eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
1هزار دنبال‌کننده
18.6هزار عکس
2.7هزار ویدیو
52 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @goomnaam_1366
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹پرویز معاون آموزش پرورش شهرستان فیروزآباد بود. چند باری برای انجام کارهایم به آنجا رفتم. همیشه پشت میزی که کنار در ورودی بود نشسته بود. تا ارباب رجوع وارد می شد، تمام قامت روبروی او می ایستاد و از او استقبال می کرد و کار او را انجام می داد. 🔹پائیز سال 65 هم در گردان امام علی(ع) در خدمت ایشان بودم، آنجا هم فرمانده یکی از گروهان های گردان بود، اما همچنان بی ریا، بدون اینکه ذره ای حس غرور در ایشان باشد، با همه خاکی و یکسان بر خورد می کرد. 🔹هیچ وقت او را در صف غذا ندیدم. همیشه آخرین نفر وقتی کس دیگری نبود غذا می گرفت. غذا را می گرفت و کنار بچه ها می نشست و می گفت تنهایی غذا خوردن مکروه است، بیائید کنار من غذا بخورید و همان غذای اندکش را با بقیه تقسیم می کرد. 🔹هر وقت او را بی کار می دیدم، در حال قرائت دعای عهد بود. می گفت: ما الان در حال پی کنی و آماده سازی حکومت امام مهدی(عج) هستیم و من آروز دارم برای چند دقیقه هم شده است، حکومت آقا را درک کنم. 🌷🍃🌷 پرویز فروردین شهادت: ۱۳۶۵_شلمچه_کربلای۴ 🍃🌷🍃 ⊰❀⊱ ۴ 👣 …❀ @Karbala_1365🌾 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
🌹تیر بازویش را خراشیده بود. گفتم داداش کاش تیره یکم این طرفتر رد شده بود و به تو نمیخورد! با ناراحتی با انگشت به سینه اش اشاره کرد و گفت اگه خدا مرا دوست داشت باید از اینجا رد میشد! دو سال بعد شهید شد. رفتم بالای سرش. خدا خیلی دوستش داشت، تیر درست از جایی که آن روز اشاره کرد، رد شده بود. محمد کشتکار "کربلای ۴ ⊰❀⊱ ۴ 👣 …❀ @Karbala_1365🌾 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
🔰 تابستان سال 65 در پادگان شهید دستغیب جعفر را دیدم با خوشحالی به طرفش رفتم و او را در اغوش کشیدم. با هم به واحد تبلیغات رفتیم. با لبخندی که بر لبش نقش بسته بود گفت: سید من به شما حسادت میکنم! با خنده گفتم برعکس، من که خیلی مانده به شما برسم! گفت نه تو یه امتیاز داری که من آرزوشو دارم و کاش من هم این افتخارو داشتم! گفتم چی؟ گفت اینکه ذریه حضرت زهرا (س) هستی! ساکت شد و ادامه داد: خوشا به حال سادات که می توانند حضرت زهرا (س) را مادر صدا کنند! مبهوت کلام های شیخ جعفر بودم و ارادتش به خانم فاطمه زهرا (س) از او خداحافظی کردم. دیگر او را ندیدم تا شنیدم با شیخ حمید اکرمی هر دو به گردان امام رضا ع رفتند جهت آموزش و مهیا شدن برای عملیات کربلای 4 او با حمید اکرمی و محمد علی سبحانی در منطقه شلمچه پیکرشان ماند و عملیات کربلای 5 پیداشدند. 🔰به اتفاق هم به گلزار شهدای شیراز رفته بودیم. بین قبور شهدا عبور می کردیم که کنار قبری خالی ایستاد و به آن اشاره کرد و گفت: پدر این قبر، قبر من است! کربلای 4 بیسیم چی بود که شهید شد و همان جا که اشاره کرده بود دفن! 🌷🌷 محمد جعفر آقایی ⊰❀⊱ ۴ 👣 …❀ @Karbala_1365🌾 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
جمال به تمام معنا یک دانشجوی مسلمان بود. در حضور در کلاس بسیار منظم بود,اکثر جزوه هایش به عنوان منبع درس مورد استفاده دانشجو ها قرار می گرفت. از طرف دیگر به تمام معنا یک فرد مسلمان و مؤمن بود. نه تنها خودش که روی اطرافیان هم حساس بود. گذاشتن ناخن بلند و بازگشتن دکمه های پیراهن دانشجو ها اذیتش می کرد و تذکر می داد. حتی تقلب را خلاف شرع می دانست. می گفت ما شهره پیدا کردیم به اسم مسلمان, نباید در کارهایمان تقلب کنیم. 5 ⊰❀⊱ ۴ 👣 …❀ @Karbala_1365🌾 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
🌷 بعد از کربلای ۴ بود. دیدم عبدالقادر با ناراحتی کنار سنگرش نشسته, و از ناراحتی به دست و پاش می زنه و می گه, همه رفتن و من موندم! گفتم, بلاخره همه که نباید شهید بشن, شما باید بمونی و این بچه ها را فرماندهی کنی! گفت این حرفا کشکه, آنقدر هستند که فرماندهی کنند... مرا برد به سنگرش. گفت خطط خوبه؟ گفتم: اره. یه مقوا را پانزده تکه کرد و گفت اسم دوستای شهیدمو می گم. بنویس تا بزنم جلو چشمم. گفت و نوشتم, یک مقوا زیاد آمد. هرچی فکر کرد کسی یادش نیامد. گفت خداییش بنویس شهید عبدالقادر سلیمانی! گفتم نگو... گفت به حضرت زهرا(س) قسمت می دم, بنویس شهید عبدالقادر سلیمانی. نوشتم. با رضایت اسمش را برداشت و گفت به زودی به درده شما می خورد! بعد از کربلای ۵ دیدم همان مقوا را هم زدن بین اسم شهدا! ⊰❀⊱ ۴ 👣 …❀ @Karbala_1365🌾 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
اواسط سال ۶۵ بود. با امیرو به خط جزیره می رفتیم. توی حال خودم بودم که امیر با آرنج به پهلویم زد و گفت: اکبر، این بار شهید می شم. شیراز رفتی، برو خونه، روی سر کمد فلزی اتاقم، یک کتاب اطلاعات است، بردار، دست آدم غیر نباشه! مدتی در جزیره بودیم... مأموریت که تمام شد با هم بر می گشتیم. گفتم: امیر، چی شد، شهید نشدی! خندید و گفت: خو شهادتم چند ماه عقب افتاده، ان شالله اول زمستان! چهارم دی ماه بود که با لباس غواصی شهید شد. بعد از شهادتش به منزلشان رفتم. کتاب همان آدرسی بود که گفته بود، آن را یادگار از امیر برای خودم برداشتم تا ابد، با دیدنش به یاد امیر اشک بریزم…🌹 امیر فرهادیان فرد* کربلای ۴ 🍃🌹🍃🌹 #⊰❀⊱ ۴ 👣 …❀ @Karbala_1365🌾 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
ساعتی تا اغاز ۴ مانده بود. ساعت ۹ شب؛ دیدم سنگری به قامت بسته. گفتم این چه ! گفت شب! گفتم این ! گفت شاید امشب نشد, بخونم, می خوام نشه! دو ساعت بعد شد! 🕊🕊🌾🕊🌾🍃 🌾🕊🇮🇷 『شُهَــدایِ‌کـ♡ــرْبَلایِ۴🕊
✨می گفت : دوست دارم مثل حضرت ابوالفضل یه تیر به چشمم بخوره یکی به دستم. روز شهادت حضرت زهرا(س) بود که پیکرش آمد. مادرش قبل از من خودش را روی هاشم انداخت شیر زن بود. گفت: مادر شیرم حلالت... ✨اما من تا چشم پاره و بازوی شکافته اش را دیدم کمرم تیر کشید همان جا کنار تابوتش روی زمین نشستم... ﺁﺧﺮ ﻣﺜﻞ (ع) ﺷﻬﻴﺪ ﺷﺪ. 🗯 راوی حاج علی اکبر اعتمادی (پدر شهید) ﺷﻬﺎﺩﺕ : شلمچه کربلای۵ فرمانده تیپ امام حسن(ع)   ⊰❀⊱ 👣 …❀ @Karbala_1365🌾 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
.... در این مأموریت آخر حال و هوایش عجیب بود. هروقت حمام می رفت غسل شهادت می کرد. سه روز قبل از شهادتش از محل کار در اهواز تماس گرفتند که باید برای انجام مأموریت که حضورش ضروری است به ایران برگردد. اما جواب شهید فقط یک جمله بود "من تازه به اینجا آمدم، و تا شهید نشم بر نمیگردم. علمداری فقط شهید میاد ایران" و همین طور هم شد.. در جوار حرم امامین عسکریین ع شهید شد وشهید علمداری برگشت ✍همکار شهید   ⊰❀⊱ 👣 …❀ @Karbala_1365🌾 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
💠نوشته بود من برنمیگردم مگر با زیارت حسین(ع) یا شهادت! خوابش را دیدم. با خنده گفت مادر دست چپم و دوتا از دندان هایم را در حرم امام حسین جا گذاشتم! روز بعد رفتم معراج شهدا. با اصرار پیکرش را دیدم، دست چپش قطع شده، زیر لبخند زیبایش هم جای دو دندان خالی بود! احمد اژدری شهادت :   ⊰❀⊱ 👣 …❀ @Karbala_1365🌾 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
🔹پرویز معاون آموزش پرورش شهرستان فیروزآباد بود. چند باری برای انجام کارهایم به آنجا رفتم. همیشه پشت میزی که کنار در ورودی بود نشسته بود. تا ارباب رجوع وارد می شد، تمام قامت روبروی او می ایستاد و از او استقبال می کرد و کار او را انجام می داد. 🔹پائیز سال 65 هم در گردان امام علی(ع) در خدمت ایشان بودم، آنجا هم فرمانده یکی از گروهان های گردان بود، اما همچنان بی ریا، بدون اینکه ذره ای حس غرور در ایشان باشد، با همه خاکی و یکسان بر خورد می کرد. 🔹هیچ وقت او را در صف غذا ندیدم. همیشه آخرین نفر وقتی کس دیگری نبود غذا می گرفت. غذا را می گرفت و کنار بچه ها می نشست و می گفت تنهایی غذا خوردن مکروه است، بیائید کنار من غذا بخورید و همان غذای اندکش را با بقیه تقسیم می کرد. 🔹هر وقت او را بی کار می دیدم، در حال قرائت دعای عهد بود. می گفت: ما الان در حال پی کنی و آماده سازی حکومت امام مهدی(عج) هستیم و من آروز دارم برای چند دقیقه هم شده است، حکومت آقا را درک کنم. 🌷🍃🌷 پرویز فروردین شهادت: ۱۳۶۵_شلمچه_کربلای۴ 🍃🌷🍃 ⊰❀⊱ ۴ 👣 …❀ @Karbala_1365🌾 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
🔰مےگفــت : *غواص هــا مظلــوم می شــوند. سنگر غواصـی هیچ چیـز جز آب نیسـت وقتے تـیر مےخـوره بایــد دندوناشــو روے هــم فشــار بده تا ناله هــم نکنه...😔 نه مے تونــه پنــاه بگــیره، نه می تونه دفاع کـنه، نه می تونه فرار ڪنه.. 🔰دم بالاییــش توی تاریڪے از آب بیرون زده بود.آروم گــفتم "امیر، کوسه!😨   گفت" هیـس دارم می بینمــش" دیــدم داره ذکر مے گه. ڪوســه دورمون چرخــید...😱 اشهدم رو خونــدم...😔 صـداش هیــچ وقـت یادم نمی ره : یا مادر یا خــودت ڪمکمــون کن*.😨   نمیشد دســت به اسلحه ببــریم. آخه اگه صدایـی ازمون در می اومــد با تیر عراقــیا سوراخ می شــدیم. کوسه نزدیک شد... دوباره صــدا زد: یا فاطمه زهــــــرا.... کوسـه از مــا دور شد و رفت. 😳 امیر توی آب گریه اش گرفـــت. 😭 پاش به خاک که رسید هوایے شده بود. توے این مدت اگه اســم حضــرت زهرا رو می شنید گریه میکرد. محمــد (امیر)فرهادیان فر 🍃🌹🍃🌹🍃 ⊰❀⊱ ۴ 👣 …❀ @Karbala_1365🌾 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄