eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
873 دنبال‌کننده
18هزار عکس
2.6هزار ویدیو
52 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @goomnaam_1366
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 6⃣1⃣ 👈 بخش اول: مبارزه و زندان شاه از آن روز و پس از آشنایی با سرهنگ جاسم عزاوی، دیگر احساس تنهایی نمی کردم. در زندان باهم قدم می زدیم و آنچه از لباس و خوراکی و سیگار که زندانیان به من می دادند، به جاسم محمد میدادم. او از خانواده و خاطراتش تعریف می کرد و من هم از فعالیتهای سیاسی و مبارزه ام و نحوه دستگیری و شکنجه ها و حکم اعدامی که برایم صادر کرده بودند می گفتم. روزها جای خود را به هم می دادند و ما باهم بسیار صمیمی شده بودیم و چون او در ایران غریبه بود، من در این دو سال از هیچ محبتی به او دریغ نمی کردم. گاهی در حیاط باهم قدم میزدیم و گاهی در سلول همدیگر را میدیدیم، این دوستی، تحمل محکومیت هر دومان را آسان تر کرده بود. محمد جاسم العزاوي، از ماموران امنیتی عراق بود که برای جاسوسی به ایران آمده بود و کمی با فارسی آشنا بود و در کردستان در حین انجام ماموریت دستگیر و روانه زندان شد. از روزی که زندانیان شورشی ساری را به همدان آورده بودند، گاه و بیگاه سروصدا و مشکل ایجاد می کردند. تا اینکه از مرکز دستور رسید همه زندانیان سیاسی به تهران منتقل شوند. دو سال از حضورم در زندان همدان می گذشت. روز موعد همه ما را سوار بر اتوبوسی کردند که شیشه هایش مات و با نرده پوشانده شده بود. من و جاسم العزاوی که حالا دیگر صمیمی ترین و نزدیک ترین دوستان یکدیگر بودیم، کنار هم نشسته و صحبت می کردیم. حوالی شب بود که به تهران رسیدیم و مستقیم ما را به زندان قصر بردند. تمام راه نگران و امیدوار بودم جایی که می روم، بهتر از جای قبلی باشد. به محض ورودمان زندانیان مذهبی را از مارکسیست ها جدا کردند و آخرین دیدارم با دوست عراقی ام همان لحظات اول ورود به زندان قصر بود؛ چون ما را از هم جدا کردند و او را به بند زندانیان عراق بردند و من دیگر او را ندیدم. پیگیر باشید...🍂
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 7⃣1⃣ 👈 بخش اول: مبارزه و زندان شاه بعد از بیدارشدن هنوز گیج و منگ بودم و فکر می کردم در همدانم. کمی که گیجی از سرم رفت و سرحال شدم، به اطرافم نگاه کردم و متوجه شدم که واقعا جای دیگری آمده ام. کمی روی تختم ماندم. سلول تقریبا خالی بود. نیم خیز شدم. یکی از هم سلولی هایم داشت لیوان های چای را می شست. سلامی کردم. هم سلولی ام با خوشرویی جوابم را داد و به قوری چای اشاره کرد: - چای تو قوری هست، نان و پنیر هم داخل سفره. لبخندی زدم. هنوز بدنم کسل بود و احساس خستگی می کردم. از تخت پایین آمدم. همه به سالنی که محلی برای مطالعه و کارهای دیگر بود، رفته بودند. غريبه بودم و با محل ناآشنا. دقایقی بعد من هم مثل دیگران به سمت سالن رفتم. همهمهای شنیده می شد. وقتی رسیدم، با دقت و با تعجب به آنچه در اطرافم بود نگاه کردم. باورم نمی شد! فکر می کردم خواب می بینم. به زندانیان و اختلاطشان نگاه می کردم. خیلی برایم جالب بود. چندان طول نکشید. متوجه شدم همه آنهایی که اتهامشان سیاسی و مثل من بود، یک جا جمع اند. در میانشان دکتری دانشجو، مهندس، معلم، نویسنده ، روحانی، بازاری و مردم عادی بود. نفسی به راحتی کشیدم. دلم آرام شده بود. خودم را روبه روی کسانی می دیدم که شناخته شده و سرشناس بودند. باورم نمیشد! خیلی زود دیدم با کسانی چون آیت الله طالقانی، آیت الله ربانی، آیت الله انوری و دیگر بزرگانی چون آقایان سرحدی زاده، نبوی، رفسنجانی، مهدی عراقی، عزت شاهی و جواد منصوری هم بند هستم. مدیریت و رهبری زندانیان و بندها به عهده جواد منصوری بود و برای ورودی های با اتهام سیاسی برنامه ریزی می کرد. آن قدر از این اتفاق ذوق زده بودم که احساس می کردم وارد دانشگاهی بزرگ، متشکل از تمام اقشار شده ام. سعی کردم بهترین استفاده را از این فرصت به دست آمده برای ارتقای فکری و علمی و فرهنگی ببرم. همه طبق برنامه ریزی مسئولان بند، برنامه روزانه منظمی داشتند. این برنامه شرکت در کلاسهای ایدئولوژی و تاریخی و فرهنگی بود. آنچه باعث خوشحالی بیشترم شد، شرکت در نماز جماعت بود که گاهی به امامت آیت الله طالقانی برگزار می شد........ پیگیر باشید...🍂
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 8⃣1⃣ 👈 بخش دوم: مبارزه و زندان شاه زمزمه اعتراضات مردمی و اخبار تظاهرات و آشوب ها در سراسر کشور به گوش ما هم می رسید و در جریان اخبار بیرون از زندان قرار می گرفتیم. آرزو می کردم ای کاش من هم در کنار مردم در خیابانها بودم تا نتیجه مبارزاتم را در تظاهرات خیابانی به چشم می دیدم. چیزی نگذشت که با آمدن مأموران صلیب سرخ جهانی به ایران و باز شدن درهای زندان ها، همه زندانی های سیاسی با نظارت صلیب سرخ آزاد شدند. زندانیان سیاسی عراقی در بند رژیم، از جمله محمد جاسم العزاوي هم آزاد شدند و به کشورشان برگشتند. من هم جزء زندانیان سیاسی بودم که صلیب سرخ جهانی آزادم کرد. محوطه روبه روی زندان مملو از جمعیت بود. همه آمده بودند تا از عزیزانشان استقبال کنند. از در بزرگ زندان بیرون آمدم. وقتی جمعیت را دیدم، مطمئن شدم که دیگر آزاد شده ام. نگاهی به آسمان بالای سرم انداختم؛ مثل همیشه زیبا و مهربان و پر از رحمت الهی بود. درست مثل همان آسمانی که از حیاط زندان میدیدم؛ اما اینجا دیگر مأموران مواظبمان نبودند و بوی آزادی به مشام می رسید. خیلی دلم میخواست مثل دیگران که به استقبالشان آمده بودند، من هم استقبال کننده داشتم، اما خیلی زود از فکرم پشیمان شدم. مردمی که آنجا بودند، از دیدنم ابراز خوشحالی می کردند و من را در آغوش می گرفتند. خدا میداند که چقدر دلم برای عزیزانم تنگ شده بود. به آرامی از میان جمعیت بیرون رفتم تا سوار شوم و خود را به ایستگاه قطار برسانم. مثل دیگران شاد بودم، اما بغضی در گلویم نهفته بود. صدایی در میان همهمه مردم شنیده می شد: - بويه صالح، صالح! کسی من را صدا می کرد. صدایی آشنا! انگار داشتم خواب می دیدم. نه واقعا کسی صدایم می کرد. برگشتم و با کمال تعجب پدرم را دیدم که با دستهای گشاده و قدم های تند به طرفم می آید. فکر کردم اشتباه می کنم، اما نه، اشتباه نمی کردم، پدرم بود. پاهایم قدرت حرکت نداشتند. شادی وصف ناپذیری بر وجودم سرازیر شده بود که حرکت را از من گرفته بود. میان بهت و ناباوری، پدرم به من رسید. من را در آغوش کشید. هر دو به گریه افتادیم و همدیگر را می بوسیدیم و میبوییدیم. هشت سال از روزی که به زندان افتاده بودم می گذشت. بالاخره پس از گذراندن محکومیتهایم در زندان کارون و همدان و قصر، بوی آزادی به مشامم رسید. در پرونده ام نوشته بود: «صالح قاری فرزند مهدی به علت تجرد و داشتن والدین پیر مشمول عفو ملوکانه گردیده و حکم اعدام به پانزده سال حبس تقليل یافته و با وساطت مأموران صلیب سرخ از زندان آزاد گردیده است.» پیگیر باشید...🍂
📋 ای سراپا معصیت بس کن دگر بد باختی ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🍂ای سراپا معصیت بس کن دگر بد باختی 🍂خویش را در منجلابی از گنه انداختی 🍂هرچه تو بد کرده‌ای من پرده‌پوشی کرده‌ام 🍂این منم که دوستت دارم ولی نشناختی 🍂آنقدَر دلواپست بودم که دور از من شدی 🍂بردی از یادم به دنیای خودت پرداختی 💔تنگ یا رب گفتنت بود این دلم بی‌معرفت 💔کاش چشمی سوی من یک لحظه می‌انداختی 💔هی تو را خواندم بیایی بین آغوشم ولی 💔پشت کردی بر من و بی‌وقفه هی می‌تاختی 💔من فقط خیر تو را میخواستم ای بی‌وفا 💔با همه دنیا به غیر از عاشق خود ساختی… 🍃گرچه بد بودی ولی باتو مدارا کرده‌ام 🍃یک بغل احسان برای تو مهیا کرده‌ام 🌺شاعر: ❤️
🌷🌾🍂 🌾🍂 🍂 🌾 ، سوم دی ماه سال 1365 با رمز (ص) و با شکست طلسم خط استحکام دشمن با حضور 120 رزمنده واحدهای دیده بانی، اطلاعات، تخریب و پشتیبانی روز سوم دی در سال 1365 در انجام شد.  سال 1365 جنگ به نام سال شناخته شد. سالی که فرماندهان سپاه پاسداران توانسته بودند برای نخستین بار300 را برای اجرای یک طرح بزرگ تدارک دیده و گردهم آورند.  سرانجام در سوم دی ماه 1365 نیروهای عمل کننده در قالب یگان های متعدد زرهی، و از رودخانه اروند گذشته و به مواضع قوای عراقی حمله بردند، اما دشمن با بهره گیری از اطلاعات ماهواره ای و آگاهی از حساسیتی که خود و ایرانی ها بر روی شاهراه در این منطقه داشتند، از انجام چنین عملیاتی بو برده و شروع به تکهای ضد غواص و شناور و بمباران عقبه یگان های ایرانی کرد.  در این عملیات که رزمندگان ایرانی از خطوط چند لایه و دژهای آبی گذشته بودند و جنگ به خشکی کشیده شده بود، برای نخستین بار خط طرح مستحکم موانع دشمن در محور شکسته شد. عملیات کربلای چهار که در خطرناکترین و حساس ترین خط نبرد ایران و عراق صورت گرفت، در همان زمان کوتاه خود، خسارات سنگینی را بر دشمن وارد کرد.  سقوط سه فروند از دشمن، انهدام ده ها دستگاه تانک و100 دستگاه خودرو سبک و سنگین به همراه انبوهی از ادوات و تجهیزات نظامی و نابودی شش تیپ و یک گروهان تانک و شمار هفت هزارو 60 تن کشته و زخمی و اسیر از افسران و سربازان، تلفات و خساراتی بود که پس از عملیات که به فاصله دو هفته پیش از انجام شد، روی دست فرماندهان ارتش عراق باقی ماند.  (غواصی) در این عملیات جانانه در مقابل حجم سنگین آتش توپخانه و ادوات دشمن ایستادند و در مجموع .  🌸..... @Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
درعملیات نیروهای در آب با دشمن درگیر شدند و جایی برای سنگر گرفتن در امواج خروشان اروند و سرمای شدید آن مکان نداشتند. 📚منبع: http://www.irna.ir/fa/News/80467807
🌷🌾🍂 🌾🍂 🍂 🌺روایت: از یادگاران عملیات و 🌾 عملیات با حضور 120 رزمنده واحدهای دیده بانی، اطلاعات، تخریب و پشتیبانی روز در سال 1365 در انجام شد.  🍃ویژگی منحصر به فرد این عملیات آن بود که رزمندگان باید علاوه بر مهارت هایی که داشتند فنون را نیز فرا می گرفتند تا بتوانند خود را به مرز دشمن برسانند.  🍃در جنگ های زمینی، نیروها بر روی زمین قدرت مانور بیشتری از نظر تاکتیکی دارند و می توانند از پستی و بلندی های زمین به عنوان سنگر استفاده کنند، اما در عملیات کربلای چهار نیروهای غواص در آب با دشمن درگیر شدند و جایی برای سنگر گرفتن در امواج خروشان اروند و سرمای شدید آن مکان نداشتند. 🌸..... @Karbala_1365
🌸 ..🌸 🌷 🌷در در پادگان اردشیر، آسایشگاهی بود که متعلق به زندانی‌های عراقی بود، اسرا را به آنجا انتقال داده بودند، اتاق‌های 4*3 متری که حدود 40 نفر در هر کدام زندگی می‌کردند. 🍂اکثر اسرا بودند اما بعضی از آنها مجروحیت‌های حاد و عفونی داشتند. دو سه ماهی بود که بچه‌ها به خود آب ندیده و استحمام نکرده بودند، حتی نماز را با تیمم می‌خواندند، تمام تلاش این بود که اسرا را با نبود حداقل امکانات به زانو درآورند و آنها را به زعم خودشان به ذلت بکشانند اما با وجود اینها هیچ‌گاه رزمندگان درخواستی از آنها نمی‌کردند و با سخت‌ترین شرایط کنار می‌آمدند. 🍂در این میان اسیری بود که از ناحیه نخاع دچار آسیب شده و 4 دست و پایش بی‌حرکت بود و تنها سرش تکان می‌خورد، نامش از روستای بود، عفونت تمام بدنش را فراگرفته بود و بدنش بوی عفونت میداد. شرایط بسیار سختی را می‌گذراند.❣ 🍂یک شب با وجود اصرارهای مکرر هم‌اتاقی‌هایش برای انتقال به بیمارستان، ماموران عراقی قبول نکردند. ✨برای نماز صبح که بیدار شدیم اتفاق عجیبی افتاده بود، هیچ‌کس از جایش تکان نمی‌خورد و با دیگری کلامی صحبت نمی‌کرد ، عجیبی در سالن آسایشگاه پیچیده بود، 🌸عطری ناآشنا. این وضعیت سکوت و رایحه‌ عجیب حدود 20 دقیقه‌ای در آسایشگاه حاکم بود. مامورانی که همیشه برای سرکشی می‌آمدند با اینکه وضعیت خودشان خیلی هم مناسب نبود اما به علت نبود بهداشت و آب و فراگیری عفونت جراحت‌ها در آسایشگاه بینی خود را می‌گرفتند اما آن روز که برای سرکشی آمدند، بسیار متعجب شده بودند و دنبال منشأ عطر می‌گشتند و به زبان عربی می‌پرسیدند چه کسی نزد خود عطر دارد؟ که در این حال خبر را دادند.🌹 🍃افسری بود که همیشه با اهانت بسیار زیادی به اسرا سرکشی می‌کرد، وقتی برای بردن پیکر حیدر آمد، زانو زد و بدن حیدر را که بوئید به عربی گفت: به خدا قسم این شهید، واقعی است.✨ 🌷با وجود اینکه بدن حیدر کامل از کار افتاده بود اما دستش را روی سینه‌اش گذاشته بود و به امام حسین(ع) سلام داده بود.❣ 🍂تابه حال به هر عطر فروشی رفته‌ام نتوانستم نظیر آن عطر را پیدا کنم.❤️ 🌺راوی:آزاده وجانبازعملیات ۴ 🌸.... @Karbala_1365 https://t.me/joinchat/AAAAAELuBi9pFmhMKAuD3Q
🌹اسیرانی که غریبانه و مظلومانه به شهادت رسیدند🌹 🌸..... @Karbala_1365
🌺گاهی برای نیاز نیست زمین و زمان را بهم بدوزیم یا طی کنیم !! گاهی یک اسم یک نشانه یک نگاه ، مارا تا عمق و سیرتش می برد و شهید را بدون اینکه بدانیم کیست و چه بود و چه کرد برای قلبمان تا ابد معرفی میکند... مثل ... 🌷 را کافیست بدهی گشتن لازم نیست...💞 🍂خوشا آنانی که تورا دیدند من جامانده سهمم ازتو فقط یک قطعه عکس شد...💔 🌸روحش شاد و یادش گرامی باذکر 🌸 🌸..... @Karbala_1365
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 9⃣1⃣ 👈 بخش دوم: جنگ و دفاع ..... صداهای درگیری و تیراندازی گاهی در شب و گاه در روز شنیده می شد. نگرانی و وحشت به دل ها افتاده بود. این درگیری ها گاهی با تبادل آتش مرزبانان صورت می گرفت. هرچند زندگی در شهر به ظاهر روال عادی خود را داشت، چهره ها خندان بود و ادارات حالت عادی داشتند و صدای فیدوس شنیده می شد، کسی از طوفان سهمگین حوادثی خبر نداشت که در کمین مردم شهر نشسته بود. همسر جوانم تعریف می کرد: صدای کبوتر باغی نشسته بر صرفهای نخل داخل حیاط شنیده می شد که صدای خوش زندگی بود. بعدازظهری گرم در یکی از آخرین روزهای شهریور ۱۳۵۹ بود. آتش تنورخانه برای پخت نان آماده می شد. مادرم پسرم مجاهد را در آغوش داشت، برایش لالایی می خواند و تکانش میداد. ناگهان زمین لرزید و صدای ترسناک انفجارهایی پی در پی شنیده شد. مادرم میگفت: آن روز صدای جیغ و فریاد از همه جا شنیده می شد. انگار قیامت شده بود. همه می دویدند و ترس و وحشت همه جا دیده می شد. هیچ کس نمی دانست چه اتفاقی افتاده. شدت لرزش زمین به اندازه ای بود که مرغها و خروسها روی دیوار پریدند و گاو بسته شده به نخل، طنابش را کشید و باز کرد و نعره زنان از خانه فرار کرد. قسمتی از دیوار گلی فروریخت و گردوخاک به هوا بلند شد. از شدت ترس جیغ کشان بی حال روی زمین افتادم. بیچاره زنت بی حال دستش را به شکم گرفت و از ترس روی [هیزم های] خشک کنار تنور نشست. دردی به شکمش افتاده بود. می ترسیدم زایمان زودرس سراغش بیاد. رنگ به رو نداشت و از ترس سخت می لرزید، به طرف من که پس افتاده بودم دوید. بچه را که گریان و بی تاب بود، به آغوش گرفت و به طرف در باز حیاط دوید و بیرون رفت. زن و مرد وحشت زده، به طرف نخلستان می دویدند. من که هنوز تای بلند شدن نداشتم، از میان در حیاط آن ها را می دیدم. صدای فیدوس (آژیر پالایشگاه) مداوم شنیده می شد و هیچ کس از واقعه پیش آمده خبر نداشت و نمی دانست چه اتفاقی افتاده. کم کم همه چیز آرام شد. تپش قلب ها فرونشست، اما نگرانی در چشم ها و دلها موج می زد! همه به هم نگاه می کردیم، بی آنکه پاسخی برای پرسش خود داشته باشیم. یکی از مردان همسایه که با وانت نیسان آبی رنگش از شهر برگشته بود، به سمت نخلستان که همه ما به آن پناه برده بودیم آمد. زن و مرد به سویش هجوم آوردند. حمیده نای بلند شدن نداشت. حال من نیز بدتر از او بود. زنها از شنیدن خبری که مرد همسایه با صدای بلند می گفت، بر صورت می زدند و مردها نگران آه می کشیدند: - آه بویه! دخیلک یا سید عباس! فرودگاه که فاصله کمی با دهکده داشت، بمباران شده بود و همه طیاره ها منهدم شده بودند. همه گریان و ناراحت از شنیدن این خبر، روانه خانه هایمان شدیم. پیگیر باشید...🍂
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 0⃣2⃣ 👈 بخش دوم: جنگ و دفاع آن شب سفره شام در میان نگرانی و ناراحتی پهن شد. لقمه ها بی میل به دهان گذاشته می شد. در چنین شرایطی صلاح دیدم آن شب را در کنارشان باشم. صدای درگیری که از سمت شط شنیده می شد، نگرانم کرده بود. ساعتی بعد زیر آسمان سیاه پر ستاره، در میان هوای خنکی که شاخه های نخل را به آرامی تکان می داد، درون پشه بندها به رختخواب خود رفتیم. همسر نگرانم به نرمی اشک می ریخت و دعا می کرد اتفاق بدتری نیفتد. خانواده ام هرروز صبح که آفتاب سر می زد، با صورتهای غمگین، اما امیدوار به پایان این مصیبت به هم سلام می کردند. خواهرانم که از درگیری های خرمشهر و جنگ تمام عیاری که در خیابان ها و کوچه هایش درگرفته بود، فرار کرده و به منزل پدرم آمده بودند. هر روز صبح در فضایی مملو از رعب و وحشتی محسوس خمیر آماده شده نان را می پختند و با دیگ غذایشان همراه مادر و همسرم و دیگر مردم دهکده از ترس بمباران های روزانه هواپیماهای عراقی، به دل نخلستان پناه می بردند. کنار هم می نشستند و به صداهای غریبه و ترسناکی که هرلحظه بیشتر می شد، گوش می دادند و دعا می کردند. نگاهشان نگران، و نشاط از زندگی رفته بود. نزدیک غروب و تاریکی مطلق، به سبب خاموشی که به اجبار همه شهر را فرا می گرفت، به خانه برمی گشتند و تمام شب را با ترس و نگرانی و لرزش محسوس زمین به صبح می رساندند. این کار هرروز خانواده من و همسایه هایمان بود. پیگیر باشید...🍂
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 1⃣2⃣ 👈 بخش دوم: جنگ و دفاع خرمشهر اشغال شده بود و آبادان در محاصره بود. مسلح کردن تمام عشایر از چوئبده تا انتهای مرز آبی جزیره مینو و روستاهای فیاضیه و خط مرزی خرمشهر امری ضروری بود. باید برای دفاع و دفع حملات دشمن در تمام نقاط مرز، کاری می کردیم. در اتاقی در ستاد عشایر با آقای جمی و شیخ عیسی طرفی و برادران دیگر، حرف میزدیم. وضعیت خطرناک و دشواری پیش آمده بود. کمبود اسلحه حس می شد. تصمیم گرفتیم که هرجور شده اسلحه تهیه کنیم تا عشایر برای دفاع از مرزها مسلح شوند. آقای جمی برای این موضوع مهم نامه ای به آقای خامنه ای نوشت که نماینده امام بود و در ستاد جنگ در استانداری خوزستان مستقر بود. بعدازظهر بود که به زاغه های مهمات ارتش رسیدیم. سلاح هایی که می خواستیم از انواع تفنگ های برنو، ژ-سه و چند آرپی جی و ادوات نیمه سنگین بود. سلاح و مهمات را روی چند خودروی نظامی بار زدیم و به سوی بندر امام حرکت کردیم. در بندر همه کارها به سرعت انجام شد و ساعتی بعد، مهمات با بالگرد شینوک، به سمت آبادان رفت و در بندر چوئبده تخلیه شد. وقتی لندکروزهای پر از مهمات و اسلحه به شهر در محاصره رسیدند، شب بر همه جا سایه انداخته بود و انفجارهای مهیب و حملات وحشیانه توبخانه و گلوله هایی که بعثی ها از آن سوی آب شلیک می کردند، بندبند بدن را می لرزاند سلاح و مهمات را به محل ستاد در ساختمان هلال احمر در بریم منتقل کردیم. فردای آن روز از تمام مقرها و هسته های مقاومتی که در روستاها و مرزها تشکیل شده بود، نمایندگانی برای تحویل اسلحه و مهمات آمدند که با دادن رسید و امضا، سلاح گرفتند تا به دشمن بعثی بفهمانند که مرزها به حال خود رها نشده و در تمام مرز آبی و خاکی، دیواری از گوشت و خون انسانها، جوانان با غیرت عرب و بومی شهر و روستا روبه روی شهرهای بصره و سيبه عراق و جاهای دیگر مرز و در منطقه فیاضیه آماده دفاع اند. پیگیر باشید...🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺حضرت صاحب الزمان(عج): به شیعیان ودوستان مابگوئیدکه خدارابحق عمه ام (س)قسم دهندکه مرانزدیک گرداند💔 🌸دعای فرج هدیه بشهدا و شهدای ۴ خصوصا شهادت:سوریه 🌹
#ارباب_حسین 💚 🔹واجب شده صبـح‌ها کمی در بزنم 🌹قدری به هوای‌حرمت پــر بزنم 🌹لازم شده درفراق شش‌گوشه‌تان 🔸دیــوانه شوم به سیم ‌آخــر بزنم 💔
🌹 #غواص و فرمانده شهید #رضاساکی🌹 🌹شهادت: شبهای عاشقی در عملیات #کربلای۴ چهارم دی ماه ۱۳۶۵ نحوه تمام کردن حجت عاشقی:خوابیدن به روی سیم خاردارها 🌹 🌸.... @Karbala_1365