eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
1.1هزار دنبال‌کننده
19.7هزار عکس
3هزار ویدیو
53 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @goomnaam_1366
مشاهده در ایتا
دانلود
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
پروانه را از قفس نترسانید حتی اگر پرپر شود از عشق او کم نمیگردد... #اسارت #شکنجه 🌸.... @Karbala_1365
🍂💔 چه بگویم از گفتنی هایی که درد دارد...💔🍂 🍃این داستان: 🍂 ❣هنوز رژیم بعث را به یاد دارم. روزی دو بار، با کابل و چوب شکنجه‌ام می ‌کردند و بعضی اوقات پاهایم را به پنکه‌ای سقفی که در سالن نسبتاً بزرگی قرار داشت، آویزان می‌کردند و به دنبالش بازجوها می‌آمدند و باز روز از نو... در آن سالن برادران حزب الدعوه و مجاهدین عراقی هم بودند، با چند نفر ایرانی که بعضی‌هایشان را به صلیب کشانده و از ناحیه کف دست با میخ به دیوار چسبانده بودند. هیچ راهی برای پیدا کردن ارتباط با آنها نبود، رگه‌های دلمه شده خون روی دیوار نمایان بود. چند روزی مرا توی حوض فاضلاب شکلی، تا گردن فرو برده و هر صبح مقداری نان خشک به من می‌دادند. بوی تعفن دیوانه کننده بود نه قدرت نشستن داشتم و نه اینکه قادر به استراحت نسبی بودم. بعد از یک هفته مرا به سلولی گاوصندوقی شکل که حدود 80 سانتی ‌متر ارتفاع داشت بردند. درون آن باید به حالت چمباتمه می ‌نشستم و هیچ جایی برای دراز کردن پا نبود. 45 روز در آن و زیر شکنجه را با یاد خدا سپری کردم. بعد از هر شکنجه بازجویی می ‌شدم. دو ماه را نیز درون سلول تنگ و تاریک گذراندم. یک روز مرا به بردند و به کلیه اعضاء بدنم، سنجاقک شوک، وصل کردند. این عمل در چندین نوبت انجام گرفت و بعد از آن شروع به زدن با باتوم برقی کردند. می ‌خواستند اعصابم را ضعیف کنند. پنج ماه تحت شکنجه بودم و به لطف خدا هنوز تمرکز حواسم را از دست نداده بودم. چند روز بعد مرا به اتاق کوچکی مثل تاریکخانه عکاسی بردند که درون آن لامپ کوچک قرمز رنگی خاموش و روشن می‌شد. دستها و پاهایم را به یک میز آهنی بستند مثل روی آن خوابیده بودم. طوقی آهنی به گردن و قسمتی از پیشانی‌‌ام بستند، بالای سرم سه پایه‌ای بود که سرمی به آن وصل بود، آن را طوری تنظیم کرده بودند که قطره قطره روی پیشانی ام بچکد. تا دو سه روز اول هر طور بود، مقاومت کردم. ولی روزهای آتی، بعد از چند دقیقه داد و فریادم بلند می‌شد. بعد از همه اینها مرا نزد ژنرالی بردند. وقتی که پاسخ دلخواه را نمی‌شنید، باتون برقی را به کار انداخت و روی می ‌زد. صورتش مثل ها سرخ می ‌شد. کنار میزش هیتری بود که کتری پر از آب روی آن قرار گرفته و در حال جوشیدن بود، هنگامی که در حال پاسخگویی بودم، یک دفعه حس کردم که بدنم در حال ذوب شدن است. شروع کردم به داد و فریاد. لحظاتی بعد به ضجه و ناله تبدیل شد، آب کتری را روی کمرم ریخته بود، هیچ گونه حس ترحمی از او بروز نمی کرد. آب کتری را روی کمرم ریخته بود، چشمانم مثل امواج برفکی تلویزیون، چشمک می ‌زد. چند دقیقه‌ای نگذشت که از حال رفتم و تا ساعت حدودای شش بعد از ظهر در سلول توانستم چشمانم را باز کنم. 🍂چهار و پنج روز کارم آه و ناله بود و لیچار گفتن به بعثیها، تمام زخمها و هایم بوی عفونت گرفته بودند. آرزو داشتم اعدامم کنند. 🌺راوی : 🌺ارسالی از: ۴ 🌸.... @Karbala_1365
🌷ما شش نفر با لباس و مهمات زدیم به راه. گلوله ی خمپاره و موشک آرپی جی بود که دوروبر قایقمان منفجر می شد. قایقران سر نترسی داشت. خونسردی و بی اینکه سر بدزدد، روبه رو را نگاه می کرد و قایق را هدایت می کرد. نصف راه را رفته بودیم که چراغ سبز غیبش زد. هر چه انتظار کشیدیم خبری نشد. آهسته جلو می رفتیم به امید اینکه چراغ روشن شود وراه راپیدا کنیم. خیلی ناگهانی آتش از جا پراندمان. آنقدر نزدیک شده بودیم به دشمن که فکر کردیم نیروهای خودی دارند اشتباهه به رویمان آتش می کنند. صدایی را شنیدم که بلند بلند وترس خورده ،به عربی چیزی میگفت و انگشت از روی ماشه ی دوشکا بر نمی داشت. خوبیش این بود که در سنگر کپ کرده بود و ما را نمی دید. به هوای صدای موتور قایق ،وحشت زده و کور ،دوروبر را می زد. جلوتر آتش راهمان را بست. توانسته بودند چند جای خط را بشکافند وبروند تو. ها با اینکه می دانستند چه باید بکنند ،خط را از ترس رها کرده بودند. فقط آتش دوروبردی که روی کار میکرد ،مانع سقوط کاملشان شده بود. بیشترماندن در آنجا حکم قیچی شدنمان را داشت. راه پیش نداشتیم وآتش خمپاره ها دم به دم بیشتر می شود. وقتی برگشتیم ،گلوله های آرپی جی وخمپاره تعقیبمان میکرد. لبه ی قایقمان کوتاه بود و با گلوله ای یک سطل آب پاشیده می شد توی قایق. کف قایق را آب گرفت. سعی میکردیم با کلاه خودها آب را خالی کنیم تا سنگینی و فرورفتگی قایق کمترشود ،ولی فایده ای نداشت. بایدمهمات رابه آب می ریختیم. گلوله ی خمپاره ای خیلی نزدیک منفجرشد وترکش هاش نشست تو تن وبدن چند نفرمان. سرعت قایق کم بود وگلوله ها نزدیک تر می شدند. با گلوله ی بعدی من هم زخمی شدم. درشتی ترکش ها از روی لباس مشخص نبود. لباس جمع می شد وترکش ها حتی اگر اندازه ی کف دست هم بودند باز به چشم نمی آمدند. قایق سنگین تر شده بود و داشت فرو می نشست تو آب. سکناندار پرید توی آب وکنار قایق بنا کردبه شنا کردن. ما هم او را که دیدیم پریدیم. همان طور که دست وپا می زدیم ،چشم هایمان شروع کرد به سوزش. انگار آب با گلوله های شیمیایی آلوده شده است. آب مسموم راه پیدا کرد توی لباس های غواصی وبدنمان هم شد. هرطور بودخودمان را رساندیم به خشکی. سرمان گرم نقل وانتقال شد وتا صبح با همان لباس ها بودیم. وقتی خواستیم لباس های غواصی را دربیاوریم ،تکه هایی از پوست بدنمان هم با آن ور می آمد وکنده می شد. سوزش زخم ها صدبرابر شده بود. پشت دست ها وگردنمان باد میکرد و های کوچک وبزرگ روی پوست بالا می آمد. کمک های اولیه ومداوای سروپایی پشت خط کمی وضعمان را بهتر کرد تا فرستادنمان به برای مداوا و مراقبت پیش تر.... .... 🌸….. @Karbala_1365
🍂 💔😔 🏴 ✦سخت است در سه‌ سالگی هم‌ بازی‌ات باشد و که نیست! ✦و همه‌ش با ، بالا بلندی بازی کنی و فرار کنی بین خارها ✦سخت است صورتت سرخ باشد، اما نه از پدر...😔 ازشدت ضربه دستی که محرم نبود...😭 •✦❖✦••✦🌸✦••✦❖✦•