانی شد،بلند گفت: _چرا تا حالا نگفتی؟ -نمیخواستم بیخودی نگرانتون کنم. حاج محمود گفت: _بیخودی؟!! اون پسری که من دیدم مزاحمت امشبش کمترین کاری بوده که تا حالا انجام داده و بعد از این بخواد انجام بده.بعد تو میگی بیخودی؟!! زهره خانوم نگران گفت: _به منم بگین اینجا چه خبره؟! پسره کیه؟! مزاحمت چیه؟! حاج محمود با ناراحتی به فاطمه نگاه میکرد و گفت: _برای همین کلاس دفاع شخصی میری.. آره؟ فاطمه بدون اینکه سرشو بالا بیاره گفت: -بله. همه ساکت بودن.بعد مدتی حاج محمود با تعجب و نگرانی گفت: _دزدیدن حنانه هم...کار این پسره بوده؟!! فاطمه چیزی نگفت ولی با سکوتش تایید کرد.امیررضا گفت: _برای چی مزاحمت میشه؟ فاطمه بالاخره سرشو بلند کرد و به پدرش نگاه کرد. -من کار بدی نکردم ولی بخاطر یه کینه احمقانه میخواد کاری کنه که ازش عذرخواهی کنم. امیررضا عصبانی سمت در رفت.حاج محمود صداش کرد: -امیر امیررضا ایستاد. -از حیاط بیرون نرو. امیررضا اونقدر عصبانی بود که میخواست بره سراغ افشین.اما نشانی ازش نداشت و اگه رانندگی میکرد یا با کسی تصادف میکرد یا بلایی سر خودش میومد.به حیاط رفت. فاطمه بلند شد بره اتاقش.حاج محمود گفت: _فعلا از خونه بیرون نرو تا یه فکری بکنم. -چشم. به اتاقش رفت. از پنجره به امیررضا نگاه میکرد.گاهی روی صندلی می نشست،گاهی قدم میزد،گاهی روی پله می نشست. زهره خانوم در اتاق رو باز کرد و با سینی غذا وارد اتاق شد.فاطمه سمت مادرش رفت و ظرف غذا رو گرفت و روی میز وسط اتاق گذاشت. زهره خانوم نگران نگاهش میکرد،دستشو گرفت و باهم روی مبل نشستن.فاطمه شرمنده سرشو انداخت پایین. -وقتی میگی کار بدی نکردی نباید شرمنده باشی.همه مون بهت داریم.ناراحتی ما از اینه که چرا تا حالا نگفتی.اگه زبانم لال بلایی سرت میاورد.. فاطمه سرشو روی پای مادرش گذاشت و گریه میکرد. دو روز گذشت، و فاطمه اصلا از خونه بیرون نرفته بود.کنار پدرش نشست.دست پدرش رو بوسید و گفت: _بابا جونم،من شرمنده م که باعث ناراحتی شما شدم. -دخترم،اونی که باعث ناراحتی ماست،تو نیستی. -اگه تو خونه موندن من باعث میشه ناراحتی و نگرانی شما کمتر بشه،من با کمال میل تا آخر عمرم پامو از خونه بیرون نمیذارم.ولی بابا جونم،این باعث میشه نگرانی شما کمتر بشه؟ حاج محمود یه کم فکر کرد،بعد امیررضا رو صدا کرد.... 👈 .... ✍ نویسنده ؛ بانو «مهدی‌یارمنتظر قائم» 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.💖🍃💖.═══════╗ 👇 کانون فرهنگی فاطمیون @Kanoone_Fatemiyoon ╚═══════💖.🍃💖.═╝ ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💥یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💥 ✍رمان جذاب و آموزنده ✍قسمت ۱۷ بعد امیررضا رو صدا کرد.امیررضا از اتاقش بیرون اومد و گفت: -جانم بابا؟ -بیا بشین. امیررضا نشست.حاج محمود به فاطمه گفت: -اون پسره همکلاسیته؟ -نه. -دانشگاه میاد؟ -گاهی میبینمش. حاج محمود به امیررضا گفت: _میتونی از این به بعد فاطمه رو هرجایی خواست بره،ببری و بیاری؟ امیررضا گفت:_بله،حتما. -هروقت کاری برات پیش اومد یا نتونستی قبلش به من بگو،خودم میرم. -چشم. فاطمه گفت: _ولی بابا اینجوری که شما و رضا از کار تون میفتین! امیررضا گفت: _من کاری مهمتر از مراقبت از آبجی کوچیکم ندارم. به شوخی گفت: _هنوزم بچه ای و باید مواظبت باشیم. پس کی میخوای بزرگ بشی نی نی کوچولو؟ -هروقت ظرف شستن یاد گرفتم،خان داداش زهره خانوم و حاج محمود هم لبخند زدن. حاج محمود به امیررضا گفت: _تو دانشگاه هم حواست بهش باشه ولی از دور.کسی متوجه نشه. -چشم بابا،حواسم هست. از فردای اون شب، فاطمه دانشگاه میرفت.برای اینکه خیلی وقت امیررضا رو نگیره،کلاس هایی که استادش به حضور و غیاب حساس نبود،غیرحضوری میخوند. باشگاه و جاهای مختلفی هم که قبلا میرفت، دیگه نمیرفت.امیررضا تو دانشگاه هم از دور مراقب بود. چندبار افشین رو دید که روی نیمکتی سر راه فاطمه می نشست و خیره نگاهش میکرد.اما فاطمه حتی نگاهش هم نمیکرد.امیررضا هم هربار بیشتر عصبانی میشد.افشین هم برای اینکه امیررضا رو عصبانی کنه،اینکارو میکرد. چند روز گذشت. امیررضا،فاطمه رو رسوند خونه و دنبال کارهاش رفت.به مغازه ای رفت.وقتی از مغازه بیرون اومد،افشین جلوش ایستاد. با لحن تمسخرآمیزی گفت: _تا کی میخوای راننده شخصی باشی؟ امیررضا عصبانی نگاهش میکرد.افشین گفت: _نگاه و اخمت خیلی شبیه خواهرته.ولی چشم هات شبیه نیست،چشم های خواهرت خیلی قشنگ تره. امیررضا که دنبال فرصت بود، چنان مشتی به افشین زد که افشین یه کم دور خودش چرخید.چند مشت دیگه هم زد و افشین بدون اینکه از خودش دفاع کنه،روی زمین افتاد.روی سینه ش نشست و مدام به سر و صورتش ضربه میزد. مردم جمع شدن و به سختی امیررضا رو جدا کردن. پلیس اومد.... 👈 .... ✍ نویسنده ؛ بانو «مهدی‌یارمنتظر قائم» 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.💖🍃💖.═══════╗ 👇 کانون فرهنگی فاطمیون @Kanoone_Fatemiyoon ╚═══════💖.🍃💖.═╝ ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💥یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💥 ✍رمان جذاب و آموزنده ✍قسمت ۱۸ پلیس اومد و هردو رو به کلانتری بردن. افشین از امیررضا شکایت کرد. تو راهروی کلانتری نشسته بودن.با خونسردی گفت: -خواهرت هم بخاطر تو هر کاری میکنه؟ امیررضا تازه متوجه شد، که افشین از اول نقشه داشته عصبیش کنه تا باهاش درگیر بشه.عصبانی تر شد ولی سعی میکرد آرام باشه.اما افشین دست بردار نبود.گفت: _بهتره فاطمه هم... امیررضا بلند شد و با پا محکم تو دهان افشین زد.دهان افشین پر خون شد. -اسم خواهر منو به زبان کثیفت نیار. -داداش!!! امیررضا و افشین سرشون رو برگردوندن. فاطمه بود که با تعجب و نگرانی به امیررضا نگاه میکرد. امیررضا گفت: _تو اینجا چکار میکنی؟!! برو خونه. افشین گفت: _داداشت چقدر برات مهمه؟ اون که بخاطر تو هر کاری میکنه.تو هم بخاطرش... امیررضا نعره زد: _دهان تو ببند آشغال افسر پرونده از اتاق بیرون اومد و گفت: _چه خبره؟ به سربازی که مراقب امیررضا بود گفت: _بیارشون تو. امیررضا به فاطمه نگاه کرد و گفت: _جان رضا برو خونه. امیررضا و افشین رو بردن تو اتاق. فاطمه همونجا روی صندلی نشست.به زمین خیره شده بود و اشک میریخت. حالش خیلی بد بود.بهتر که شد،دربست گرفت و رفت خونه.تو راه با پدرش تماس گرفت و جریان رو تعریف کرد. -ببخشید بابا،شما بخاطر من خیلی اذیت میشین. -دخترم،اگه مطمئنی کارت درست بوده پس قوی باش.شاید امتحانه که تا کجا پای ایمان و عقایدت میمونی. -بابا،به رضا بگین من خونه م و پامو از خونه بیرون نمیذارم.خیالش راحت باشه. افشین کسی رو مامور کرده بود بعد از اینکه با امیررضا درگیر شد و راهی کلانتری شدن به فاطمه خبر بده. حاج محمود رسید. این بار امیررضا با افشین تو اتاق کلانتری بود.حاج محمود نگاه گذرایی به افشین کرد و سمت امیررضا رفت.افشین به رفتار حاج محمود با پسرش هم با دقت نگاه میکرد.امیررضا تا متوجه پدرش شد، ایستاد و با احترام سلام کرد. حاج محمود پسرش رو بغل کرد و آرام نزدیک گوشش گفت: _فاطمه گفت بهت بگم خونه ست و پاشو از خونه بیرون نمیذاره.خیالت راحت باشه. افشین نمیشنید حاج محمود به پسرش چی میگه ولی دید که امیررضا نفس راحتی کشید. حاج محمود از امیررضا جدا شد.... 👈 .... ✍ نویسنده ؛ بانو «مهدی‌یارمنتظر قائم» 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.💖🍃💖.═══════╗ 👇 کانون فرهنگی فاطمیون @Kanoone_Fatemiyoon ╚═══════💖.🍃💖.═╝ ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این جمله یه حقّه‌بازی مقدسه : «امام رضا علیه‌السلام منو نمی‌طلبه» ! | کانون فرهنگی فاطمیون @Kanoone_Fatemiyoon
مداحی_آنلاین_علم_امام_رضا_حجت_السلام_رفیعی.mp3
1.21M
🌸 (ع) ♨️علم امام رضا(ع) 👌 بسیار شنیدنی 🎙حجت الاسلام 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. کانون فرهنگی فاطمیون @Kanoone_Fatemiyoon
مداحی آنلاین - سلام آقا - حسینی.mp3
4.43M
🌴شب زیارتی امام حسین(ع) 🍃سلام آقا منم یک قطره از بارون 🍃که میخوام سهم دریا شم 🎙 🌷 🌷 کانون فرهنگی فاطمیون @Kanoone_Fatemiyoon
هدایت شده از محمددرویشی درویشی
جشن ولادت امام رضا(علیه السلام ) 🌸🌸🌸🌸🌸 🎤مولودی خوانی:کربلایی میثم اسحاقی فر 🎙اجرای گروه سرود دختران فاطمیون 📆زمان یکشنبه ۳۰ اردیبهشت همراه با نماز مغرب و عشا 🕌مکان مسجد فاطمیه حسن اباد با همکاری مسجد فاطمیه وپایگاه بسیج شهید مفتع حسن اباد کانون فرهنگی مسجد فاطمیه https://eitaa.com/joinchat/2550465193Cb0aab96762
😍✋ اگر چه درد فراق عجیب سنگین است مرور یاد شما موجبات تسکین است به تلخ کامی چایی صبح هر جمعه میان ندبه فقط انتظار شیرین است عج 🌹 🌹 تعجیل در ظهور و سلامتی مولاعج پنج 💚اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج💚 "بحق فاطمه(س) " کانون فرهنگی فاطمیون @Kanoone_Fatemiyoon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📝کاکوی امام رضا علیه السلام .. ⏯نماهنگ جدید و بسیار زیبای کاکوی امام رضا (ع) بمناسبت ایام دهه کرامت و بزرگداشت حضرت شاهچراغ و ولادت امام رضا علیه السلام با صدای محمد حسین رنجبری کاری از ماوا 📎 📎 کانون فرهنگی فاطمیون @Kanoone_Fatemiyoon
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💥یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💥 ✍رمان جذاب و آموزنده ✍قسمت ۱۹ حاج محمود از امیررضا جدا شد.پیش مامور پلیس رفت و گفت: _جناب سروان ما چکار باید بکنیم؟ -یا از اون آقا رضایت بگیرین یا پسرتون امشب اینجا میمونه،فردا میره دادسرا. حاج محمود نگاهی به افشین کرد. سر و صورت افشین پر خون و کبودی بود.به امیررضا نگاه کرد و گفت: _پسرم،فردا تو دادسرا میبینمت. امیررضا لبخند زد و گفت: _نیاز نیست فردا هم به زحمت بیفتین. نتیجه شو بهتون خبر میدم. حاج محمود دوباره پسرش رو در آغوش گرفت،خداحافظی کردن و رفت. وقتی حاج محمود رفت، امیررضا با پوزخند به افشین نگاه کرد. افشین گیج شده بود.دلیل رفتار امیررضا و پدرش رو نمیفهمید. انتظار داشت فاطمه بخاطر برادرش عذرخواهی کنه که نکرد. انتظار داشت حاج محمود بخاطر پسرش التماسش کنه؛که نکرد. انتظار نداشت امیررضا با پیروزمندی نگاهش کنه؛که کرد. امیررضا تو بازداشتگاه موند و افشین راهی خونه شد. اون شب هیچکس نخوابید. فاطمه تا صبح دعا میکرد. حاج محمود و زهره خانوم نگران بودن. افشین برای اولین بار تو عمرش دوست داشت جای کس دیگه ای باشه.دوست داشت جای امیررضا باشه. امیررضا خانواده ای داشت که افشین همیشه آرزو داشت، داشته باشه.تصمیم گرفت رضایت بده و امیررضا زندان نره. نقشه دیگه ای داشت. از امیررضا و حاج محمود هم کینه داشت.میخواست امیررضا هم شاهد عذاب کشیدن خانواده ش باشه و عذاب بکشه. بازهم امیررضا، فاطمه رو میرساند دانشگاه و برمیگرداند.ولی افشین بخاطر کبودی های صورتش دانشگاه نمیرفت. سه هفته گذشت. امیررضا و فاطمه تو راه دانشگاه بودن. حاج محمود با امیررضا تماس گرفت. گفت: -کجایی؟ -فاطمه رو میرسونم دانشگاه. -تا کی کلاس داره؟ -امروز تا ظهر کلاس داره. -ظهر که بردیش خونه،بیا مغازه. -چیزی شده بابا؟ -چیز مهمی نیست.فاطمه رو نگران نکن. امیررضا مطمئن شد خبری شده. فاطمه سرکلاس بود که براش پیامک اومد.ولی توجه نکرد. بعد کلاس به پیامکش نگاه کرد. شماره ناشناس بود.نوشته بود... 👈 .... ✍ نویسنده ؛ بانو «مهدی‌یارمنتظر قائم» 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.💖🍃💖.═══════╗ 👇 کانون فرهنگی فاطمیون @Kanoone_Fatemiyoon ╚═══════💖.🍃💖.═╝ ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💥یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💥 ✍رمان جذاب و آموزنده ✍قسمت ۲۰ شماره ناشناس بود.نوشته بود: -پدرت چقدر برات مهمه؟ نگران شد. با امیررضا تماس گرفت.تو محوطه بود. سریع رفت پیشش.با نگرانی گفت: -بابا کجاست؟ امیررضا هم نگران شد: _مغازه..چی شده مگه؟! -بریم. -کلاست؟! -ولش کن،بریم. هردو سوار شدن.امیررضا پرسید: _چیشده؟! _نمیدونم.فقط تندتر برو. وقتی رسیدن، مغازه رو نشناختن. یه کم به اطراف نگاه کردن.همین مغازه بود. حاج محمود فروشگاه بزرگ لوازم خانگی داشت، ولی هیچ وسیله ای توش نبود. خالی خالی بود.فقط میزکار حاج محمود وسط فروشگاه بود که اونم خالی بود. امیررضا با پدرش تماس گرفت، خاموش بود.به مغازه کناری رفت.بعد احوالپرسی گفت: _مغازه ما چیشده؟! پدرم کجاست؟! -صبح که اومدیم دیدیم مغازه شما رو خالی کردن.یعنی جارو کردن.همه چیز بردن.فقط هم مغازه شما رو خالی کردن. از هیچکدوم دیگه،هیچی کم نشده.حاج نادری الان کلانتریه. -دوربین ها چیزی نشان ندادن؟! -نه،طرف حرفه ای بوده. -بابام حالش خوب بود؟ -آره،حاج محمود آروم بود.پلیس اومد، چند تا سوال پرسید،بعد باهم رفتن کلانتری. امیررضا تشکر و خداحافظی کرد و رفت پیش فاطمه.به فاطمه گفت: _تو از کجا فهمیدی؟ -هر بلایی سر ما میاره،بهم خبر میده..بابا حالش خوب بود؟ -آره،کلانتریه..تو رو میبرم خونه،بعد میرم پیش بابا. فاطمه چیزی نگفت، و امیررضا حرکت کرد.وقتی فاطمه رفت تو خونه و در بست،حرکت کرد. حاج محمود تو راهرو کلانتری نشسته بود.وقتی امیررضا رو دید با تعجب گفت: _تو اینجا چکار میکنی؟! مگه نگفتی فاطمه تا ظهر کلاس داره؟! تو دانشگاه ولش کردی؟! -نه بابا،بردمش خونه. -میدونست؟! -بله،پسره بهش گفته بود. -حالش خوب بود؟ -بله،نگران شما بود. حاج محمود از کلانتری با فاطمه تماس گرفت... 👈 .... ✍ نویسنده ؛ بانو «مهدی‌یارمنتظر قائم» 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.💖🍃💖.═══════╗ 👇 کانون فرهنگی فاطمیون @Kanoone_Fatemiyoon ╚═══════💖.🍃💖.═╝ ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💥یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💥 ✍رمان جذاب و آموزنده ✍قسمت ۲۱ حاج محمود از کلانتری با فاطمه تماس گرفت. -بفرمایید وقتی صدای آرام فاطمه رو شنید،دلش آرام شد. -سلام دخترم -سلام بابا جونم،خوبین؟ -خوبم،نگران من نباش،نگران هیچی نباش. -بابا شرمنده م. -همه دار و ندار من فدای یه تار موی تو. این چیزها که مهم نیست.من و مادرت روزهای سخت تر از این رو گذروندیم. دخترم قوی باش و توکل کن. شب حاج محمود و امیررضا رفتن خونه. حاج محمود سراغ فاطمه رو از زهره خانوم گرفت.زهره خانوم گفت تو اتاقشه. در اتاقش باز بود. فاطمه داشت نماز میخوند. ایستاد و با افتخار نگاهش میکرد.حاج محمود همیشه به داشتن همچین دختری افتخار میکرد. نمازش که تمام شد،برگشت سمت پدرش.بلند شد و گفت: _سلام بابای مهربونم. از اینکه فاطمه حالش خوب بود، خوشحال شد. -سلام دختر گلم،قبول باشه. -ممنون بابا جون.تا شما دست و صورت تون رو بشورین شام آماده میکنم.امشب غذای مخصوص سرآشپز داریم. امیررضا گفت: _یعنی امشب باید سر گرسنه روی بالشت بذاریم. -نه داداش جونم.حالا چون شمایی نون و پنیر بهت میدم. فاطمه غذا ماکارونی درست کرده بود. امیررضا گفت: _مامان،خوبه فاطمه گاهی خونه باشه ها،شما یه مرخصی میرین. رو به فاطمه گفت: _تو اصلا برا چی میری دانشگاه.بشین تو خونه به مامان کمک کن. -چیه داداش،از بردن و آوردن من خسته شدی؟ -نه،از بس تو ماشین حرف میزنی خسته شدم. رو به پدرش گفت: _چندبار از دست پرحرفی های فاطمه حواسم پرت شد و نزدیک بود تصادف کنم. -من پرحرف نیستم،شما کم حرفی.بوق ماشین گفت رضاجان یه چیزی بگو خواهرت بفهمه زنده ای. همه خندیدن. -تازه این خانمه که میگه درب خودرو باز است،گفت رضاجان علائم حیاتی ندارن. همه خندیدن. فردای اون روز، مثل همیشه امیررضا،فاطمه رو به دانشگاه برد.افشین هم نزدیک خونه حاج محمود بود.طوری که دیده نشه اوضاع خانواده حاج محمود رو بررسی میکرد. وقتی دید همه چیز عادیه و حتی امیررضا و فاطمه میخندن،تعجب کرد. چند روز بعد حاج محمود گفت: _حاج رسولی امروز اومد پیشم.بعد از کلی مقدمه که میدونم دزد اومده مغازه ت و اینجور چیزها،از فاطمه برای پسرش خاستگاری کرد. همه به فاطمه نگاه کردن.... 👈 .... ✍ نویسنده ؛ بانو «مهدی‌یارمنتظر قائم» 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.💖🍃💖.═══════╗ 👇 کانون فرهنگی فاطمیون @Kanoone_Fatemiyoon ╚═══════💖.🍃💖.═╝ ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 «تشنه ظهور» 👤 استاد ☀️ اهل بیت چشمه هستن... لقب ماء معین است... الـٰلّهُمَ ؏َجــِّلِ‌ لوَلــیِّڪَ‌ اَلْفــَرَجْ‌ کانون فرهنگی فاطمیون @Kanoone_Fatemiyoon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 تا حالا می گفتیم شرمنده ایم..... 🔻ولی با دیدن این فیلم بعید میدانم، فردای قیامت بتوانیم پاسخ این یک نفر را هم بدهیم. 🔻این مستندها باید دیده شوند تا همگان بدانند چه زجرهایی کشیده شده و می شود کانون فرهنگی فاطمیون @Kanoone_Fatemiyoon
مداحی آنلاین - توسل به امام رضا - استاد هاشمی نژاد.mp3
3.38M
🌺 (ع) ♨️توسل به امام رضا(ع) 👌 بسیار شنیدنی 🎙حجت الاسلام 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. کانون فرهنگی فاطمیون @Kanoone_Fatemiyoon
--> دیروز تیپ و لشکر مے زدیم --> امروز مانده ایم چہ تیپے بزنیم! --> دیروز روز فدا شدن بود --> امروز روز فدایت شوم! "چقدرچفیہ هاخونے شد تا چادرے خاکے نشود" کانون فرهنگی فاطمیون @Kanoone_Fatemiyoon
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💥یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💥 ✍رمان جذاب و آموزنده ✍قسمت ۲۲ همه به فاطمه نگاه کردن. -چرا اینجوری نگاهم میکنین؟!! زهره خانوم گفت: _خب نظرت چیه؟ -کسی که تا حالا ندیدمش چطوری درموردش نظر بدم. امیررضا گفت: _امیرعلی پسر خوبیه،من میشناسمش. فاطمه به حاج محمود نگاه کرد.به امیررضا اشاره کرد و گفت: _خب بابا جون،عروس خانم پسندیدن، کی عروسی دعوتیم؟ امیررضا گفت: _خیلی پر رویی.دختر هم دخترهای قدیم. تا حرف خاستگار میشد،سرخ میشدن، میرفتن یه گوشه قایم میشدن. -چه خوب دخترهای قدیم رو میشناسی. با چندتا شون دوست بودی،ناقلا؟ -یکیش مامان گلم،دو تا خاله و یه عمه. -مامان بزرگ یادت رفت. -با مامان بزرگ دوست نبودم.اون موقع ها بابابزرگ غیرتی میشد. همه خندیدن. حاج محمود گفت: _پس میگم هفته دیگه بیان. -چهارشنبه باشه باباجون.چهارشنبه درسهام سبک تره. امیررضا گفت: _من آرزو به دل موندم که تو یه کم خجالت بکشی. دوباره همه خندیدن. چند روز گذشت. حال و هوای خونه حاج محمود برای افشین عجیب بود.اینکه کسی مدام آزارشون میده و فروشگاه حاج محمود رو خالی کردن، ولی اونا اونقدر آرام و خوشحالن،براش عجیب بود. هر روز تا آخر شب، نزدیک خونه شون بود.مراقب بود که دیده نشه.یه شب پسر جوانی رو دید که با دسته گل و شیرینی همراه پدر و مادرش،زنگ در خونه حاج محمود رو زد. خیلی تعجب کرد.تو همچین موقعیتی که دارن،خاستگار؟!! به پسر جوان دقت کرد. خوش تیپ و خوش هیکل بود.چهره ش مثل افشین نبود ولی خوب بود.پسر خوبی به نظر میومد و مهمتر از همه مذهبی بود.افشین احساس کرد فاطمه حتما بهش جواب مثبت میده. حاج محمود و زهره خانوم و امیررضا تو هال بودن و فاطمه تو آشپزخونه. بعد احوالپرسی و یه کم صحبت،زهره خانوم به فاطمه گفت چایی بیاره. فاطمه با سینی چایی وارد پذیرایی شد و سلام کرد.خانم و آقای رسولی با لبخند نگاهش کردن ولی امیرعلی سرش پایین بود. بلند شد و سلام کرد. بعد از پذیرایی چای،فاطمه کنار مادرش نشست.آقای رسولی درمورد پسرش صحبت میکرد.امیرعلی بیست و پنج سال داشت و پلیس راهنمایی و رانندگی بود. فاطمه و امیرعلی به حیاط رفتن،تا صحبت کنن.... 👈 .... ✍ نویسنده ؛ بانو «مهدی‌یارمنتظر قائم» 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.💖🍃💖.═══════╗ 👇 کانون فرهنگی فاطمیون @Kanoone_Fatemiyoon ╚═══════💖.🍃💖.═╝ ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💥یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💥 ✍رمان جذاب و آموزنده ✍قسمت ۲۳ فاطمه و امیرعلی به حیاط رفتن،تا صحبت کنن.فاطمه گذرا به امیرعلی نگاه کرد.جوان مودب و محجوبی به نظر میومد. مدتی صحبت کردن.فاطمه گفت: _من برای امشب دیگه حرفی ندارم.اما شاید لازم باشه بعدا باز هم صحبت کنیم. اگه برای شما حرفی،سوالی،نکته ای مونده، بفرمایید. -فعلا خیر. با هم رفتن داخل. فاطمه دو هفته زمان خواست تا فکر کنه. افشین تو ماشین منتظر بود.خانواده رسولی سمت ماشین شون میرفتن.خانم رسولی به امیرعلی گفت: -خب پسرم،نظرت چیه؟ امیرعلی لبخند محجوبی زد و گفت: -از اون چیزی که شما گفتین،خیلی بهتر بود. -پس مبارکه؟ -منکه مطمئنم،تا نظر فاطمه خانم چی باشه. پدر و مادرش خندیدن.سوار ماشین شدن و رفتن. ولی افشین هنوز همونجا بود و فکر میکرد. با خودش گفت اگه فاطمه ازدواج کنه باید بیخیالش بشم؟..ولی سیلی هایی که بهم زده چی میشه؟.. مشت های امیررضا؟.. لگدی که با پاش زد توی دهانم؟.. نه..تا من نگیرم، فاطمه حق نداره ازدواج کنه.اما تصمیم گرفت صبر کنه تا ببینه نظر فاطمه چی هست. چند روز گذشت. فاطمه از پدر و مادرش خواست که امیرعلی رو تنها دعوت کنن.امیرعلی باز هم با دسته گل رفت خونه شون.باز هم اون موقع افشین اونجا بود و امیرعلی رو دید.بعد از پذیرایی و شام،امیرعلی و فاطمه رفتن تو حیاط که صحبت کنن. افشین بیرون منتظر بود. امیرعلی خوشحال تر و مطمئن تر از دفعه قبل از خونه بیرون اومد. سه روز بعد فاطمه و امیررضا و امیرعلی باهم رفتن بیرون.فاطمه میخواست امیرعلی رو بیشتر بشناسه. افشین تعقیب شون میکرد، تا بفهمه نظر فاطمه چی هست ولی از رفتار فاطمه معلوم نبود، جوابش مثبته یا نه. به رستوران سنتی رفتن. امیررضا به بهانه های مختلف فاطمه و امیرعلی رو تنها میذاشت. افشین فکر نمیکرد، اینجور آدمها وقتی میخوان ازدواج کنن، اینقدر باهم رفت و آمد کنن و حتی بیرون برن. از چهره امیرعلی معلوم بود، دوست داره با فاطمه ازدواج کنه ولی باز هم محجوب و سربه زیر بود.فقط دو بار کوتاه به فاطمه نگاه کرد. نمیفهمید چرا امیرعلی به فاطمه نگاه نمیکنه،چطور میتونه به چهره به این زیبایی خیره نشه؟ ولی فاطمه تمام مدت به امیرعلی نگاه نکرد.دوبار لبخند کوتاهی روی لبش اومد ولی زود محو شد.خیلی با احترام و رسمی با امیرعلی صحبت میکرد. امیررضا با لبخند به امیرعلی گفت: _داداش جان،دیر وقته دیگه.بهتره تشریف ببرید استراحت کنید..سرکار بودی،خسته ای. امیرعلی هم لبخند زد.خداحافظی کرد و رفت.ولی امیررضا و فاطمه هنوز نشسته بودن.افشین طوری که متوجه نشن، بهشون نزدیک شد تا بفهمه چی میگن. امیررضا گفت: -خب آبجی کوچیکه،نظرت چیه؟ -پسر خوبیه ولی...باید بیشتر فکر کنم. -وای از دست شما دخترها..چقدر ناز میکنی.از خدات هم باشه..خواهر من،بهتر از امیرعلی گیرت نمیاد ها،از من گفتن بود. -معلومه خیلی از دستم خسته شدی ها. -باید هر روز به ما سر بزنی ها،وگرنه من حوصله م سر میره. -بهتر،حوصله ت که سر بره،ازدواج میکنی. البته با این اخلاقی که تو داری، بیچاره اون دختر.ولی غصه نخور،خودم یه دختر شیرین مغز برات پیدا میکنم. 👈 .... ✍ نویسنده ؛ بانو «مهدی‌یارمنتظر قائم» 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.💖🍃💖.═══════╗ 👇 کانون فرهنگی فاطمیون @Kanoone_Fatemiyoon ╚═══════💖.🍃💖.═╝ ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💥یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💥 ✍رمان جذاب و آموزنده ✍قسمت ۲۴ فاطمه برعکس اینکه اصلا به امیرعلی نگاه نمیکرد،تمام مدت با مهربانی و محبت به امیررضا نگاه میکرد.افشین با خودش گفت کاش فاطمه به منم اینطوری نگاه میکرد... افشین تو محتاج محبت هیچکس نیستی. امیررضا و فاطمه رفتن ولی افشین هنوز نشسته بود و فکر میکرد.مطمئن بود که فاطمه به ازدواج با امیرعلی راضی میشه. دو روز گذشت. حاج محمود گفت: _دخترم،درمورد امیرعلی هنوز به نتیجه نرسیدی؟ -آقای رسولی آدم خوبیه ولی..میترسم. -از چی؟ -مزاحمت های اون پسره. امیررضا گفت: -امیرعلی پلیسه.اون پسره جرأت نمیکنه دیگه بهت نزدیک بشه. فاطمه نفس عمیقی کشید و گفت: _من...جوابم مثبته ولی خیلی نگرانم. همه لبخند زدن.زهره خانوم گفت: _طبیعیه دخترم،مبارک باشه. فاطمه رو به پدرش گفت: -لازم نیست به آقای رسولی بگیم که کسی مزاحم میشه؟ -حالا که جوابت مثبته،بدونه بهتره.. خودم فرداشب بهش میگم. امیررضا با خنده گفت: _نه..این فاطمه اصلا خجالت کشیدن بلد نیست ها.دختر پاشو برو تو اتاقت..تو الان مثلا باید خجالت بکشی. همه خندیدن. صبح فاطمه با امیررضا به دانشگاه رفت. بعد کلاس براش پیامک اومد.شماره ناشناس بود.نوشته بود: -نمیتونی ازدواج کنی. نگران شد. نکنه بلایی سر امیرعلی آورده باشه.با امیررضا تماس گرفت.تو محوطه بود. پیش امیررضا میرفت که افشین رو تو سالن دید. با پوزخند و خیره نگاهش میکرد. مطمئن شد اتفاقی افتاده ولی سعی کرد بی تفاوت باشه.پیش امیررضا رفت ولی چون مطمئن بود افشین داره نگاهش میکنه،خیلی معمولی به امیررضا گفت: _بریم. -کلاس نداری مگه؟!! -بریم میگم برات. وقتی سوار ماشین شدن،فاطمه گفت: -شماره امیرعلی رو داری؟ امیررضا مثلا غیرتی شد و با لبخندی گفت: _چه زود خودمونی میشی،فعلا باید بگی آقای رسولی،فهمیدی؟ فاطمه با ناراحتی گفت: -شماره شو داری؟ امیررضا نگران شد. -آره،چیشده مگه؟ -نمیدونم.یه جوری که هم زشت نباشه هم نگران نشن،زنگ بزن بهش،ببین حالش چطوره. -فاطمه،چیشده؟! -نمیدونم..باز این پسره پیام داده.... 👈 .... ✍ نویسنده ؛ بانو «مهدی‌یارمنتظر قائم» 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.💖🍃💖.═══════╗ 👇 کانون فرهنگی فاطمیون @Kanoone_Fatemiyoon ╚═══════💖.🍃💖.═╝ ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱