eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
904 دنبال‌کننده
18.2هزار عکس
2.7هزار ویدیو
52 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @goomnaam_1366
مشاهده در ایتا
دانلود
#سیره_شهید او در سیره شهدا ذوب شده بود... مــادر از خصوصیـاتش اینگونه روایت می‌کند : علیرضا لباس نو نمی‌پوشید ... می‌گفت مگر رزمنده‌های ما لباس نو می‌پوشیدند. موقع خواب تشک زیرش نمی‌انداخت و می ‌گفت: مگر شهدای‌ما روی تشک میخوابیدند او بسیجی به تمام معنا بود؛ وقتی از او می‌پرسیدم در پادگان چه کاره هستی؟ می‌گفت : جاروکشم ... شوخ طبع بود و در عین حال با ادب از هر غذایی نمی‌خورد و می‌گفت نمی‌دانم پول این غذا از چه راهی تهیه شده ، اهل تضرع بود و عبادت خالصانه گاهی شب‌ها که می‌رفتم رویش پتو بیاندازم که سردش نشود، می ‌دیدم عبا انداخته و دارد قرآن می‌خواند و گریه می‌ڪند.... #جستجـوگر_نـور #شهید_تفحص_علیرضا_شهبازی #سالروز_شهادت🌷
چند روزی بود با خودش حرف میزد، حرف های عجیب.... سر تکان می داد و میگفت: "نمیدونید ترکش مین چه حالی میده...." ما می‌خندیدیم؛ حالش را نمی‌فهمیدیم آن روز قرار بود برویم برون مرزی، توی خاک عراق سر صبحانه انگار عجله داشت و مدام میگفت دیر شده توی ماشین هم ول‌کن‌ نبود این همه عجله اش را نمی‌فهمیدم، پشت‌ هم به راننده می‌گفت پایت را بگذار روی گاز... راه نیم ساعته را تا لب مرز یک ربعه رفتیم از مرز که رد شدیم یک بیل داد دستم و گفت: تو این راسته رو بیل بزن برو تا آخر، من هم می‌روم توی میدان مین... من را فرستاد دنبال نخود سیاه، باز هم نفهمیدم، می‌خواست تنها برود چقدر برای رفتن عجله داشت... کتاب یادگاران ⊰❀⊱ ۴ 👣 …❀ @Karbala_1365🌾 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
چند روزی بود با خودش حرف میزد، حرف های عجیب.... سر تکان می داد و میگفت: "نمیدونید ترکش مین چه حالی میده...." ما می‌خندیدیم؛ حالش را نمی‌فهمیدیم آن روز قرار بود برویم برون مرزی، توی خاک عراق سر صبحانه انگار عجله داشت و مدام میگفت دیر شده توی ماشین هم ول‌کن‌ نبود این همه عجله اش را نمی‌فهمیدم، پشت‌ هم به راننده می‌گفت پایت را بگذار روی گاز... راه نیم ساعته را تا لب مرز یک ربعه رفتیم از مرز که رد شدیم یک بیل داد دستم و گفت: تو این راسته رو بیل بزن برو تا آخر، من هم می‌روم توی میدان مین... من را فرستاد دنبال نخود سیاه، باز هم نفهمیدم، می‌خواست تنها برود چقدر برای رفتن عجله داشت... کتاب یادگاران ⊰❀⊱ ۴ 👣 …❀ @Karbala_1365🌾 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
چند روزی بود با خودش حرف میزد، حرف های عجیب.... سر تکان می داد و میگفت: "نمیدونید ترکش مین چه حالی میده...." ما می‌خندیدیم؛ حالش را نمی‌فهمیدیم آن روز قرار بود برویم برون مرزی، توی خاک عراق سر صبحانه انگار عجله داشت و مدام میگفت دیر شده توی ماشین هم ول‌کن‌ نبود این همه عجله اش را نمی‌فهمیدم، پشت‌ هم به راننده می‌گفت پایت را بگذار روی گاز... راه نیم ساعته را تا لب مرز یک ربعه رفتیم از مرز که رد شدیم یک بیل داد دستم و گفت: تو این راسته رو بیل بزن برو تا آخر، من هم می‌روم توی میدان مین... من را فرستاد دنبال نخود سیاه، باز هم نفهمیدم، می‌خواست تنها برود چقدر برای رفتن عجله داشت... کتاب یادگاران ⊰❀⊱ ۴ 👣 …❀ @Karbala_1365🌾 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄