『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌸🌸🌸 🌾#غواص ها بوی نعنا می دهند🌾 #قسمت (۴۸) 📝 ............... 🌾آمد ایستاد بالای سرم و من خطی از خون
🌸🌸🌸
🌾#غواص ها بوی نعنا می دهند🌾
#قسمت (۵۰) 📝
...............
🌾به کریم گفتم:اشهدت را بگو.
نمی توانست.خون از گلویش می جوشید و نمی توانست.
گریه ام گرفت. گفتم:نروی از پیشم, کریم. من این جا تنها....
گفتم:بگو..هرطور که شد, حتی نصفه نیمه, بگو... دِ بگو دیگر قربان گلوی بریده ات.😭
و او گفت. حالا نه آن طور واضح که من بشنوم و من علی را دیدم و قوتی گرفتم و فریاد زدم :این جا.
" محسن #احمدی " کنارش بود.
علی آمدنزدیک و گفت:دارند قیچی مان می کنند. از جلو, عقب,چپ,راست.
تکلیف چیه؟باید چکار....
گفت:این کیه؟😳
دقیق شد وگفت:إه .. اینکه کریم آقای خودمان است...کجا بود؟
گفتم:همین الان دو جفت فین از همین دوروبر پیدا می کنی و سریع می زنی به آب, می روی خرمشهر, کریم را هم می بری...
گفت:ولی من برای خودم یک عالمه کار......
گفتم:حرف نباشد, سریع.
گفت:پس شما؟
گفتم:من منتظر نیروی کمکی می مانم..معطل نکن دیگر...برو....
کلاشش را گذاشت کنار من و رفت دو جفت فین از پای دو جنازه کند و آمد.
وقتی فین ها را پای هر دوشان دیدم, نفس راحتی کشیدم وگفتم:زودتر!
علی به کریم گفت:دیدی قیمه قیمه ام نکردی به نفعت شد, کریم آقا. اگر من نبودم, حالا کی خرت میشد برت می داشت می بردت آنطرف؟
به من هم گفت:نامه یادت نرود, حاجی . تلفن هم اگر زدی , زدی..
#ادامه_دارد.....
🌸.....
@Karbala_1365
🌸🌸🌸
🌾#غواص ها بوی نعنا می دهند🌾
#قسمت (۵۱) 📝
..............
💦هردو زدند به آب . هوا دیگر داشت روشن میشد و از شلیک تیر روی آب معلوم بود که عراقی ها خیلی به ما نزدیک شده اند.
کریم و علی را از لابه لای سیم خاردار می دیدم که روی دست نامهربان اروند می رفتند به هر طرف و بااین حال می رفتند, تا جایی که دیگر ندیدمشان.
به #احمدی گفتم:خبر از بچه ها هم با تو. برو ببینم چه می کنی...
خونرروی صورتش خشک شده بود,
گفتم:تو که.....
گفت:بی خیال.
از نگاهش معلوم بود خیلی خوشحال است که جای علی نبوده و نرفته.
این را وقتی فهمیدم که زیپ پیراهن غواصی اش را تا سینه باز کرد و پلاکش را از پشت سرش چرخاند و آورد جلوی سینه اش.
کلاشش را برداشت و نین خیز شد و گفت:
الان بر می گردم...اگر زنده ماندم....
ادامه دارد....
🌸.....
@Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌸🌸🌸 🌾#غواص ها بوی نعنا می دهند🌾 #قسمت (۵۱) 📝 .............. 💦هردو زدند به آب . هوا دیگر داشت روشن م
🌸🌸🌸
🌾#غواص ها بوی نعنا می دهند🌾
#قسمت (۵۲) 📝
.................
🌾یک ساعتی میشد که از #احمدی خبری نشده بود.
به خودم گفتم:نکند....
و به خودم بد گفتم.
آنتن بی سیم کسی , از تو کانال , می رفت بالا. داد زدم :آهای !کی هستی؟ صدایم را می شنوی؟ بیا این جا کمک.
سر دو نفر از کانال آمد بالا.
یکی شان گفت:کسی ما را صدا زد حمید؟
هر دو آمدند بالای کانال و چشم چرخاندند و مرا ندیدند, نا نداشتم صداشان کنم و صداها هم نمی گذاشت, بخصوص صدای بی سیم و فریادهای آن که اسمش حمید بود و از حرفاش معلوم بود که دیده بان است و دارد مختصاتی را که داده تصحیح می کند.
تصحیح آتش او نشان می داد که این گلوله ها یک دایره از آتش دور ما درست کرده اند.
آمده بودند نزدیک و حتی مرا دیده بودند پ من با دیدن بی سیم چی یاد حاج ستار افتادم و تا آمدم از فرهاد بپرسم کجاست, تیری آمد خورد به پیشانی اش و باصورت افتاد روی گِل.
دیده بان آمد نگاهی آمیخته باحسرت به او انداخت و بوسه ای به پیشانی اش زد.
قطب نما و دوربین خودش را پرت کرد وسط باتلاق و بی سیم را انداخت روی شانه اش و با کد و رمز و حتی عادی به آتشبارها گفت که باید آتش را تنظیم کنند و دوید رفت سمت راست کانال.
فکر کردم:یعنی چکار میخواهد بکند!؟ لابد دنبال لباس غواصی می گردد که برگردد.
بلند گفتم:این جا که بود.. تن این بچه ها. می توانستی...👣
که انفجاری آمد...
#ادامه_دارد...
🌸.....
@Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌸🌸🌸 🌾#غواص ها بوی نعنا می دهند🌾 #قسمت (۵۴) 📝 ................ 🌾آتش را دیدم ودلم خالی شدونگران زنده
🌸🌸🌸
🌾#غواص ها بوی نعنا می دهند🌾
#قسمت (۵۵) 📝
................
💦#احمدی نگران تر برگشت وگفت:دیدی گفتم...دیدی گفتم اینها این چیزها سرشان نمی شود.
گفتم:مگر چی شده؟
گفت:" محمد #عراقچی " , خودتان که می دانید, عربی بلد نیست , لاوژاکتش را درآورد, تکان داد بالای سرش و گفت:یازهرا......
گفتم:خب؟
گفت:خب ندارد. آنها هم زدنش...زدن اینجا....🌹
گلویش را نشان داد و من گلویم خشک شد و برای لحظه ای نتوانستم نفس بکشم و از خودم بدم آمد.😔
حالا دیگر صدای شلیک های بچه ها نمی آمد.
احمدی رفت با همان قیافه درهم و شکسته, نشست روی کُنده نخلی سوخته و چیزی را با دقت قایم کرد زیر خاک.
احساس کردم احتیاج دارم جایی را ببینم و دلم قرص شود و سر برگرداندم و خرمشهر دور را نگاه کردم و کمی آرام گرفتم.🌸
صدای رگبارها و تک تیرها می آمد و من خیلی آنی فریاد زدم :نکند تیر خلاص باشد این ها؟⚡️
احمدی گفت:هوایی است, به علامت پیروزی لابد.
و به من گفت , جوری که خودم را باید آماده کنم:حالا دارند می آیند طرف ما.
نفسم را در سینه حبس کردم و سرم را باز گذاشتم روی گِل.😔
سایه سه عراقی را دیدم که آمدندرسیدند لب ساحل و پیش ما.
احمدی بی حرکت نشسته بود روی نخل و زمین را نگاه میکرد.
یکی از عراقی ها رفت جلو و پلاک احمدی را از گردنش کند و گفت:مفتاح الجنه؟
و هر سه با قنداق تفنگ افتادند به جانش...
یکی شان مرا دید. به آن های دیگر گفت:احمدی را ببرند و احمدی آخرین نگاهش را به من کرد و عراقی آمد طرفم و گفت:یالله گُم...یالله گُم!
سعی کردم اشاره به زخم هام کنم و اینکه نمی توانم بلند شوم.
فهمید , سر تکان داد , یعنی نه. و اسلحه اش را گرفت طرفم....
#ادامه_دارد......
🌸.....
@Karbala_1365
🌸🌸🌸
🌾#غواص ها بوی نعنا می دهند🌾
#قسمت (۶۴) 📝
................
🌾پسرک داشت می گفت بچه یزد است وسال سوم راهنمایی , که آمدند ریختند تو اتاق و با کابل و میلگرد افتادند به جان همه مان و من فکر کردم اگر می خواهند اعداممان کنند, پس چرا....
وضربه ای خورد به لبم و در دل گفتم:ای نانجیب.
و ضربه ای دیگر به دست زخمی ام که حالا بعد از دو هفته و خوردن آن پنی سیلین های کم جان داشت کرم می گذاشت ومن نه زیاد آرام گفتم: پس چرا اعداممان نمی کنید راحت مان کنید؟
همه مان را زخم و زار گذاشتند و رفتند.
ناله ها در خود بود و با خود و ما در تعجب بودیم که چرا اینطور ناغافل آمدند.
از کجا می دانستیم که این تازه اول ماجراست و باید منتظر نیم ساعت بعد باشیم که می آیند و دست هامان را از پشت می بندند و باز می زنند و بعد می برند و می اندازندمان داخل خودرویی که آسمان فقط از سوراخ های سقف برزنتی اش پیداست.
سرو صورت هامان هنوز آغشته به گِل های اروند بود و سر من روی پای محسن #احمدی.
#ادامه_دارد....
🌸.....
@Karbala_1365
ماجرای این تصویر ماندگار:
#احمد_دهقان، نویسنده کتاب "سفر به گرای ۲۷۰ درجه" و شاهد عینی این تصویر، نوشته است:
"عکس #مربوط به ۲۱ دی ماه سال ۶۵، سومین روز عملیات #کربلای ۵ در شلمچه است؛
وقتی که گروهی از نیروهای ایرانی در محاصره نیروهای عراقی گیر افتاده بودند. توی یکی از سنگرها، عباس حصیبی (شهید سمت چپ در عکس) و #علیشاهآبادی (شهید سمت راست و از سیمینوف چی های دسته ادوات)، کنار هم نشسته بودند که تیر سیمینوف عراقی میخورد به سر حصیبی و رد میکند و میخورد به سر دومی. سر حصیبی را باند پیچی کرده بودند… عکس را هم رضا #احمدی با دوربین علی شاه آبادی [شهید بالا] گرفته است."
#محمّد_مَهدیهمّت
⊰❀⊱ #تنهاکانالشهدایِکربلایِ۴
#شهدایغواص👣
…❀
@Karbala_1365🌾
●➼┅═❧═┅┅───┄