eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
1.1هزار دنبال‌کننده
19.7هزار عکس
3هزار ویدیو
53 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @goomnaam_1366
مشاهده در ایتا
دانلود
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌸🌸🌸 🌾#غواص ها بوی نعنا می دهند🌾 #قسمت (۴۸) 📝 ............... 🌾آمد ایستاد بالای سرم و من خطی از خون
🌸🌸🌸 🌾 ها بوی نعنا می دهند🌾 (۵۰) 📝 ............... 🌾به کریم گفتم:اشهدت را بگو. نمی توانست.خون از گلویش می جوشید و نمی توانست. گریه ام گرفت. گفتم:نروی از پیشم, کریم. من این جا تنها.... گفتم:بگو..هرطور که شد, حتی نصفه نیمه, بگو... دِ بگو دیگر قربان گلوی بریده ات.😭 و او گفت. حالا نه آن طور واضح که من بشنوم و من علی را دیدم و قوتی گرفتم و فریاد زدم :این جا. " محسن " کنارش بود. علی آمدنزدیک و گفت:دارند قیچی مان می کنند. از جلو, عقب,چپ,راست. تکلیف چیه؟باید چکار.... گفت:این کیه؟😳 دقیق شد وگفت:إه .. اینکه کریم آقای خودمان است...کجا بود؟ گفتم:همین الان دو جفت فین از همین دوروبر پیدا می کنی و سریع می زنی به آب, می روی خرمشهر, کریم را هم می بری... گفت:ولی من برای خودم یک عالمه کار...... گفتم:حرف نباشد, سریع. گفت:پس شما؟ گفتم:من منتظر نیروی کمکی می مانم..معطل نکن دیگر...برو.... کلاشش را گذاشت کنار من و رفت دو جفت فین از پای دو جنازه کند و آمد. وقتی فین ها را پای هر دوشان دیدم, نفس راحتی کشیدم وگفتم:زودتر! علی به کریم گفت:دیدی قیمه قیمه ام نکردی به نفعت شد, کریم آقا. اگر من نبودم, حالا کی خرت میشد برت می داشت می بردت آنطرف؟ به من هم گفت:نامه یادت نرود, حاجی . تلفن هم اگر زدی , زدی.. ..... 🌸..... @Karbala_1365
🌸🌸🌸 🌾 ها بوی نعنا می دهند🌾 (۵۱) 📝 .............. 💦هردو زدند به آب . هوا دیگر داشت روشن میشد و از شلیک تیر روی آب معلوم بود که عراقی ها خیلی به ما نزدیک شده اند. کریم و علی را از لابه لای سیم خاردار می دیدم که روی دست نامهربان اروند می رفتند به هر طرف و بااین حال می رفتند, تا جایی که دیگر ندیدمشان. به گفتم:خبر از بچه ها هم با تو. برو ببینم چه می کنی... خونرروی صورتش خشک شده بود, گفتم:تو که..... گفت:بی خیال. از نگاهش معلوم بود خیلی خوشحال است که جای علی نبوده و نرفته. این را وقتی فهمیدم که زیپ پیراهن غواصی اش را تا سینه باز کرد و پلاکش را از پشت سرش چرخاند و آورد جلوی سینه اش. کلاشش را برداشت و نین خیز شد و گفت: الان بر می گردم...اگر زنده ماندم.... ادامه دارد.... 🌸..... @Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌸🌸🌸 🌾#غواص ها بوی نعنا می دهند🌾 #قسمت (۵۱) 📝 .............. 💦هردو زدند به آب . هوا دیگر داشت روشن م
🌸🌸🌸 🌾 ها بوی نعنا می دهند🌾 (۵۲) 📝 ................. 🌾یک ساعتی میشد که از خبری نشده بود. به خودم گفتم:نکند.... و به خودم بد گفتم. آنتن بی سیم کسی , از تو کانال , می رفت بالا. داد زدم :آهای !کی هستی؟ صدایم را می شنوی؟ بیا این جا کمک. سر دو نفر از کانال آمد بالا. یکی شان گفت:کسی ما را صدا زد حمید؟ هر دو آمدند بالای کانال و چشم چرخاندند و مرا ندیدند, نا نداشتم صداشان کنم و صداها هم نمی گذاشت, بخصوص صدای بی سیم و فریادهای آن که اسمش حمید بود و از حرفاش معلوم بود که دیده بان است و دارد مختصاتی را که داده تصحیح می کند. تصحیح آتش او نشان می داد که این گلوله ها یک دایره از آتش دور ما درست کرده اند. آمده بودند نزدیک و حتی مرا دیده بودند پ من با دیدن بی سیم چی یاد حاج ستار افتادم و تا آمدم از فرهاد بپرسم کجاست, تیری آمد خورد به پیشانی اش و باصورت افتاد روی گِل. دیده بان آمد نگاهی آمیخته باحسرت به او انداخت و بوسه ای به پیشانی اش زد. قطب نما و دوربین خودش را پرت کرد وسط باتلاق و بی سیم را انداخت روی شانه اش و با کد و رمز و حتی عادی به آتشبارها گفت که باید آتش را تنظیم کنند و دوید رفت سمت راست کانال. فکر کردم:یعنی چکار میخواهد بکند!؟ لابد دنبال لباس غواصی می گردد که برگردد. بلند گفتم:این جا که بود.. تن این بچه ها. می توانستی...👣 که انفجاری آمد... ... 🌸..... @Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌸🌸🌸 🌾#غواص ها بوی نعنا می دهند🌾 #قسمت (۵۴) 📝 ................ 🌾آتش را دیدم ودلم خالی شدونگران زنده
🌸🌸🌸 🌾 ها بوی نعنا می دهند🌾 (۵۵) 📝 ................ 💦 نگران تر برگشت وگفت:دیدی گفتم...دیدی گفتم اینها این چیزها سرشان نمی شود. گفتم:مگر چی شده؟ گفت:" محمد " , خودتان که می دانید, عربی بلد نیست , لاوژاکتش را درآورد, تکان داد بالای سرش و گفت:یازهرا...... گفتم:خب؟ گفت:خب ندارد. آنها هم زدنش...زدن اینجا....🌹 گلویش را نشان داد و من گلویم خشک شد و برای لحظه ای نتوانستم نفس بکشم و از خودم بدم آمد.😔 حالا دیگر صدای شلیک های بچه ها نمی آمد. احمدی رفت با همان قیافه درهم و شکسته, نشست روی کُنده نخلی سوخته و چیزی را با دقت قایم کرد زیر خاک. احساس کردم احتیاج دارم جایی را ببینم و دلم قرص شود و سر برگرداندم و خرمشهر دور را نگاه کردم و کمی آرام گرفتم.🌸 صدای رگبارها و تک تیرها می آمد و من خیلی آنی فریاد زدم :نکند تیر خلاص باشد این ها؟⚡️ احمدی گفت:هوایی است, به علامت پیروزی لابد. و به من گفت , جوری که خودم را باید آماده کنم:حالا دارند می آیند طرف ما. نفسم را در سینه حبس کردم و سرم را باز گذاشتم روی گِل.😔 سایه سه عراقی را دیدم که آمدندرسیدند لب ساحل و پیش ما. احمدی بی حرکت نشسته بود روی نخل و زمین را نگاه میکرد. یکی از عراقی ها رفت جلو و پلاک احمدی را از گردنش کند و گفت:مفتاح الجنه؟ و هر سه با قنداق تفنگ افتادند به جانش... یکی شان مرا دید. به آن های دیگر گفت:احمدی را ببرند و احمدی آخرین نگاهش را به من کرد و عراقی آمد طرفم و گفت:یالله گُم...یالله گُم! سعی کردم اشاره به زخم هام کنم و اینکه نمی توانم بلند شوم. فهمید , سر تکان داد , یعنی نه. و اسلحه اش را گرفت طرفم.... ...... 🌸..... @Karbala_1365
🌸🌸🌸 🌾 ها بوی نعنا می دهند🌾 (۶۴) 📝 ................ 🌾پسرک داشت می گفت بچه یزد است وسال سوم راهنمایی , که آمدند ریختند تو اتاق و با کابل و میلگرد افتادند به جان همه مان و من فکر کردم اگر می خواهند اعداممان کنند, پس چرا.... وضربه ای خورد به لبم و در دل گفتم:ای نانجیب. و ضربه ای دیگر به دست زخمی ام که حالا بعد از دو هفته و خوردن آن پنی سیلین های کم جان داشت کرم می گذاشت ومن نه زیاد آرام گفتم: پس چرا اعداممان نمی کنید راحت مان کنید؟ همه مان را زخم و زار گذاشتند و رفتند. ناله ها در خود بود و با خود و ما در تعجب بودیم که چرا اینطور ناغافل آمدند. از کجا می دانستیم که این تازه اول ماجراست و باید منتظر نیم ساعت بعد باشیم که می آیند و دست هامان را از پشت می بندند و باز می زنند و بعد می برند و می اندازندمان داخل خودرویی که آسمان فقط از سوراخ های سقف برزنتی اش پیداست. سرو صورت هامان هنوز آغشته به گِل های اروند بود و سر من روی پای محسن . .... 🌸..... @Karbala_1365
ماجرای این تصویر ماندگار: ، نویسنده کتاب "سفر به گرای ۲۷۰ درجه" و شاهد عینی این تصویر، نوشته است: "عکس به ۲۱ دی ماه سال ۶۵، سومین روز عملیات ۵ در شلمچه است؛ وقتی که گروهی از نیروهای ایرانی در محاصره نیروهای عراقی گیر افتاده بودند. توی یکی از سنگرها، عباس حصیبی (شهید سمت چپ در عکس) و (شهید سمت راست و از سیمینوف چی های دسته ادوات)، کنار هم نشسته بودند که تیر سیمینوف عراقی می‌خورد به سر حصیبی و رد می‌کند و می‌خورد به سر دومی. سر حصیبی را باند پیچی کرده بودند… عکس را هم رضا با دوربین علی شاه آبادی [شهید بالا] گرفته است." ⊰❀⊱ ۴ 👣 …❀ @Karbala_1365🌾 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄