... #چه_زود_دیر_میشود
در باز شد
برپا...!
بر جا...!
درس اول: بابا آب داد ، ما سیراب شدیم .بابا نان داد ما سیر شدیم.
اکرم و امین چقدر سیب و انار داشتند در سبد مهربانی شان و کوکب خانم چقدر مهمان نواز بود. و چقدر همه منتظر امدن حسنک بودند
کوچه پس کوچه های کودکی را به سرعت طی کردیم .ریز علی در شبی سرد جلوی قطارمان ایستاد ...راه را روشن کرد و قطار زندگی سوت زد و رفت و ما در زندگی گم شدیم
همه زیبایی ها رنگ باخت
نگاهمان سرد شد و دستمان خسته
این روزها دیگر باران با ترانه نمی بارد
و ما کودکان دیروز دلتنگ شدیم ... زرد شدیم ، پژمردیم
و سالهاست وقتی پشت سرمان را نگاه میکنیم،جز ردپایی از خاطرات خوش کودکی نمی یابیم...
و در ذهنمان جز همهمه ی زنگ تفریح، طنین هیچ صدایی نیست...
و امروز چقدر دلتنگ آن روزها هستیم.
و هرگز نفهمیدیم چرا ما برای بزرگ شدن اینهمه بی تاب بودیم...💔🍂