هدایت شده از «مُشْتٰاقُاْلْحُسِینِعَلَیهِاْلْسَلامِ»
#شهدا_زنده_اند
#بعد_معنوی_زندگی_با_شهیدم
وقتی هنوز پیکر حسین آقا برنگشته بود، در مصلی شهر مراسم یادبودی برایش گرفتند.
یک بنر بزرگ از عزیزجانم با لباس نظامی در جایگاه مراسم قرار داده بودند.
در عکس مثل همیشه می خندید. هروقت نگاهم به آن عکس و چشمم به چشمانش می افتاد، با چشمان خیس لبخند می زدم. احساس می کردم روبرویم نشسته و فقط به من نگاه می کند. لبخند می زند تا احساس آرامش کنم.
من هم جوابش را با لبخند می دادم تا مبادا بابت من نگران شود.
ولی وقتی بعد از چهل و پنج روز پیکرش را برای وداع به مصلی شهر آوردند، از یک طرف برایم خیلی افتخارآفرین بود از اینکه شریک زندگیم به مقامی رسیده که سیل عظیم جمعیت به استقبالش آمدند و سعی دارند برای تبرک تابوتش را لمس کنند؛ اما از یک طرف هم دل کندن از جسم حسینم برایم باورکردنی نبودو خیلی سخت بود.
من واقعا نمی دانم کسی که همسرش به مرگ طبیعی از این دنیا می رود، چطور خودش را قانع می کند؛ چطور خودش را دلداری می دهد.
من خودم را می شناختم.
برای همین بیشتر اوقات صبح ها به پابوسی شهید محمد منتظرقائم می رفتم و به او می گفتم برای عاقبت بخیری و شهادت همسرم، نزد خداوند، واسطه شود.
می دانستم فقط در صورتی می توانم فراق حسین آقایم را صبوری کنم، که با شهادت باشد؛ و الا قطعا نمی توانستم تاب بیاورم...
#همسر #شهید_حسین_مشتاقی
@shahidmoshtaghi