هدایت شده از حٰاجْقٰاسِمْسُلیْٖمٰانےٖ🌷
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 3⃣2⃣
👈 بخش دوم: جنگ و دفاع
پس از مدتی و بازگشت دوباره به آبادان، همچنان در بخش عربی رادیو آبادان مشغول بودم و با اسرایی که تازه اسیر شده بودند، مصاحبه می کردم. آنها می گفتند: ما با بخش عربی رادیوی شما متوجه شدیم که جنگ بین ما و شما بیهوده و به خواست آمریکاست. ما همه مسلمان و برادریم و برای همین تصمیم به تسلیم شدن گرفتیم.
با ارتباطی که با مجاهدین مبارز عراقی برقرار کرده بودیم، از راه خورموسی و خورعبدالله، با لنج و در پوشش خرمافروش برای این مجاهدان آذوقه می بردیم. زیر موادغذایی ای مثل خرما، اطلاعیه های امام و کتاب های مذهبی و نوار مخفی می کردیم.
با عملیات بسیار مهم ثامن الائمه، که فتح الفتوح عملیاتهای دیگر بود، در جاده آبادان - ماهشهر و آبادان - اهواز و شهر آبادان از محاصره یک ساله درآمد اما به دلیل تخریب پل ایستگاه هفت و پل ایستگاه دوازده، ورود از این دو پل به شهر ممکن نبود و ناچار رفت و آمدها از جاده وحدت و نهایتا از روستای ابوشانک و پل روی رودخانه صورت می گرفت.
بعد از عملیات با تعدادی از اسرای عراقی مصاحبه کردم تا از رادیو پخش شود. دو روز از عملیات می گذشت که با دوست و همرزمم حبيب الله ابراهیمی و حسین زویداوی برای مأموریتی دیگر از آبادان بیرون رفتیم و به سمت اهواز حرکت کردیم.
به اهواز که رسیدیم، وقت اذان ظهر بود. نماز را به جماعت در مقر فرماندهی سپاه خواندیم. آقای شمخانی، با نیروی دریایی در بندر امام هماهنگ کرد و نامه ای به دستمان داد و گفت:
- برای تهیه پاسپورت به بوشهر بروید. بعدازظهر شده بود که با همراهانم با ماشین تویوتایی به سمت بوشهر حرکت
کردیم. آن شب را بعد از رسیدن به بوشهر در سپاه ماندیم. فردای آن روز پس از آماده شدن پاسپورت ها دوباره به طرف بندر امام حرکت کردیم. وقتی به بندر رسیدیم، با هماهنگی قبلی لنجی از سوی سپاه بارگیری و آماده حرکت شده بود. جعبه های پر از تره بار و خرما در کف لنج تا نزدیک سقف روی هم چیده شده بود. زیر تره بارها و صندوق های خرما، سلاح هایی برای حزب الدعوه و سازمان آمل اسلامی که با رژیم صدام در نبرد بودند، جاسازی شده بود.
با گروه سه نفره مان به طرف لنج رفتیم. خودم را به ناخدا صهیود مطوری و حبیب الله ابراهیمی عسکری و جاشوهایش سجیل و جواد مطوری که یکی از آنها تعمیرکار موتور لنج بود، معرفی کردم. خود را برای مأموریتی مهم آماده می کردیم.
پیگیر باشید...🍂
هدایت شده از حٰاجْقٰاسِمْسُلیْٖمٰانےٖ🌷
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 4⃣2⃣
👈 بخش دوم: جنگ و دفاع
اوایل صبح روز بعد بود. هوا صاف و آفتابی و نم شرجی به اندازه ای بود که نفسها در سینه سنگینی می کرد. آن قدر نم شرجی زیاد و هوا نفس گیر بود که لباس تنمان خیس عرق شده بود. صدای روشن شدن موتور لنج شنیده شد و بعد از کشیدن لنگر و باز کردن طناب های بسته به اسکله، کم کم لنج ناخدا صهیود، از ساحل جدا و سرازیر سینه پهناور آب دریا شد.
مدتی از عصر گذشته بود و خورشید داشت به انتهای افق نزدیک می شد. امواج متلاطم بود و طوری درهم می پیچید که به دل بیننده وحشت می انداخت. شدتش به اندازه ای بود که لنج مثل کالسکه بالا و پایین می شد و با هر حرکتی دلمان فرو میریخت. انگار تکان امواج هم امتحانی الهی برای محک زدن ایمانمان بود. هرچند نخستین بار نبود که با این وضعیت روبه رو می شدیم، احساس غریبی مثل ترس، وجودم را یکباره در بر گرفت. لنج چون پر کاهی روی آب در حرکت بود و کم کم وارد آبهای بین المللی نزدیک خور عبدالله شد. مدتی گذشت. ناخدا صهیود پشت سکان ایستاده بود. صدای رادیواش بلند شنیده می شد. این بار صدای ام کلثوم مذاقش را خوش کرده بود.
- طول عمري بخاف... من حب و سيره الحب و ظلم الحب... و عرف حکایات مليانه آهات... طول عمري بعول لانه ادی شوق... و لیالی شوق... "
گره به ابروهایش افتاده بود و سکان به دست به پهنه آب خیره بود. ناگهان با دیدن قایق های تندروی گشتی عراقی که به لنجمان نزدیک می شدند، فریادی کشید و زنگ خطر را به صدا درآورد!
همه سراسیمه روی عرشه رفتیم و خود را در محاصره قایق های عراقی دیدیم رنگ از رویمان پریده بود. انگار قلبم از سینه درآمده بود، دردی در فضای سینه حس کردم.
وزش بادی تند به ناگاه شروع شد، با ناراحتی از حبیب پرسیدم:
- اینها دیگر از کجا آمدند؟! ناخدا که خودش را مثل ما باخته بود، گفت:
- لابد از جزیره بوبیان؛ بزرگترین جزیره کویت که در اختیار رژیم بعثی قرار داده،
برای مخفی کردن و کمین قایق هایشان و شکار و کنترل اوضاع استفاده می کنند.
با ناراحتی گفتم:
- بیخود نبود از صبح دل شوره و دلهره در دلم افتاده بود.
پیگیر باشید...🍂
هدایت شده از حٰاجْقٰاسِمْسُلیْٖمٰانےٖ🌷
شهیدان :
موسی #صبوریان و ایوب #صبوریان
🌷شهیدموسی صبوریان بعدازسالها مفقودیت پیکرمطهرش برگشت.
🌸....
@Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
شهیدان : موسی #صبوریان و ایوب #صبوریان 🌷شهیدموسی صبوریان بعدازسالها مفقودیت پیکرمطهرش برگشت. 🌸....
🌷 #شهیدصبوریان_وچادرم🌷
🍃یه روزصبح برای فعالیت به بسیج رفتیم وبعد از برگشتن با یکی از دوستام توراه خیلی باهم درد و دل کردیم.
بهش گفتم که این روزا خیلی به خاطر پوشیدن چادر و حجاب تحقیر و سرزنش میشم.😔
💔دلم خیلی شکسته بود از زخم زبونهای دیگران و ازطرفی هم یه مشکلی برام پیش اومده بود و حل نمیشد.
همچنان که بادوستم قدم میزدیم رسیدیم به کوچه #شهیدحسین_سلامی❣
تابلو سرکوچه به اسم شهید نصب شده بود.
✨همین جور که داشتیم حرف میزدیم وغمگین از ادمها بودیم چشمم خورد به تابلو #شهیدسلامی و بهش گفتم "باشه شهیدسلامی توام هوای ما رو نداری" گفتم:"اصلا شهدا بهمون دیگه توجه نمیکنن شاید از ما خوششون نمیاد...😔
دوستم یه لبخندی زدو گفت:"نه بهمون کمک میکنن.."🍃
اونروز خداحافظی کردیم ورفتیم...🍂
💫شب خوابیدم.
در عالم خواب دیدم یه #شهیدی توی جبهه ایستاده و داره کفشهارو واکس میزنه و از طرفی خیره شده بود به من✨
باعلاقه شدیدی نگاهم میکرد❤️
وقتی به چشماش نگاه کردم خیلی به دلم نشست😍
انگار یه دوست صمیمی بودیم ، نگاهش گیرا و زیبا بود.💕
در خواب متوجه شدم که ایشون #شهیدموسی_صبوریان هست.
اصلا این شهید رو نمیشناختم و ندیده بودمش...🍃
وقتی ازخواب بیدار شدم فهمیدم که #شهیدسلامی جواب منو داده و منظورش این بود که به خاطر #حجابت درجه داری...✨
خیلی برام جالب بود شهدا خیلی بزرگتر از اون چیزی هستن که ما فکر میکنیم و شهدا ناظر برهمه چیز هستند...🌺
🌷دنبال مزار #شهیدصبوریان گشتم و در گلزارشهدای #بهشت_هاجرملایر پیداش کردم... متوجه شدم #وصیت_نامه شهیدصبوریان در مورد #چادر_و_حجاب هست...💖
و این برای من یعنی یک دنیا زیبایی...🌸
بعد از اون موسی دوست صمیمی و برادر من شد و همیشه میرم گلزار شهدا و باهاش درد ودل میکنم....
چادرم رو محکم تر ازقبل میگیرم و دیگه بهش علاقه نه ، ایمان دارم...❤️🍃
🌺ارسالی از:مخاطب کانال
🌸....
@Karbala_1365
هدایت شده از مطالب ذخیره،کانال دادش محمد
قائمانه...
با اینڪہ
در حوالے چشمـم ندارمت
اما هـمیشہ ڪنج دلم دوست دارمت
این جمعہ هـم
نیامدے باز مثل قبل
این هـفتہ هـم بہ خدا میسپارمت
#آقا_بیا_تا_زندگی_معنا_بگیرد
#با_اینڪه_بَدیم_ولی_بیا
🌷اللهم عجل لولیک الفرج🌷
✅ به ما بپیوندید👇👇
http://eitaa.com/saberin_shahid_ghafari
هدایت شده از حٰاجْقٰاسِمْسُلیْٖمٰانےٖ🌷
🌹 #فرمانده دلاور گردان
تخریب
لشڪر۱۰ حضرت سیدالشهدا (ع)
از شاگردان حاج عبدالله نوریان
(عارف بزرگ گردان تخریب لشکر۱۰)
شهادت:فڪہ ۴/۲۲/ ۱۳٦۷
رجعت ۱۳۸۰
#شهیدسردارناصراربابیان
🌷
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
❤️🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸
🌸
روز تولدت به غلط روز دختر است😖
در اصل روز آمدنت روز خواهر است😍
شادند از حضور تو اهل جهان ولی
خوشحالی امام رضا جور دیگر است
امشب به اعتبار روایات مانده ام👀
میلاد توست یا شب میلاد کوثر است🌙
وقتی پس از کریم تو تنها کریمهای
اسم تو با امام حسن حاصلش زر است
از هر چه بگذریم نشد بگذریم از این
از خواهری که این همه عشق برادر است
دریاچهی نمک سندش؛ بین اهلبیت
آری طعام سفرهی تو با نمکتر است
پس قلب این کویر به شوق تو میتپد
وقتی که کوه خضر برای تو منبر است
امشب حساب کرده ام از خانه تا ضریح
به نیت امام رضا هشت تا در است
با این حساب باز دل بیقرار من
آهوست توی مشهد و در قم کبوتر است
جمع دل من و دل هر کس به غیر تو
در بین صحن آینه جمع مکسر است
"ما را سریست با تو که گر خلق روزگار
دشمن شوند" هدیهی ما باز هم سر است
جای بقیع و آنهمه قبری که خاکی است
دیدم در این حرم چقدر سنگ مرمر است
او هم شبی شبی درست پدر را ندیده است
معصومه هم رقیهی موسیبن جعفر الکاظم
🌺 تولد کریمه ی اهل بیت و روز دختر مبارک 🌺
هدایت شده از حٰاجْقٰاسِمْسُلیْٖمٰانےٖ🌷
راهی به
خلوت دل
جانانم آرزوست...
❤️❤️❤️
#بیادشهدای_غواص_کربلای۴
❣
🌺ارسالی از:
#مخاطب_کانال
🌸....
@Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌹 #غواص و فرمانده شهید #رضاساکی🌹 🌹شهادت: شبهای عاشقی در عملیات #کربلای۴ چهارم دی ماه ۱۳۶۵ نحوه ت
آفتابی زد و ویرانه دل روشن گشت
ولی افسوس که زود از سر دیوار گذشت
خیره شد چشم دل از جلوه مستانه او
تا زدم چشم بهم مهلت دیدار گذشت....
🌺خواهرشهید:
تا آمدیم همدیگر را درک کنیم , معمولا آدم در این سن در نوجوانی به بعد بیشتر همدیگر را درک می کند بیشتر همدیگر را می فهمد یعنی تا آمدیم همدیگر را درک کنیم رفت.💔
@shohadayemalayer
هدایت شده از شناخت ادیان_عباس مریدی✍️
#عملیات_رمضان
تشنـه لـب ...
دادند جـان ، پای حسین
عاشقـان حضرت پیر خمین ...
۲۳ تیر ۱۳٦۱ (۲۱رمضان ۱۴۰۲ه.ق)
سالروز عملیـات رمضـان
#یاد_کنید_شهدا_را_باصلوات
💠 @ramzeamaliyat
🗯🌸🗯🌸🗯🌸🗯🌸🗯
🌸🗯🌸🗯
🗯 🌸
🌸
🌸پيامبرخداصلى الله عليه وآله:
✨همان گونه كه فرزند نبايد به والدين خود بى احترامى كند، والدين نيز نبايد به او بى احترامى كنند
📚ميزان الحكمه جلد13 صفحه508
🗯
🌸🗯 🌸
🗯🌸🗯 @Karbala_1365
🌸🗯🌸🗯🌸
🗯🌸🗯🌸🗯🌸🗯🌸🗯
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
ذیقعده شد و بهار ایران آمد در مشهدوقم دو گنج پنهان آمد در روز یکم کریمه آل رسول در یازدهم شاه خراسان
💌┄┄┄┄🍃🌸🍃┄┄┄┄💌
❤️هرکس که ندارد به جهان نعمت #خواهر
🌸 افسوس که تنها بود و بی کس و یاور🌸
🌹در موقع تنگی و بلا محنت و سختی
🌷یک خواهر دلسوز به از یک صف لشکر
💞هم رونق کاشانه و هم نعمت ورحمت
💕 دلسوز #برادر بود و حامی #مادر
🍒خواهر اگر از درد و غم خویش صبور است
💜 حاضر نبود خار رود پای برادر
🌟چون شمع شود آب و به اطراف دهد نور
🍃پروانه صفت بر جگر خود زند آذر
🍁دوران خوشی با #پدرش هست چه کوته
🌷 کوتاه تر از عمر گل و میوه نوبر
🌺تحت قدم مادر اگر باغ بهشت است
💜 از قول #محمد(ص) تو بخوان ارزش مادر
🌿در روی زمین نزد پدر مثل ندارد
🌸 یک موی سرش با همه دنیاست برابر
💞 #هرکس_دل_خواهرشکند_رحم_ندارد 💞
⭐️بی رحم شفاعت نشود در صف محشر
💕از بس که بها داده خدا بر زن و دختر
☀️ نازل شده در منزلتش سوره #کوثر
🌷خواهی شوی آگاه ز دلسوزی خواهر
🌹 یادی تو ز #زینب کن و شاهنشه بی سر
🌸❣🌸
🌺 #میلادحضرت_معصومه(س) و روز دختر مبارک🌺
🌸....
@Karbala_1365
🍂
🌸 #خاطرات_کوتاه🌸
🍂 #بچه_های_کربلای_چهار یادشان بخیر...🍂
🌷این داستان:#مجلس_ختم
🍃دور هم نشسته بودیم. #حسام می گفت:
مجلس ختم من را تو مسجد نبی می گیرن ، فلانی و فلانی و... هم تو صف اول مجلس من می شینن!
حسابی خندیدیم.
🌾بعد از #کربلای۴ بود.
رفتم مسجد نبی، دیدم ختم حسام است.
وارد که شدم، صف اول را که دیدم، دیدم همان ها هستند که حسام گفته بود...💔
همان جا نشستم به گریه کردن...😭🍂
🌸هدیه به #شهیدحسام_اسماعیلی_فرد صلوات🌸
✳️چگونه #حق_پدر_و_مادر را ادا کنیم؟
🌸رسول خدا صلّی الله علیه و آله فرمود:
🌹دو رکعت نماز با صد حمد و 15مرتبه معوَّذتین ذکر شده است.
فضیلت این نماز :
🍃 در این صورت حق والدین را ادا کرده و خداوند آنچه به شهدا اعطا نموده است، به وی می بخشد،
🔹و هنگامی که از صراط عبور می کند، یک فرشته از سمت راست، و یک فرشته از سمت چپ او قرار می گیرند و از جلو، وی را با تکبیر و تهلیل مشایعت می کنند تا آن که به بهشت وارد شود.
🔶وی در بهشت به قبه ای سفید فرود می آید. در آن قبّه، خانه ای از زمرّد سبز قرار دارد. وسعت آن خانه، هفت برابر شهری از دنیاست و....
🔹همچنین نظیر این ثواب بدون آن که ذره ای کم شود برای خود او منظور میگردد.
🔶 خداوند به ازای هر رکعت از این نماز، ده هزار نماز می نویسد، و به ازای هر مویی که در بدن دارد، نوری به او اعطا می کند. این است پاداشی که خداوند برای اولیای خویش تمهید نموده است.
📕- مصباح المتهجد، ج1، ص 255/ جمال الأسبوع،ص 142و ص 99-100
🍃🌸🌹🍃🌸🌹🍃🌸🌹🍃
@karbala_1365
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 5⃣2⃣
👈 بخش دوم: جنگ و دفاع
لنج به محاصره قایق های گشتی درآمده بود و مسلسل تیربارشان به سمت ما نشانه رفته بود. با صدای لرزان به حبیب گفتم:
- فاتحه مان را خواندند
صدایی که از بلندگو دستی شنیده می شد، همه را سر جای خود میخکوب کرد. صدا در فضای باز دریا می پیچید:
- انتم بالمحاصرہ! اذا دکم سلاح، خلوهه على الگاع و سلموا انفسكم.
(شما در محاصره هستید! اگر سلاح دارید، بگذارید روی زمین و تسلیم شوید.)
رنگ از روی همه پریده بود و به هم نگاه می کردیم. قلبها به شدت می تپید. دست ها را بالای سر بردیم و کنار هم ایستادیم.
قایق ها پهلو گرفتند و سربازان مسلح عراقی بالا آمدند. خیلی زود دست ها و چشم هایمان را بستند و ما را از لنج پیاده و سوار بر قایق ها کردند. همه ناراحت و نگران بودیم، اما بیش از همه من و دوستانم نگران سلاح هایی بودیم که در کف صندوق های خرما و تره بار جاسازی شده بودند.
شروع به دعا و استغاثه به خدا و توسل به امام زمان درخواست کردیم.
وجعلنا میخواندم و خودم و دوستانم را به خدا سپرده بودم. می دانستم که اگر سلاحها لو برود، هم برای نظام و هم برای ما بد میشود و اعداممان حتمی است. مدام آیه را می خواندم و «دخیلک یا الله» بر زبانم جاری بود.
ناگهان باد تبدیل به طوفانی شدید همراه گردوخاک شد. ابرهای سیاهی در آسمان پدیدار شدند. شدت وزش باد به اندازه ای بود که لنج مثل قایقی کوچک بالا و پایین می شد و به شدت تکان می خورد.
قایق های عراقی تعادل را از دست داده بودند. مأمورانی که ته لنج مشغول به هم ریختن و بازرسی جعبه ها بودند، با دستور فرمانده وحشت زده و مضطربشان که از طوفان سهمناک ترسیده بود، به سرعت به قایق ها برگشتند و ما را نیز با خود بردند. خیلی زود از محل توقف لنج دور شدیم. از دور لنج را می دیدیم. گویا آتش گرفت و غرق شد، اما مطمئن نبودیم.
طوفان و گردوغبار و باد شدید همچنان می وزید که نیروهای بعثی پس از طی مسافتی ما را به خور الزبیر بردند.
(خورالزبیر، متعلق به عراق می باشد)
پیگیر باشید...🍂