『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 #حقیق
.
🌴🌾🌴🌾 🕊
🌾 🌴 🕊
🌴 🕊
هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣
💧 #راهکار_اشک
💧
#قسمت_شانزدهم
#صفحه۳۴
🕊
🍂🍃🌾
🕊
🌾💧دیدن #حاج_حسن_تاجوک شوروشعفی به من داد❤️ و با زبان لالی فهماندم که از عملیات چه خبر؟
و او توضیح داد:
" #عملیات_لو_رفته_بود. دشمن از زمان و مکان عملیات خبر داشت.
شما که داخل آب بودید ما هم در اسکله، سوار قایق ها #انتظار می کشیدیم که شما خط رو بشکنید تا از کارون به داخل #اروند بیاییم. آماده بودیم که هواپیماهای عراقی آمدند و تمام اسکله را شبانه بمباران کردند. قایق های زیادی در آتش #سوختند. ما هم تا میانه اروند با قایق آمدیم، اما آتش ضدهوایی توپ ۲۳ میلیمتری که سطح آب را میزد، راهمان را بست و ما هم مجبور به عقبنشینی شدیم.
به اینجا که رسید، آه سردی کشید و ساکت شد.😔🍂
من با اشاره فهماندم:که از بچههای من چی میدونی؟
گفت:فقط می دونم که بیشتر #غواصها #شهید شدند شاید هم #اسیر.🕊❣
🕊 ❣
🕊
❣ 🕊 🕊
🕊
🍂همانروز من و #حاج_حسن_تاجوک را با یک هواپیمای ترابری ۱۳۰ به #تهران انتقال دادند. فکر کردیم که برای ادامه درمان به بیمارستان در تهران می رویم؛ اما بردنمان داخل یک اتاق و یک دست لباس تنمان کردند و به داداش حمید ۲۰۰ تومان پول دادند که با آن سوار اتوبوس #تهران_همدان شویم. حاج حسن تاجوک این صحنه را دید. به کسی که پول داده بود، گفت:برادرجان خوب به زخم های ما دو نفر نگاه کن ما از این ۲۰۰ تومانی ها نیستیم باید برامون آمبولانس جورکنید.✨
گفتند:پس امشب رو باید تهران بمونید. من را کف یک
آمبولانس خواباندند حاج حسن تاجوک و برادرم هم کنارم نشستند. فکر کردیم به یک بیمارستان می رویم؛
اما به جایی رفتیم که چند اتاق خالی داشت با یک راهروی بلند شبیه یک مدرسه که از پزشک و پرستار خبری نبود.
صبح آمبولانس آمد و باز من کف آمبولانس خوابیدم و
حاج حسن روی صندلی عقب و برادرم جلو کنار راننده نشست. راننده میخواست اول به #ملایر برود، اما حاج حسن گفت:اول برو همدان، کریم رو برسون و بعد میریم ملایر.🌸
دم عصر به همدان رسیدیم و یک راست به بیمارستان مباشر کاشانی رفتیم.
مسئولان بیمارستان تا چشمشان به من افتاد گفتند:ما بخش حلق بینی نداریم این آقا را ببرید بیمارستان امام خمینی.
خانواده ام از آمدنم خبر داشتند و در منزل برادرم جمع شده بودند. تصمیم گرفتیم که به جای بیمارستان، شب اول را به خانه برویم و فردا صبح خودمان را به بیمارستان امامخمینی معرفی کنیم. راننده آمبولانس حرفی نداشت.
وقتی با آن سبیل بلند و صورت بدون ریش و گلوی بسته شده و لوله ای که داخل بینی بود، به خانه رفتم، آقام و عزیز و خواهر و برادرم مجید، جا خوردند. البته خوشحال بودند که زندهام، اما آثار تعجب و تاثر در چهره عزیز بیشتر از بقیه پیدا بود.
عزیز حرفی نزد. دستش را به آسمان برد و توی اتاق میخی به دیوار کوبید و سرمی را که به دستم بود، روی آن آویزان کرد. غذای آبکی هم خیلی سریع آماده کرد، اما دلش نمی آمد سرنگ را داخل لوله فرو کند.
فردا صبح بیمارستان امام خمینی رفتیم و از آمدن شب گذشته و رفتن به خانه حرفی نزدیم. پرونده را که خواندند توی بخش گوش و حلق و بینی، تخت مناسبی دادند و کار درمانی را شروع کردند.…
…❀
@Karbala_1365🌹
●➼┅═❧═┅┅───┄