دنیا را میخواهی نماز شب بخوان…
آخرت را میخواهی نماز شب بخوان…🌷
#آیت_الله_سیدعلی_قاضی
°•°ʝoɨn↓
∞ @He_Sin
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🔴 #شهادت امام سجاد (ع) تسلیت باد خداحافظ ای یادگار کربلا سی سال در فراق پدر گریه کرد و گفت: بازار
یعقوب را که غصه ی یوسف شکست و تو
داری برای چند نفر گریه می کنی ...؟!
#امام_سجاد(ع) 🍁
دلم ڪه برایت تنگ میشود
دعوتت میڪنم به خیالم
چای دم میڪنم
مینشینم ڪنارت
دو فنجان میریزم
و تا سرد شود
برایت ...
یڪ دل سیر ، میمیرم !!!
#سردارشهیدحاج_حسن_تاجوک🍁
#فرمانده گردان مسلم ابن عقیل شهرستان ملایر از لشکر ۳۲ انصارالحسین همدان
🍃🌹🍃
@Karbala_1365
وشآید
قشنگترینجایِعاشقی
اونجائیه
کهبهتبگن
تودیونهشدی.. :)
و من افتخار میکنم که دیوانه ی شهدایم…❤️
#کوچه_شهید❣
@Karbala_1365
#الگو_برداری_از_شهدا
♦️ همیشه روی لبش لبخند بود نه از این بابت که مشکلی ندارد من خبر داشتم که او با کوهی از مشکلات دست و پنجه نرم می کرد...
♦️اما هادی مصداق واقعی همان حدیثی بود که می فرماید:
مومن شادی هایش در چهرهاش
وحزن و اندوهش در درونش می باشد.
♦️اولین چیزی که از هادی در ذهن دوستان نقش بسته، چهرهای بود کـه با لبخند آراسته شده بود و رفاقت با او هیچ کس را خسته نمی کرد
#شهید #محمدهادی_ذوالفقاری
#شهید_مدافع_حرم
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#الگو_برداری_از_شهدا ♦️ همیشه روی لبش لبخند بود نه از این بابت که مشکلی ندارد من خبر داشتم که او
زائرای #اربعین زیارت مزار مطهر #شهیدهادی_ذوالفقاری در نجف فراموش نشه...❣🏴
آدرس:وادی السلام ، بسمت کربلا ،سمت راست جاده صدمتر بالاتر از مزار آیت الله سیدعلی قاضی
#دلنوشته ❤️
شهید ، شهید میشود
ما مُردهها هم ، خواهیم مُرد ...
هر آنطور که زندگی کنیم
هم آنطور میرویم ...!
شهیدانه زندگی کنیم ...!
روزتون_شهدایی
داشتم فکر میکردم
پاییز هم فصل قشنگی است
برایِ آمدنت ...
چقدر مهرش به مهربانیِ شما میآید
و بارانش به اشکهایِ من؛
وقتی یاد شما میافتم ...
#یاایهاالعزیز
▪️اللهم عجل لوليک الفرج
▫️بحق سيدتنا الزينب علیها السلام
🍁
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
❤️ #عاشقانه_هایی_باشهدا❤️ ❤️ بعد از تو ، تا همیشه شب ها و روزها بی ماه و مهر
❤️ #عاشقانه_هایی_باشهدا❤️
#شهیدمجیداکبری
#شهادت_کربلای۵
❤️
خبر از "چشمِ" خودش داشت اگر،
مى فهميد...
"حال ِمن ، بعدِ نگاهِ تو سرودن دارد"
🍁❣
@Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
❤️ #عاشقانه_هایی_باشهدا❤️ #شهیدمجیداکبری #شهادت_کربلای۵ ❤️ خبر از "چشمِ" خودش داشت ا
{ تا استخوان به تو مبتلایم...❤️
🌸🌸🌸
🌾#غواص ها بوی نعنا می دهند🌾
#قسمت (۳۲) 📝
................
🌾فکر کردم باز هم دارد سر به سرم می گذارد و داشت کفرم در می آمد که دیدم یک نفر ته ستون به شکل و شمایل علی آقا دارد می آید طرفم و یک نفر دیگر هم کنارش است که خیلی به حاج ستار #ابراهیمی می زند, همو که باید بعد از شکستن خط می آمد به کمک ما.🙂
علی گفت : حالا باورت شد باید همه چیز را بسپاری دست علی جانت؟😊
خندیدم و گفتم : کم مانده بود کله ات را بکنم , علی. برو خدا بهت رحم کرد.🙂
و رفتم پیشواز علی آقا و حاج ستار و گفتم : شما کجا , این جا کجا؟
خندیدند. می خواستند نگران نشان ندهند, بیشتر علی آقا.
گفتم : طوری شده ؟
علی آقا آه کشید و نگاهی به آسمان کرد و خواست حرف بزند که آسمان شب مثل روز روشن شد.
اولین بار بود که هواپیماهای عراقی داشتند منور خوشه ای می ریختند روی سرمان .
چتری از نور های زرد و سفید مانده بود روی سرمان, علی آقا هنوز خیره بود به منورها و ریش زردو بلندش را با انگشت هاش شانه می زد و تسبیح دانه درشتش را چرخاند و گفت : نُچ.
بی تاب گفتم : چی شده علی آقا؟ چرا دل نگرانی؟
گفت : ببین.
منورها را نشان داد و گفت : خودت نمی توانی حدس بزنی؟
می توانستم , اما نمی خواستم فکرش را بکنم.
علی آقا گفت : بچه ها شنود کرده اند.
گفتم , با اینکه دلم نمی خواست : فهمیده اند؟😯
گفت : کار هم از کار گذشته.😔
لشکر نجف و المهدی زده اند به آب.
لبش را دندان گرفت و گفت : با این منورها دارند سفره را می چینند برای مهمانی شان.😔
گفتم : یعنی ماهم....😯
🌸.....
@Karbala_1365
🌸🌸🌸
🌾#غواص ها بوی نعنا می دهند🌾
#قسمت (۳۳) 📝
................
🌸 گفت : نمی شود تنهاشان گذاشت. باید طبق برنامه پیش برویم و گرنه قتل عامی می شود که .....
که حرفش را خورد و گفت : شما راه خودتان را بروید . خدارا هم....
صداش در صدای توپ ها و خمپاره ها گم شد و بعد سعی کرد بلندتر حرف بزند.
گفت : یک کشتی سوخته نزدیک ساحل عراقی ها به گِل نشسته . سعی کنید از آن به جای شاخص استفاده کنید و خودتان را برسانید به ساحل .
دست روی شانه ام گذاشت و گفت : اگر شما نزنید به خط , غواص های لشکر نجف و المهدی , قتل عام میشوند.😔
صدای ضدهوایی عذابم می داد که منعکس میشد روی آب و گوش را می آزرد.
کریم هم آن جا بود وحدس می زد که چی شده و چی شنیده ام .
برای یک لحظه حس کردم هر سه شان دارند وجعلنا می خوانند , آرام و در خود و با خدای خود , من هم خواندم.
دیگر معطل نکردم . بلند شدم و پیشانی علی آقا و حاج ستار را بوسیدم و بچه ها را راهی کردم در آن دو کانالی که ختم میشد به آب اروند.💦
نیزار از کنارمان می گذشت و شلاق سرد باد می خورد تو صورت گِلی مان و تمام سعی اش را میکرد که بلرزاندمان و نمی توانست .
تا جوراب غواصی ام رفت تو باتلاق لبِ آب, دراز کشیدم روی گِل و فین ها را محکم بستم به پاهام.👣
سر طنابی را هم سی و پنج غواص در امتدادش بودند بستم به دست چپم . بچه ها همین کار را کردند .
کریم با دست اشاره کرد که ستون سی و پنج نفره او هم آماده است.
رفتم تا گردن تو آب اروند و برگشتم به ته ستون نگاه کردم که علی آقا و #حاج_ستار داشتند بچه ها را یکی یکی می سپردند به دست آب.💦
به خدا گفتم : نمی دانم بچه هام را به غیر از تو بسپارم به دست کی...نا امیدمان نکن... توکل به خودت.
و فین زدم.....
#ادامه_دارد....
🌸.....
@Karbala_1365