eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
1.1هزار دنبال‌کننده
19.7هزار عکس
3هزار ویدیو
53 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @goomnaam_1366
مشاهده در ایتا
دانلود
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
بی تو نفس کشیدنم ... عمر تباه کردن است ...!!! #شهریار ✨❤️ 🌹 #شهیدعلی_شعبانی تولد:همدان شه
🍂💔 ... قسمت سوم این داستان: 🌺راوی: °•°•°•°•°•° 🌷در همان روزهایی که وارد بانه و ارتفاعات گامو شدم با دوست شدم. یه لباس چریکی میپوشید و خوش قدوبالا بود. خیلی با هم جور شده بودیم. بود. ازش پرسیدم قبل خدمت چکار میکردی؟ گفت:میدان دانشگاه عکاسی مصطفی کار میکنم. خانه یمان هم در همان برج میدان دانشگاه است. (در آن زمان بلندترین برج همدان همان میدان دانشگاه بود. عکاسی مصطفی هم زیرِ همان برج است.) گفتم ماشاءالله وضعتون خوبهِ پس. 🍃تا اینکه حدودأ یک سال بعد با گروهی از بچه ها و چندتا از بچه های که مامور شده بودند، رفتند سمت عراقیها که برخوردی داشتندو برگشتند. هنگام برگشت یکی از آنها روی می رود و مین منفجر میشود. چندتانفرشان مجروح میشوند و علی میشود.🌹 شب بعد جنازه مطهرش ، که دو تکه شده بود را آوردند. هم که از بچه های تخریب بود و مجروح شده بود نیز بعدا شد. بر اثر شدت جراحات وارد شده. 🍃 برا تشییع جنازه مطهرش همدان بودیم. چیزی که دیدیم برایمان بسیار غم انگیز بود. گفته بود در آن برج زندگی میکند و طبقه دوم و راست هم گفته بود... اما طبقه دوم زیر برج ، خانیشان در موترخانه برج بود و پدر سرایدار آنجا بودند و بسیار .😔 باورمان نمیشد همه دیوانه شده بودیم.💔 🍂 بزرگوارش هم 15_16 سال قبل در حین تمیز کردن یکی از اهالی برج طبقه 7 یا 8 از سر تراس به پایین پرتاب میشود و به پسرشهیدش ملحق میشود. 🌸شادی روحش 🌸 🌸….. @Karbala_1365
. 😍💝 💢از زبان همسر شهید💢 🍃 هفته دفاع مقدس بود; مهر ماه . بزرگی توی نجف آباد برپا شده بود. 😯 من و محسن هر دو توی آن نمایشگاه بودیم. من توی قسمت خواهران و او توی قسمت برادران. چون دورادور با ارتباط داشتم ، می دانستم محسن هم از بچه های آنجاست.. . برای انجام کاری ، موسسه را لازم داشتم. با کمی و رفتم پیش محسن😇 گفتم: "ببخشید، شماره موسسه شهید کاظمی رو دارید؟" محسن سرش رو بالا آورد. نگاهی بهم کرد. و شد. با صدای و گفت: "ببخشید خانم. مگه شما هم عضو موسسه اید؟"🙄🤔 گفتم: "بله." چند ثانیه سکوت کرد. چیزی نگفت. سرش را بیشتر پایین انداخت. و بعد هم شماره رو نوشت و داد دستم. . از آن موقع، هر روز ، توی نمایشگاه یکدیگر را می دیدیم.😌 سلام خشک و خالی به هم میکردیم و بعد هر کدام مان میرفتیم توی غرفه مان. . با اینکه سعی میکردیم از زیر نگاه همدیگه فرار کنیم، اما هر دومان متوجه این شده بودیم که حس خاصی نسبت به هم پیدا کرده ایم. 😇😌👌🏻 با این وجود نه او و نه من، جرات بیان این احساس را نداشتیم. 😰 . یکی دو روز بعد که توی غرفه بودم ، پدرم بهم زنگ زد و گفت: "زهرا، . توی قبول شدی."😃 حسابی ذوق زده شدم. سر از پا نمی شناختم.😍✌🏻 . گوشی را که قطع کردم، نگاهم بی اختیار رفت طرف غرفه ی برادران. یک لحظه محسن را دیدم. متوجه شده بود ماجرا از چه قرار است. سرش را پایین انداخت. موقع رفتن بهم گفت: "دانشگاه قبول شدید؟" گفتم: "بله.بابل." گفت: "می‌خواهید بروید؟" گفتم: "بله حتما" یکدفعه پکر شد. مثل تایری پنچر شد! 😔 توی خودش فرو رفت. حالتش را فهمیدم.😢
تو به حال من به می‌نگری، من به خاک کف پایت به می‌نگرم، تو و من، ذره مسکین ، تو کجا و من کجا می‌نگرم.   ⊰❀⊱ 🌊🥽 …❀ @Karbala_1365🌾 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄