『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
❣🕊 #واقعیتهایکربلای۴ اینقسمت👇 #کربلایچهار_از_دید_دوربینمن... #خاطرهشماره۲ راوی: #طلبهجانباز
❣🕊
#واقعیتهایکربلای۴
اینقسمت👇
#کربلایچهار_از_دید_دوربینمن...
#خاطرهشماره۳
راوی:
#طلبهجانبازحمیدمصطفیزادهخلخالی
🌾🕊
حوالی ساعت ۱۱/۵ برادری با لهجهٔ مخصوص و البته کمی شیرین و غلیظ #اصفهانی وارد خط بیسیم ما شد و تاکید کرد که حجم آتش را زیاد کنیم، برای من که شدید احساس عذاب وجدان می کردم (چرا که در آن شرایط ۱۰۰% تحریمی. آن همه گلوله را هدرمی دادیم ) سخت ترین روز حضورم در جنگ بود.
بالاخره مافوق بود و اطاعتش لازم؛ ولی ما در شرایطی نزدیکتر از او به میدان بودیم ، نهایتا هم برای اینکه تمرّد از دستور نکرده باشیم و هم خیلی عذاب وجدان نکشیم. در حدی کم حجم آتش درخواستی را بیشتر کردیم ، حدود ۲۰ دقیقه بعد دوباره همان برادر به خط آمد و باعصبانیتی بالا گفت: آقا، اگه عرضه نداشتین به جبهه نمی آمدین.😡 و بسیار آمرانه دستور داد: آتشبارهایتان به فرمان ما توجه کنند و با آخرین توان، اجرای آتش کنند.
چند دقیقه بعد که خورشید به بالای مواضع دشمن رفت و شعاع و کیفیت دیدما بهتر شد و با توجه به دوربین مجهز نصب شده روی #دکل متوجه ستونی عظیم مرکب از انواع نفربرها و کمرشکنهایی که حامل تانک و توپ هویتزر و ...بودند، شدیم😳(ستونی که نه ابتدایش دیده می شد و نه انتهایش)
انگار حتی فکر نمی کردند در معرض دید و در دسترس تیر ماهستند.
سریعا به همان خطی که ما را آقا(نه برادر ؛ که به منزله فحش بود آن روز😁) و بی عرضه خطاب کرده بود زنگ زدم و گفتم آقا، ما الان عرضهٔ کار یافتیم و می خواهیم کار کنیم و قضیهی ستون را گفتم.
حالا ستونی عظیم مقابل ما بود و آتش ما به درستی روی آن متمرکز نمی شد و هر چه ما تصحیحات اعمال می کردیم گلولهها تحت فرمان ما نبودند(به همان دلیلی که قبلا توضیح دادم).
وضعیت به قدری آشفته شده بود که ما بر سر خدمهی آتشبارها داد می زدیم که چرا درست کار نمی کنید (با آن که یقین داشتیم آن برادران با تمام توان و با دقت کامل مشغول بودند و تقصیر از جای دیگری است).
در همین هنگام که به خاطر پرت و پلا رفتن گلولهها بر سر هم داد می زدیم، زلزلهٔ وحشتناکی روی داد به طوری که #دکل طوری تکان خورد که ما #شهادتین خود را تجدید کردیم ولی به دلیل مهارهای محکم سیمانی دوباره سرپا ایستاد.
🌾🕊
#تنهــاکانالشهـدایکربلای٤👇
@Karbala_1365
👇👇👇