#عاشقانه_شهدا❤️
کت و شلوار دامادیاش را
تمیز و نو در کمد نگه داشته بود☺️
به بچههای سپاه میگفت:
«برای این که اسراف نشود،
هر کدام از شما خواستید داماد شوید،
از کت و شلوار من استفاده کنید.😉
این لباس ارثیهی من برای شماست.»😇
پس از ازدواج ما،✌️
کت و شلوار دامادی محمد حسن،
وقف بچههای سپاه شده بود
و دست به دست میچرخید😅😊
هر کدام از دوستانش که میخواستند داماد شوند،❤️
برای مراسم دامادیشان، همان کت و شلوار را میپوشیدند.😅
جالبتر آن که،
هر کسی هم آن کت و شلوار را میپوشید؛
به شهادت میرسید!😔
همسر #شهیدمحمدحسن_فایده🌹
@Karbala_1365
🕊🥀🌹🕊🌹🥀🕊
#عاشقانه_شهدا
#اولین_و_آخرین
#نماز_یک_شهید
یه لات بود تو مشهد. داشت میرفت دعوا، #شهید_چمران دیدش. دستشرو گرفت و گفت اگه مردی بیا بریم جبهه. به غیرتش برخورد و همراه #شهید_چمران رفت جبهه!
تو جبهه واسه خرید سیگار با دژبان درگیر میشه و با دستبند میارنش تو اتاق #شهید_چمران .
رضا شروع میکنه به فحش دادن به #شهید_چمران
وقتی دید که #شهید_چمران به توهیناش توجه نمیکنه، یه دفعه داد زد کچل با توام!
#شهید_چمران با مهربانی سرش رو بالا آورد و گفت: چیه؟ چی شده عزیزم؟ چیه آقا رضا، چه سیگاری میکشی؟!! برید براش بخرید و بیارید.
رضا که تحت تأثیر رفتار #شهید_چمران قرار گرفته میگه : میشه یه دوتا فحش بهم بدی؟! کشیدهای، چیزی!
#شهید_چمران : چرا؟
رضا : من یه عمر به هرکی بدی کردم، بهم بدی کرده .
تاحالا نشده بود به کسی فحش بدم و اینطور برخورد کنه!
#شهید_چمران : اشتباه فکر میکنی! یکی اون بالاست، هرچی بهش بدی میکنم، نه تنها بدی نمیکنه، بلکه با خوبی بهم جواب میده. هی آبرو بهم میده.
گفتم بذار یه بار یکی بهم فحش بده بگم بله عزیزم. یکم مثل اون بشم. رضا جاخورد و رفت تو سنگر نشست و زار زار گریه میکرد. اذان شد، رضا اولین #نماز عمرش بود. سر #نماز موقع قنوت صدای گریه اش بلند بود!
وسط #نماز، صدای سوت خمپاره اومد. صدای افتادن یکی روی زمین شنیده شد، رضا اولین و آخرین #نماز عمرش را خواند و پرکشید ...!
⊰❀⊱ #تنهاکانالشهدایِکربلایِ۴
#شهدایغواص👣
…❀
@Karbala_1365🌾
●➼┅═❧═┅┅───┄
#عاشقانه_شهدا 🍃💍
حسن ارتشی بود
و بعد از عقد باید برای گذراندن دوره، می رفت اهواز. بنا بود بعد از دوره اش، بیاید تهران و مراسم #عروسی 🎊را برگزار کنیم.
هر چهارشنبه برای هم نامه 💌می نوشتیم. هفت روز انتظار برای یک نامه! خیلی سخت بود. بالاخره صبرم تمام شد. دلم طاقت نمی آورد؛ گفتم: «من می رم اهواز!»
پدرم قبول نمی کرد؛ می گفت: «بدون رسم و رسوم؟!» جلوی مردم خوبیّت نداره. فامیل ها چی می گن؟! گفتم: جشن که گرفتیم! چند بار لباس عروس👰🏻♀و خنچه و چراغانی؟!
(مادر شوهرم) گفت: خودم عروسم رو می برم. اصلاً کی مطمئن تر از مادر شوهر؟! این طور شد که با اصرار من و حمایت دخترعمو، زندگی مان بدون عروسی رسمی شروع شد.
_همسر شهید حسن آبشناسان🌷
#سبک_زندگی شهدا 💎
⊰❀⊱ #تنهاکانالشهدایِکربلایِ۴
#شهدایغواص🌊🥽
…❀
@Karbala_1365🌾
●➼┅═❧═┅┅───┄