eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
850 دنبال‌کننده
17.9هزار عکس
2.6هزار ویدیو
52 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @goomnaam_1366
مشاهده در ایتا
دانلود
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌸 ..🌸 🌹 🌹 🌷 فرزند سیدعباس، متولد ۱۳۴۴ و اصالتاً . در سال ۶۶ عملیات ۸ در به شهادت رسید.🌹 در شش سالگی پدرش را از دست داد و چون تک پسر خانواده بود علاوه بر تحصیل، بار مسئولیت خانواده نیز برعهده او افتاد و تن به کار داد و توانست خواهرانش را در ازدواج یاری دهد. او در خیابان ایران میدان شهدا و در محله‌ای مذهبی زندگی می‌کرد. مسجد حاج‌آقا ضیاء‌آبادی"علی‌بن موسی‌الرضا" مأمن همیشگی‌اش بود. دائماً به منطقه می‌رفت. او آر.پی.جی‌زن‌های گردان در ۲۷حضرت_رسول(ص) بود. مزار این شهید بزرگوار که در بهشت زهرا سلام الله علیها تهران در قطعه 26، ردیف 32، شماره 22 قرار دارد، بوی شمیم گل یاس و عطر به مشام می رسد که این مسئله او را شهره کرده است. درباره علت این موضوع تا بحال صحبتهای فراوانی شده و نقل قولهای زیادی شنیده شده است، اما فقط به این نکته از قول اشاره می کنیم: بوی مزار هیچ علتی جز لطف و فضل الهی و رابطه ماورایی که او با خدا و اولیا الله داشته است، ندارد و هیچ کس هم چیزی از این رابطه نمی داند، هر کس هم موردی نقل کرده، جز شایعه چیزی بیش نیست. علتش را فقط خدا می داند و بس! 🌼🌼 🌼🌼 🌷 🔻 آخرین مسئولیت شهید پلارک، فرمانده دسته بود. در والفجر 8 از ناحیه دست و شکم مجروح شد، اما کمتر کسی می دانست که او مجروح شده است. اگر کسی درباره حضورش در جبهه از او سوال می کرد، طفره می رفت و چیزی نمی گفت. یک دفعه در جبهه خواستیم از یک رودخانه رد شویم. زمستان بود و هوا به شدت سرد بود. شهید پلارک رو به بقیه کرد و گفت: اگر یکنفر مریض بشه، بهتر از اینه که همه مریض بشن. یکی یکی بچه ها را به دوش کشیید و به طرف دیگر رودخانه برد. آخر کار متوجه شلوار او شدیم که یخ زده بود و پاهایش خونی شده بود. برگرفته از کتاب پلارک 🌼🌼 🌼🌼 🔻 قسمتی از وصیتنامه شهید: مادر! توجه کن! اگر من به زیارت امام رضا علیه السلام می رفتم، مگر شما نگران بودید، بلکه خوشحال بودید که به زیارت و پابوس امام خویش رفتم. حال شما اصلا نباید نگران باشید، چرا که من به زیارت خدایم و خالق و معشوقم می روم. پس همچون مادران شهید پرور، استوار و محکم باش و هر کس خواست کار خلافی بر ضد انقلاب انجام دهد، جلویش بایست، حتی اگر از نزدیکترین کسان باشد. 🌴🌷🌴🌷🌴
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🍂 🌸 🍂 🌸 🍂 🍂 🍃سلام علیکم : شهادت امام جواد (ع ) را به همگی بزرگواران تسلیت عرض نموده و به همین مناسبت یک از برایتان نقل میکنم. مربوط به عملیاتی که ۳ سال پیش تو استان اتفاق افتاد. 🌷قرار شد چند تا به همراه یه گردان از نیروهای حزب الله عمل کنیم تا منطقه مهمی آزاد بشه. تو این عملیات شهدای عزیزی به شهادت رسیدند. از جمله شهدای این عملیات بودند و متاسفانه شهدای فاطمیون که اسماشون رو فراموش کردم . قرار شد ۵ صبح بعد از نماز صبح عملیات آغاز بشه به همراه آتش پشتیبانی ، عملیات شروع شد که تا منطقه ای که قبل هماهنگ شده بود رو به لطف خدا فتح کردیم اما یه مشکل این وسط بود که کار همه رزمنده ها رو سخت کرد اونم پلی بود که باید منهدم میشد تا دشمن نتونه نیروی پشتیبانیش رو بیاره و نیرو ها از اینکه پل رو نزده بودن بی اطلاع بودن برای همین باخیال راحت رفتیم جلو تا اینکه متوجه شدیم برای دشمن نیروی پشتیبانی و مخصوصا تک تیراندازن زبده ای رسیده که تو همون ساعت اول خیلی از بچه ها شهید و زخمی شدن تا اینکه دستور عقب نشینی امد و خیلی از شهدا پیکرشون جا موند اکثر بچه ها عقب نشینی کردن اما ۶ نفر از نیروها محاصره شده بودن 😞😞😞 ساعت های ۹ شب بود که متوجه شدیم همه کشیدن عقب و فقط ۶ نفر مونده مهمات کمی براشون مونده بود و یه زخمی همراهمون بود که شهید شد از این به بعدش رو از زبان یکی از دوستان که جزو شش نفر بود براتون میگم 🍃هممون اشهدمون رو خونده بودیم و مطمئن شدیم کسی زنده بر نمیگرده برای همین تصمیم گرفتیم تا گلوله اخر رو بجنگیم و تلفات خوبی از دشمن بگیریم بعداگر شهید شدیم شرمنده وجدان خودمون و شهدا نباشیم تکی تکی از پنجره ای که بود میرفتیم و تیراندازی میکردیم اما قناصه های دشمن امون رو بریده بود تا اینکه خشابم تموم شد نشستم خشابم رو عوض کنم و دوباره شروع به تیر اندازی کنم و این نکته رو بگم که هیچ وقت عادت نداشتم کلاه آهنی و ضد گلوله تنم کنم اما تو اون عملیات کلاه و ضد گلوله هم تنم کردم وقتی بلند شدم تیر اندازی کنم تک تیرانداز دشمن منو دیده بود منتظر بود بلند شم همین که بلند شدم یه چیزی محکم پرتم کرد و خوردم زمین و متوجه شدم تیر به سرم خورده یکی از همرزمام که اسمش بود امد روی سرم و شروع کرد به گریه کردن اما متوجه شد تیر کلاه رو شکافته و کمونه کرده و فقط قسمتی از پوست سرم رو برده فاصله تک تیر انداز با من خیلی کم بود ک قدرت اون تیر باید سرم رو به همراه کلاه از بین میبرد و خودمم منتظر حضرت عزرائیل بودم اما بعد چند دقیقه که از شوک در امدم متوجه شدم که زندم و فقط آسیب کمی به سرم خورده اما بعد چند ثانیه دشمن با چند تا از نیروهای پیادش سمت ما امدن به همراه دوربین های دید در شب و گفتیم هممون رو اسیر میکنن داخل اتاقم امدن دوربین کشی کردن اما به لطف خدا و عمه سادات انگار اصلا داخل اتاق کسی نیست و مارو ندیدن و رفتن و بعد به کمک چند تا از بچه ها که برای کمک امدن به عقب برگشتیم اونجا بود که فهمیدم ما مدافع حرم نیستیم و حرم مدافع ماست😔😔😔 وگرنه با اون گلوله من باید شهید میشدم و با اون دوربین کشی و امدن دشمن همه اون ۶ نفر اسیر میشدن و معنای واقعی معجزه رو متوجه شدم... وسلام علیکم و رحمه الله 🍃❤️
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌷 ❣زخم بچه ها را با گونیهایی سنگر که خودمان دوخته بودیم ، می بستیم و من حتی خودم لباس تنم از جنس گو
❣💫 💫 🌺 ای زیبا از جوان کانال در پاسخ به خاطرات جانسوز جانباز و آزاده سرفراز : 🍂 ✨سلام مطالبی که برای کانال ۴ فرستادید راخواندم . شنیدنش بی تابم کرد و دلم را لرزاند به راستی که صبر در مقابل شما زانو میزند . غریب ترین و مظلوم ترین افرادی هستندکه برای دفاع از سرزمینشان هنوز هم میجنگند ،با کابوسهای شبانه شان ،باخاطرات تلخِ وداع عزیزانشان با زخمهایی که هر روز سر باز میکنند وبا دردی که هنوز تسکین نیافته است .میدانم که گاهی باصدای فریاد خودتان ازخواب بیدارمیشوید و گاهی با تنگی نفس های به شماره افتاده بی رمق میشوید، از ضربه های کوبنده چندین ساله و بی اختیار دستتان را روی سرتان میگذارید تا حداقل سرتان آسیب نبیند.💔 میدانم که هنوز بوی خوش مزه ترین غذاها هم بوی گرسنگی میدهد همانطور که طعم یِ تلخ شام و باائمه اطهار(صلوات الله علیهم اجمعین) ماند.💔 فقط میگویم من نه جنگ رادیده ام نه خاطر ه ای ازآن دارم نسل من نسل بعد ازجنگ است اما خدارا شکرمیکنم که همه یِ این مدت عمرم را، مَردانی بوده ام که مردانه ایستادند و دفاع کردند حتی اگر در بند بودند یا بستر خواب چندین ساله شدند. حلالمان کنید وشفیعمان باشید که شرمسار نگاهتان هستیم ودستمان خالی است. اللهم الرزقنا توفیق الشهادت فی سبیلک بحق مولاناالمهدی(سلام الله علیه) 🌸اللهم عجل لولیک الفرج🌸 🌸.... @Karbala_1365
#خاطره 📚 جثّه اش ریز بود، رفت پایگاه بسیج و قرص و محکم گفت: «میخواهم بروم جبهه» قد و قوارهاش را که دیدند، بهش خندیدند.یکی گفت: "بچه جان! برو برّه ات را بچران".خیلی ناراحت شد، اما کوتاه نیامد. گفت: «پدر من یک کشاورز است. من همیشه کمکش میکنم. اگر لازم باشد توی جبهه گوسفند هم میچرانم و شیرشان را میدوشم».وقتی دیدند دستبردار نیست، فرستادند درختهای انار پایگاه را هرس کرد. کار هرس که تمام شد، گفت:« من عُرضه هر  کاری را دارم و تا جبهه نروم، دستبردار نیستم». عارف خط شکن جلسه گذاشته بودند برای انتخاب فرمانده گردان ۴۱۰، پیشنهاد اول و آخرشان "احمد امینی" بود. همه از انتخاب حاجی از ته دل راضی و خوشحال بودند. جلسه پر شوری بود.  یکی از شجاعت و بی باکی حاجی میگفت. دیگری از سرعت عمل و دلسوزی اش؛ آن یکی از قدرت مدیریت و فرماندهی اش. وقتی نوبت به قائم مقام لشکر رسید، گفت: "امیـنی، با ایمان و معنویتش میجنگد، نه از راه نظامی و تفکّر و تاکتیکِ جنگی. امینی با ایمانش خط را میشکند؛ کلاش و آر. پی. جی و تفنگ برایش بهانه است». سردار #شهید #حاج_احمد_امینی 🌹🌷 فرمانده گردان ۴۱۰، گردان #غواصان لشکر ۴۱ ثارالله اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
🌸🍃 ✍ #خاطره اولین باری که دیدمش موقع اعزام بود. همه توی اتوبوس سوار شده بودیم. حال و هوای معنوی عجیبی بین بچه ها بود و هرکس زیرلب چیزی زمزمه میکرد که یهو یکی پرید وسط اتوبوس و شروع کرد به لطیفه گفتن و #شوخی با بچه ها.... یه #بمب_انرژی بود. از این طرف میرفت به اون طرف و با گوشی از بچه ها فیلم میگرفت و میگفت یه دهن بخون وقتی #شهید شدی یه چیزی ازت داشته باشیم حالا با یاد اون خاطره ها چشمامون از دوریش، گریون میشه اما لبخند به روی لبامون میاد... #جواد خیلی با بقیه فرق داشت.... #شهید_جواد_محمدی 🌷 #شھید_رمضان
🌸 ... 🌸 🌸 🕊بعد از اینکه از برگشتیم خدا عنایتی به بنده کرد و نزدیک به چهار سال در خدمت بودم.🌸 از غرب شروع کردیم و محورمان به جایی رسید که به منطقه ۴ و یک بخشی از طلائیه و شلمچه رسیدیم و داشتیم کار می کردیم. من یک عِرق خاصی نسبت به کربلای۴ داشتم ، چون نمی شد که برای پیدا کردن شهدا از آب عبور کرد. حالا در قسمت های مرز خشکی می رفتیم و وارد خاک عراق هم می شدیم ،  مثلاً در و شَرهان تا خود زبیدات عراق و تا خود قبرستان آنجا ما پیکر شهدا را آوردیم.🌹 یعنی شبانه می رفتیم کارمان را انجام می دادیم و شناسایی هایمان را انجام می دادیم و بر می گشتیم و به فاصله های مختلف کارمان را انجام می دادیم. 🌾در این قسمت از قسمت هُور با یک تعدای از عشایرها و ماهیگر های عراقی ارتباط برقرار کردیم و به آنها گفتیم که اگر در آن قسمت ها یعنی ۴ و و ... پیکر شهید هست برایمان بیاورید و ما در عوض یک سری امکانات به شما می دهیم.🌸 یکی از این عشایر عراقی که خیلی هم ساده بود، از ماهیگیرهایی که در آن منطقه بودند. ولی وقتی با ایشان هم صحبت شدیم و ایشان شیعه بود .گفت باشه من می گردم و به دوستانم هم می گویم که این کار را انجام دهند.🌸 اما یک سوال دارم از شما؟ بنده گفتم خب چه سوالی دارید؟ ایشان گفت شما چه استفاده ای از این موضوع شهدا می برید؟ چه کاری انجام می دهید و این همه هم هزینه می کنید؟ خب درست هم می گفت . در یک بخشی به منطقه هایش نگاه می کردیم . یک جا آرد می دادیم. یک جا شکر می دادیم . حتی مناطقی بود که دلار می دادیم و در ازای آن پیکر شهید می گرفتیم.🌹 عراقی می گفت این همه هزینه می کنید چه استفاده ای از شهدایتان می برید؟ ما هم با یک عشایر ساده طرف بودیم. من در جواب گفتم اگر شهید نام و نشانی داشته باشد یک خانواده از نگرانی در می آید و اگر نام و نشانی هم نداشته باشد مردم با یک استقبال گرمی با این شهید برخورد می کنند و یک تبرکی است برایشان. گفتم آن استفاده ای که ما می بریم شما نمی برید.🌸 ما یک ذره به خودمان بالیدیم و گفتیم که این مسئله باعث ناراحتی شما نشود. ما شهید دادیم شما که شهید ندادید. شما که اصلاً اعتقادی به این موضوعات ندارید. حتی پیکر های عراقی را هم که ما از خاک خودمان بیرون می آوردیم و تبادل می کردیم، خود عراقی ها می گفتند وقتی که جنازه ها را از شما تحویل می گیرند، آنها را در خود عراق می برند و در یک گور دسته جمعی دفن می کنند. و آنها را حتی به خانواده هایشان نیز تحویل نمی دهند. در ادامه گفتم خب حالا در رابطه با این موضوع چه بحثی دارید؟ مگر سر این مسئله مشکلی دارید؟ گفت بله. ما آنجا داریم استفاده می کنیم.🌸 پنج مرتبه دقیقا این مطلب را تکرار کرد برای ما چهار، پنج نفر.حال جالب بود. خُب مثلاً یکی از دوستانی که با ما بود سرهنگ غلامی جانباز بود که یک پایش از قسمت ران قطع شده بود. ما وضعیتمان به این شکل بود. و دوستان دیگری هم که داشتیم همه کسانی بودند که رزمنده های زمان جنگ بودند. یعنی کسانی نبودند که تازه آمده باشند. آن عراقی به ما گفت ما در آن سمت امامزاده ای داریم (سمت بصره) که از شهدای شماست.🌹 حتی بعد آمد و گفت یکی از مسجد هایی که داخل فاو آمده اند ساخته اند و خیلی شیک هم هست بخاطر همان امامزاده ساخته شده است. من پرسیدم خُب موضوع چیست؟ ایشان گفت:روزی من داشتم گله چرانی می کردم، همین که در نخلستانها داشتم می چرخیدم و گله می چراندم برخوردم به پوتینی که از خاک در آمده بود بیرون.🍃 رفقایم را صدا کردم و شروع کردیم دور این پیکر را خالی کردن و دیدیم که بله پیکر بسیجی است.🌹 وقتی پیکر ایشان را کامل در آوردیم متوجه شدیم دور گردنش یک شال سبز دارد و روی سینه اش نوشته شده: 🌹🍃 🍃🌹 (۱) 👇👇👇 🌸..... @Karbala_1365
#خاطره سردار سلیمانی در حالی که اشک جاری شده بر گونه‌هایش را پاک می‌کرد، گفت: «نمی‌دانستم دیگر پاهای خسته مادرم را نخواهم دید تا فرصت بوسیدن داشته باشم.» مادربزرگوار سردار حاج قاسم سلیمانی که از دنیا رفتند، پس از چند روز با جمعی از خبرنگاران تصمیم گرفتیم برای عرض تسلیت به روستای قنات ملک برویم. با هماهنگی قبلی، روزی که سردار هم در روستا حضور داشتند، عازم شدیم. وقتی رسیدیم ایشان را دیدیم که کنار قبر مادرشان نشسته و فاتحه می‌خوانند. بعد از سلام و احوالپرسی به ما گفت من به منزل می‌روم شما هم فاتحه بخوانید و بیایید.  بعد از قرائت فاتحه به منزل پدری ایشان رفتیم. برایمان از جایگاه و حرمت مادر صحبت کرد و گفت: این مطلبی را که می‌گویم جایی منتشر نکنید. گفت: همیشه دلم می‌خواست کف پای مادرم را ببوسم ولی نمی‌دانم چرا این توفیق نصیبم نمی‌شد. آخرین بار قبل از مرگ مادرم که این‌جا آمدم، بالاخره سعادت پیدا کردم و کف پای مادرم را بوسیدم. با خودم فکر می‌کردم حتماً رفتنی‌ام که خدا توفیق داد و این حاجتم برآورده شد.  سردار در حالی که اشک جاری شده بر گونه‌هایش را پاک می‌کرد، گفت: نمی‌دانستم دیگر این پاهای خسته را نخواهم دید تا فرصت بوسیدن داشته باشم. شادی روح سردار شهید حاج قاسم سلیمانی و پدر و مادر بزرگوارش صلوات.
🔹خواهر شهید جهاد مغنیه مادر من یک زن فوق العاده است. وقتی خبر شهادت بابا رسید، رفت دو رکعت نماز خواند. همه ما را مادرمان آرام کرد. بدون اینکه حرفی مستقیم به ما بزند، وقتی دید در مواجه با پیکر بابا بی تاب شده ایم خطاب به بابا گفت: الحمدالله که وقتی شهید شدی، کسی خانواده ایت را به اسارت نگرفت و به ما جسارت نکردند. همین که یک جمله ما را آن قدر خجالت داد که آرایم شدیم. بعد خودش رفت و وقتی مراسم تشییع برگزار می شد، یک ساعت در قبری که برای بابا آماده کرده بودند ماند و قرآن و زیارت عاشورا خواند. خبر شهادت جهاد را هم که شنید همین طور. دلم سوخت وقتی پیکر جهاد را دیدم. مثل بابا شده بود. خون ها را شسته بود ولی جای زخم ها و پارگی ها بود. جای کبودی و خون مردگی ها. تصاویر شهادت بابا و جهاد با هم یکی شده بود. یک لحظه به نظرم رسید من دیگر نمی توانم تحمل کنم. باز مادر غیرمستقیم ما را آرام کرد. وقتی صورت جهاد را بوسید، گفت: ببین دشمن چه بلایی سر جهادم آورده. البته هنوز به اربا اربا نرسیده. لایوم کیومک یا اباعبدالله (ع). ما هم از خجالت آرام شدیم. بعد هم مادرم خودش توی قبر جهاد رفت. همان قبر! سه ساعت قرآن و زیارت عاشورا و دعا در قبر خواند. #شهید_جهاد_مغنیه #شهید_بین_الملل #شهید_مقاومت #مادر_صبر #خاطره 🌹شهادت ۲۸ دی ماه🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ هرجا خاطره ای از تعریف میشه یه اسمی از هست❣ حاج محمود کریمی از سرداری که هم پاسدار بود هم جانباز و در نهایت شهید…🕊❤️ @Karbala_1365
شبی در خواب جوان زیبا و خوشرویی را دیدم که لحظات گرمیِ نگاهش و طراوت و شادابیِ سیمایش من را مجذوب خودش کرد، من به او گفتم شما چه کسی هستی؟ گفت: اسمم عباس دانشگر است و در فاصله‌ی چند متری دیدم که فرشی با گلهای رنگارنگ پهن است و فضا آکنده از شمیم عطری دل‌انگیز است و تعدادی از شهدا روی فرش ایستاده‌اند، عباس به من گفت: به مادرم بگویید زیاد نگران من نباشد جای من بسیار خوب است من پروانه‌وار و آزاد پر کشیده‌ام، به نیت من به مدت دو سال نماز قضای احتیاطی بخوانید، من نیاز به نماز دارم. از خاله‌ام خانم عبدوس که معلم روخوانی و روانخوانی قرآن شماست تشکر کنید که به نيت من زیاد قرآن می‌خواند؛ صبح از خواب بیدار شدم وقتی به کلاس قرآن رفتم برای خانم عبدوس تعریف کردم اشک در چشمانش حلقه زد و گریست گفت عباس را مثل فرزندم دوست می‌داشتم، وقتی خبر شهادتش را شنیدم در تمام مجالسی که شرکت میکنم به یاد او قرآن میخوانم و صلوات میفرستم. 🕊🌹 "اذان صبح به‌وقت حلب" …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
🍁 🍁 ازش پرسیــدن چرا همیشہ دست به سینہ ای؟ گفت : نوڪر امام حسین (ع) باید همیشه دست بہ سینه باشہ... 🍁برادرش میگفت عباس زیاد به تزڪیه نفس می پرداخت مثلا از یڪ ماه 20 روزش را روزه بود... 🍁او از خدا خواسته بود اگر لیاقت شهادت هم نداشت مـرگـش را در روضه های امام حسین(ع) قرار دهد. ٤ @Karbala_1365
📝🍃| ... 🍃💕 ... سعی می کردم اعتقادات را به شکل عملی در وجود فرزندانم پرورش دهم، بچه ها می دانستند اگر مادر پوشش تیره و مشکی دارد، یعنی عزا و ماتم است. شب یکی از امامان بود و من مشکی پوشیده بودم. آن موقع دو فرزند داشتم؛ محمدرضا هفت و خواهرش یازده ساله بود. برایشان از آن امام تعریف کردم. به دقت گوش کردند و موقعیت آن شب را فهمیدند، اما همسایه بغلی ما جشن گرفته بود و آهنگ های شاد را با صدای بلند پخش می کرد. نگران شدم مبادا در تصور کودکانه آنها دوگانگی ایجاد شود، بنابراین از قبح شکنی عمل همسایه در شب شهادت گفتم. مهدیه تصمیم گرفت تا امر به معروف کند سمت خانه همسایه رفت، محمد که نسبت به خواهرش تعصب داشت، رفت و مراقب او بود که اگر اتفاقی برایش افتاد، کمکش کند. تذکر آنها نتیجه داد و صدای آهنگ قطع شد. 🌹 …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
﷽ ←📜 ←مگه زیباتر از این بوسه داریم؟😍 بزرگترین ژنرال جهان بر کفش یک مادر شهید بوسه میزنه ! . . . . …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
شهید آقا سید علی اندرز گو سال 42 که منزل امام در قم محاصره بود،😔 بازاری های تهران توسط اندرزگو برای امام فرستاده بودند. او به شکل یک درویش و با یک کشکول، «هو یا حق گویان» به سمت منزل امام رفت. یکی از مأمورین گفت: «اوهوی! کجا؟»😒 اما مأمور دیگر جواب داد: «چه کارش داری؟ شاید رفت و سید پنج ریال هم به او صدقه داد.»😁 با همین کلک ساده😁😁داخل بیت، خدمت امام رفت و بدون این که مأموران متوجه بشوند، کشکول را همان جا جلوی امام خالی کرد و از در دیگر، بیرون آمد.😁😁 امام پس از این که خبر ایشان را شنیدند، گفتند: «شهادتش سنگین است... اگر ده نفر مثل آسید علی داشتیم، را می توانستیم زیر سلطه ی اسلام ببریم.» یاد شهدا باصلوات🌺 …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
در دیدار آخر خانواده شهید محمد غفاری و جمعی از خانواده شهدای یگان صابرین سپاه با رهبر معظم انقلاب, دستنوشته ای را بر روی تصویر شهید غفاری تقریض کردند. شهید غفاری از شهدای مدافع وطن همدان است که با وجود تحصیل در رشته دندانپزشکی تصمیم گرفته با رها کردن این رشته، لباسی پاسداری از وطن را برتن کرده و جان خود را در این راه فدا کند. 📚موضوع مرتبط: …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
هر سال در ایام محرم به مناسبت شهادت سرور و سالار شهیدان ابا عبدالله الحسین در منزل مان مراسم عزاداری برپا میکردیم تا اینکه بنا بر گفته خود محمد : یکی از همان روزها (محرم ۱۳۸۸)، بعد از مراسم خیلی خسته شده بودم آخرشب بود خوابیدم کمی قبل از اذان صبح بود که در خواب شهید علی چیت سازیان را دیدم، چند نفری هم همراه ایشان بودند که من نشناختم. ایشان رو به من کرد و گفت: حتما به مراسم شما می آیم و به شما سر می زنم.  درحالیکه لبخند قشنگی روی لبانش نقش بسته بود که زیبایی و نورانیت چهره اش را دو چندان می کرد. دلتنگی شدیدی مرا احاطه کرد و دوست داشتم که با آنان باشم، موقع خداحافظی گفتم: علی آقا من میخواهم همراه شما بیایم ، گفت: شما هم می آیی اما هنوز وقتش نرسیده است! 📚موضوع مرتبط: …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
ی که برای همیشه گمنام باقی ماند. 🔸نوروز ۱۳۴۹ برای خانواده زمردیان ایام به یادماندنی است، زن و شوهری که از موهبت شنوایی و گویایی محروم اند صاحب فرزندی می شوند که همه فامیل را به جهت شکرانه سلامت کامل جسمی، غرق در شور و شوق می سازد. پدر بزرگش، نامش را جعفر می نامد و کودک خردسال در سایه مهربانانه والدین و تحت تعالیم اسلامی به دوره نوجوانی می رسد. هنوز از صورتش مویی نروییده بود که راهی جبهه های حق علیه باطل می شود و پس از گذراندن دوره های آموزشی بعنوان تخریبچی ، به عضویت گردان تخریب لشگر ۳۲ انصارالحسین علیه السلام در می آید. 🔰هنگامی که عملیات ۴ فرا می رسد، در سال ۱۳۶۵ توسط نیروهای عراقی اسیر می شود. شرایط منطقه عملیاتی و قرائن و شواهد، حاکی از به شهادت رسیدن نیروهای عمل کننده است و در آن زمان که خبری از او بدست نمی آید بعنوان اعلام می گردد. * تابستان ۶۶، طی عملیات تفحص پیکر نوجوان شهیدی در منطقه عملیاتی ۴ شناسایی می شود که شباهت بسیار زیادی به جعفر دارد و توجه نیروهای تعاون سپاه را به خود جلب می کند. پس از تطبیق عکس نوجوان با شهید گرانقدر همه چیز دال بر درستی ماجرا است. خانواده به معراج الشهدا اعزام می شوند و پس از مشاهده پیکر شهید و مشاهده ماه گرفتگی روی بازوی شهید، گواهی می دهند که پیکر متعلق به فرزندشان است و پس از تأئید پزشکی قانونی، تشیع و تدفین انجام می شود. سالها می گذرد و هر پنج‌شنبه پدر و مادر شهید به گلزار شهدا رفته و بر سر مزار شهیدشان آرام می گیرند تا ... * 🇮🇷با آزادی اسرا خبر زنده بودن جعفر به خانواده داده می شود. باورش بسیار سخت و غیر ممکن بود. محمد جواد زمردیان با نام مستعار جعفر به میهن بازگشته بود. *** روزها می‌گذشت و پدر و مادر ضمن ابراز علاقه به جوان آزاده خود، به یاد شهیدی بودند که اینک هویتش مشخص نیست، لکن هر پنج شنبه به سر مزار این عزیز رفته و آن را نیز از فرزندان خود می دانند. برادر آزاده جناب آقای جعفر زمردیان می گوید؛ امروز نیز پس از سالها خانواده ما این شهید بزرگوار گمنام را جزء خانواده خود می داند، چرا که کرامات و عنایات این شهید عزیز همواره به خانواده ما می رسد و ارتباط با او منشاء برکات فراوانی بوده است. ⊰❀⊱ ۴ 👣 …❀ @Karbala_1365🌾 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
🌹🕊🌴🥀🌴🕊🌹 ماجرای حمله زنبورها به پادگان حزب الله سردار کریمی مشاور اسبق ریس بنیاد شهید که در تشکیل حزب الله لبنان نیز حضور داشته می گوید : جلسه مهمی با حضور و فرمانده هان حزب الله داشتیم ، ناگهان وحشی به پادگان حمله کردند و با ما کاری کردند که کل پادگان را تخلیه و برای خلاصی از دست آنها به سمت کوه فرار کردیم. وضع جوری شده بود که کسی جز به فرار فکر نمی کرد . مدتی بعد که از پادگان دور شدیم ناگهان پادگان توسط اسرائیلی به طور کامل منهدم شد . ما مانده بودیم و بهت از این ، دیگر خبری از ها نبود . 🐝🐝🐝 مثل-شهدا-زندگی-کنیم ⊰❀⊱ ۴ 👣 …❀ @Karbala_1365🌾 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#شهیدی_که : حاضر شد سرش بره ، ولی عملیات(فتح المبین)را لو نده.... #شهید_عباسعلی_فتاحی❣ ⊰❀⊱ #تنه
(فتح المبین)را‌لو‌نده.... تک بود و عزیز دل خانواده ، به شش زبان دنیا کاملا مسلط بود ،۱۷ سالش که بود یه روز اومد به گفت میخوام برم ، مادر گفت تو عصای دست منی ، نرو . میگه :امام گفته . و مادر مدار، مطیعانه، میگه: پس برو... توی میخواستن یه کار بی خطر و یا پرسنلی بهش بدن ، اما خودش میگفت: . یه روز گفت:چند نفر میخوام که برن پل چهل دهنه روی رودخونه دوویرج رو# منفجر کنن. پل کیلومترها پشت سر بود...پنج نفر داوطلب شدند که اولینشون عباسعلی بود.قبل از رفتن حاج حسین خرازی خواستشون و گفت: " به هیچوجه با درگیر نمیشید. فقط پل رو منفجر کنید و برگردید. اگر هم عراقیها فهمیدند و شدید حق اسیر شدن ندارین که عملیات بره... و تخریبچی ها رفتند... یه مدت بعد خبر رسید تخریبچی ها برگشتند و پل هم نشده ، یکی شونم برنگشته... اونایی که برگشته بودند گفتند: نزدیک پل بودیم که عراقیها فهمیدن و درگیر شدیم. تیر خورد به پای عباسعلی و شد... زمزمه لغو عملیات مطرح شد. گفتند ممکنه توی ها لو بده. پسر عموی عباسعلی اومد و گفت: حسین! عباسعلی سنش کمه اما خیلی مرده ، سرش بره زبونش باز نمیشه. برید عملیات کنید... عملیات انجام شد و پیروز شدیم. رسیدیم رودخانه و زیر پل یه جنازه دیدیم که نه داشت و نه کارت شناسایی. سر هم نداشت. پسر عموی عباسعلی اومد و گفت: این عباسعلیه. گفتم سرش بره زبونش باز نمیشه... اسرای عراقی میگفتند: روی پل هر چه رو کردند چیزی نگفته. اونا هم زنده زنده سرش رو بریدند.... در اصل عباس‌علی به نمایندگی از همه ی همرزمانش ؛ به تمامی عالم این حقیقت را که ما برای مکتب، دین، رهبر، ناموس، سر می‌دهیم؛ اما شرف نمی‌دهیم را بیان کرده بود. و لیکن هر کسی ما، نسل ما و کودکان ما را بخواهد بشناسد همین یک بالا برای آنان بس است... ⊰❀⊱ ۴ 👣 …❀ @Karbala_1365🌾 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
حاج قاسم هر سال ایام ماه مبارک رمضان فرزندان شهید و خانواده ها شهدا رو دعوت میکرد،بیت الزهرا افطاری میداد،میامد صندلی پایین مینشست سخنرانی میکرد، چه صحبتای عمیق و قشنگی، سری اخر،وسط صحبتاش به سردار حسنی گفت دوربین هاش خاموش و جمع کنه، کلا با فیلمبرداری مشکل داشت،خوشش نمیامد، خودش هم پذیرایی میکرد، سفره میچید. کنار بچه ها مینشست،یه جمع باصفا و صمیمی بود،بعد افطاری میریختن سر حاجی گم میشد لابلای بچه ها. به پسرش و یک محافظش که همراهش بود، هم اخم کرده بود ،کاری به بچه های ‌شهید نداشته باشند و بگذارند راحت باشند. 📚راوی فرزند شهید شیخ شعاعی 🇮🇷 『شُهَــدایِ‌کـ♡ــرْبَلایِ۴🕊』
| غیـر قـابل بخشش 🥀 | آرمان از غیبت‌کردن و دروغ‌گفتن بسیار متنفر بود. اگر جایی، غیبت می‌کردند اول از عواقب آن مفصل توضیح می‌داد... او اشاره می‌کرد که غیبت چقدر گناه بزرگی نزد خدا محسوب و به چه اندازه غیر قابل بخشش است! او می‌گفت: هر چیزی که برای خودت نمی‌پسندی برای دیگران هم نپسند.‌.. اگر ادامه می‌دادند، آرمان آن جمع را ترک می‌کرد. • به روایت مـادر شهیــد 🕊
💢 . ▪️در عملیات بدر حاج‌بصیر فرمانده گردان یا رسول(ص) بود، من هم مسؤول تبلیغات گردان بودم، یکی دو شب قبل از عملیات، حاج بصیر به من گفت: «منصور جان! برو از طرف من به بچه‌های گردان سلام برسان و بگو همه ریش‌های‌شان را بزنند، چون احتمال این که دشمن از مواد شیمیایی استفاده کند زیاد است». من چند نفر از بچه‌هایی که لوازم سلمانی داشتند را آماده کردم و دستور حاجی را به همه اعلام کردم، پیرمردی بود اهل آمل که فامیلی‌اش دنکوب بود، وقتی به او گفتیم ریشت را باید بزنی ناراحت شد و گفت: «من تو عمرم ریشم را نزدم، حالا بیایم بعد عمری ریشم را از ته بزنم؟ اگر گردنم را قطع کنید، من تن به این فعل حرام نمی‌دهم». من ماجرا را به اطلاع حاج‌بصیر رساندم، حاجی پابرهنه به سمت چادر آقای دنکوب رفت و من هم او را همراهی کردم، وقتی به چادر رسید با تبسم همیشگی‌اش به آقای دنکوب گفت: «حاج آقا! اگر بگویم این دستور از جانب من نبود و از سوی آقا و مولای‌مان امام عصر(عج) صادر شد، شما باز هم ریش‌تان را نمی‌زنید؟» آقای دنکوب حاجی را در آغوش گرفت و بوسید و گفت: «همه وجودم فدای امام زمان(عج)، جانم را تقدیم آقا می‌کنم، ریش چه ارزشی دارد!» "راوی: منصور میار عباسی"   ⊰❀⊱ 👣 …❀ @Karbala_1365🌾 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
🌿 خمپاره آمد صاف خورد کنار سنگر حاج همت گفت : بر محمد و آل محمد صلوات نگاهش کردم انگار هیچ چیز نمیتوانست تکانش بدهد دلم از این ایمان ها میخواهد!   ⊰❀⊱ 👣 …❀ @Karbala_1365🌾 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
💢 . ▪️در عملیات بدر حاج‌بصیر فرمانده گردان یا رسول(ص) بود، من هم مسؤول تبلیغات گردان بودم، یکی دو شب قبل از عملیات، حاج بصیر به من گفت: «منصور جان! برو از طرف من به بچه‌های گردان سلام برسان و بگو همه ریش‌های‌شان را بزنند، چون احتمال این که دشمن از مواد شیمیایی استفاده کند زیاد است». من چند نفر از بچه‌هایی که لوازم سلمانی داشتند را آماده کردم و دستور حاجی را به همه اعلام کردم، پیرمردی بود اهل آمل که فامیلی‌اش دنکوب بود، وقتی به او گفتیم ریشت را باید بزنی ناراحت شد و گفت: «من تو عمرم ریشم را نزدم، حالا بیایم بعد عمری ریشم را از ته بزنم؟ اگر گردنم را قطع کنید، من تن به این فعل حرام نمی‌دهم». من ماجرا را به اطلاع حاج‌بصیر رساندم، حاجی پابرهنه به سمت چادر آقای دنکوب رفت و من هم او را همراهی کردم، وقتی به چادر رسید با تبسم همیشگی‌اش به آقای دنکوب گفت: «حاج آقا! اگر بگویم این دستور از جانب من نبود و از سوی آقا و مولای‌مان امام عصر(عج) صادر شد، شما باز هم ریش‌تان را نمی‌زنید؟» آقای دنکوب حاجی را در آغوش گرفت و بوسید و گفت: «همه وجودم فدای امام زمان(عج)، جانم را تقدیم آقا می‌کنم، ریش چه ارزشی دارد!» "راوی: منصور میار عباسی"   ⊰❀⊱ 👣 …❀ @Karbala_1365🌾 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄