#مسیحای_عشق
#پارت275
وقتی تو با این همه لباس و روسري و اینا،چادر هم سر میکنی،من از
خودم بدم میاد... میگم یعنی آنقدر ضعیفم که نیکی نگرانه..
_:پسرعمو من به شما اعتماد دارم.. یعنی بهتون اعتماد پیدا کردم..
به علاوه عمووحید هم به شما مطمئنن.. اینکه چادر سر میکنم،به
خاطر دل خودمه..
اخم میکنم.
+:باشه فراموشش کن..بابت شیرعسل ممنون
بلند میشوم و از آشپزخانه بیرون میآیم.
صدایم میزند
_:پسرعمو
برمیگردم،سرش را پایین انداخته،اما...
اما چادرش را درآورده
لبخند میزنم
+:جبران شد!
سرش را بیشتر پایین میاندازد و ،ملیح،میخندد.
من چرا چنین چیزي از او خواستم؟
★
صداي در میآید.
سرم را از روي نقشه بلند میکنم.
یک هفته از ازدواج من و نیکی گذشته.
در این یک هفته،من براي سقف سر مردم نقشه ها کشیده ام و نیکی
همه ي کارهاي خانه را انجام داده و دانشگاه رفته..
به طرف در میروم،از چشمی بیرون را نگاه میکنم.
نیکی چادر به دست از اتاق بیرون میآید.
چادرش را سر میکند و پشت سرم میایستد :کیه؟
شانه بالا میاندازم:آشنا نیست
در را باز میکنم،پیرزنی بیرون در ایستاده.
_:سلام،بفرمایید؟
@Kanoonfereshtegan