🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 1⃣3⃣
👈 بخش دوم: جنگ و اسارت
تندی تابش آفتاب آن چنان بود که چشمم از سوزش عرق سرازیر شده میسوخت. ما را پشت دروازهای نگه داشتند. بعد از باز شدن دری کوچک با دستهای بسته، بدن نیمه برهنه، موهای ژولیده و بدن کاملا خیس عرق وارد ساختمان استخبارات بغداد شدیم.
همه کسانی که ما را می دیدند، با تعجب و تمسخر و شماتت نگاهمان می کردند. بعضی هم می خندیدند. ما را داخل اتاق کوچکی بردند که نیم دایره بود و پنجره کوچکی به حیاط داشت. وقتی در به رویمان بسته شد، برای چند لحظه احساس راحتی کردیم. هرکدام گوشه ای روی زمین ولو شديم. بدنها دردناک بود. عفونت زخم و آثار شکنجه و درد و رنجی که در روح و جسممان موج میزد، هنوز فروکش نکرده بود. همه می دانستیم که باید خود را برای اوضاع بدتری آماده کنیم.
بعدها فهمیدم اتاقی که در آن بودیم، جایی بود که همه أسرای تازه وارد را آنجا نگهداری می کردند و بعد از بازجویی و شکنجه به اردوگاه های مختلف منتقل می کردند. گاهی در همان اتاق کوچک نیم دایره ای که ابعادش دو متر در سه متر بود، تعداد زیادی از اسرا را نگه می داشتند؛ به طوری که برای نشستن و خوابیدن جا نبود؛ اما این بار خوشبختانه ما فقط شش نفر بودیم.
آن طور که بعدها فهمیدم، روال کار بعثی ها این گونه بود که هر چهل روز به محض آمدن أسرای جدید، گروهی از بخش فارسی رادیو تلویزیون عراق می آمدند و با آنها مصاحبه می کردند.
چهل روز گذشته بود و ما شش تازه وارد، می بایست برای مصاحبه آماده میشدیم. صبح روز دوم بود. من و حبیب نگران از آنچه ممکن است بر سرمان بیاید، کنار پنجره کوچک رو به حیاط ایستاده بودیم و صحبت می کردیم.
ناگهان دروازه ورودی ساختمان با سروصدا باز شد و در ماشین سواری داخل محوطه حیاط آمدند. چند نفر پیاده شدند و به طرف ساختمان اصلی رفتند.
🍂
🍂🍂
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 2⃣3⃣
👈 بخش دوم: جنگ و اسارت
هر دو کنجکاو و نگران به ماشین و سرنشینانی که از آن پیاده شده بودند، نگاه می کردیم. رنگ از صورتم پرید و خشکم زد. ناله ای سر دادم و محکم بر سرخود زدم آرامشم را از دست داده بودم و هراسی از آنچه دیده بودم، به دلم نشسته بود. مرتب می گفتم:
- آه بویه اویلی (آه پدرم ای وای ای وای)
یکی از آنها که دستگاه ضبط صوت و میکروفونی در دست داشت و به طرف ورودی ساختمان می رفت، دلم را به لرزه درآورد. حبیب با دیدن این تغییر ناگهانی حالم، نگران پرسید:
- چه شده صالح؟
دست پاچه شده بودم. رو به دوستانم گفتم:
- دوستان فاتحه ام را بخوانید! این که من دیدم، اگر من را ببیند، من را لو میدهد. دیگر کارم تمام است! به شما وصیت می کنم هر وقت که موقعیتی پیش آمد و صلیب سرخیها آمدند، به آنها بگویید که صالح زندانی سیاسی در زندان های شاه بود و اینها او را کشتند. حتما اسمم را به صلیب سرخی ها بگویید؟
حبیب با دست پاچگی گفت:
- مگر این کیست؟!
با صدایی که به وضوح می لرزید، گفتم:
- این دشمن قسم خورده من است؟
صدای قدم ها آمد. حبیب که متوجه وخامت اوضاع شده بود و موقعیتم را درخطر می دید، با دست پاچگی گفت:
- ولک ملاصالح! دارند می آیند؛ زود برو زیر پتوها پنهان شو، خودت را به خواب بزن. زود باش! من را نمی شناسند، اما اگر تو را ببینند، برایت بد میشود. به سرعت زیر پتوها پنهان شدم. قلبم به شدت می تپید. رنگم پریده و بدنم عرق کرده بود و میلرزیدم، این جمله را زیر لب تکرار می کردم:
- اذا جاء القدر غمى البصر.
(موقع قضا و قدر، هیچ چیز جلودارش نیست)
کسی که از دیدنش خود را باخته بودم، همان فؤاد سلسبیل بود. او هم من را خوب میشناخت. خرمشهری بود و در فتنه خلق عرب پس از انقلاب که منجر به کشته شدن مردم بی گناه بسیاری شده بود، شرکت داشت. او با منافقان و ضدانقلاب همکاری داشت و به طرف مردم تیراندازی کرده و عده ای را هم کشته بود. در عملیاتی با پاسدارها و انقلابیون درگیر شد، مجروح شد و همان طور زخمی به عراق فرار کرد. در عراق به بعثی ها پیوست و در رادیو تلویزیون عراق، مجری بخش فارسی شد.
کارش مصاحبه با اسرای ایرانی برای استخبارات عراق بود و آنچه به نفع رژیم صدام بود، از زبان اسرا بازگو می کرد.
از بخت بدم، فؤاد من را می شناخت و می دانست گوینده بخش عربی رادیوی آبادانم؛ همان کسی هستم که اطلاعيه ها را می خواند و نیروهای عراقی را تشویق به تسلیم می کرد و از اسرا بازجویی می کرد.
قلبم چنان با شدت میزد که قفسه سینه ام تیر می کشید. زیر پتوها داشتم خفه میشدم، اما چاره ای نداشتم. صدای زمزمه دعای دوستانم را می شنیدم.
در با صدایی خشک و بلند باز شد. صدای مأموران و دو نفر دیگر را که با آنها امده بودند، میشنیدم. صدای فؤاد برایم آشنا بود. شروع به صحبت با همراهانم کرد. از ترفندی خاص استفاده می کرد. می پرسید و جواب را به نفع بعثیها تحریف می کرد.
پیگیر باشید...🍂
🗯🌸🗯🌸🗯🌸🗯🌸🗯
🌸🗯🌸🗯
🗯 🌸
🌸
🌸پيامبرخداصلى الله عليه وآله:
✨همان گونه كه فرزند نبايد به والدين خود بى احترامى كند، والدين نيز نبايد به او بى احترامى كنند
📚ميزان الحكمه جلد13 صفحه508
🗯
🌸🗯 🌸
🗯🌸🗯 @Karbala_1365
🌸🗯🌸🗯🌸
🗯🌸🗯🌸🗯🌸🗯🌸🗯
❁﷽❁
#یا_حسین_ع❤️
🌹رویاے شریف عطرسیب اسٺ حرم
تفسیرِدوسوره عجیب اسٺ حرم
🌹هم سوره ڪوثرسٺ و هم سوره قدر
هرآیہ شفاسٺ پس طبیب اسٺ حرم
#حرم_آرامشےداره_ڪه_تو_هیچ
#جاےدنیا_نیسٺ💚
فرزندان انقلابیام
غرور مقـدس و
بغض و کینه انقلابی را
در سینه هـا نگه دارید ...
🍃 ۲۷ تیر مـاه
#سالروز_پذیرش_قطعنامه۵۹۸
توسط امام خمینی (ره) درسال ۱۳٦۷ 🌷
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌸🍂🌸🍂🌸🍂
#اتوبوس_شهادت
🔴 در ایام عملیات #والفجر۸ خبر اصابت راکت هواپیمای عراقی به اتوبوسی که قرار بود تعدادی از نیروهای گردان بلال را از منطقه #اروند برای استراحت به عقب بیاورد خیلی پیچید و باعث تاسف شد.
در یک مورد توفیق شد با چند خانواده از شهدای #دزفول دیداری داشته باشیم.
وارد هر خانه ای که می شدیم بیش از آنکه از دیدن مادر شهید و تنهایی و شرایط از دست دادن فرزندشان ناراحت بشویم از فقر و نداری و شدت سادگی زندگی آنها ناراحت می شدیم. زمانیکه می دیدیم عمده خانواده شهدا که همه چیز خود را برای حفظ انقلاب میدانند از همین دسته مردم بودند.
🌸🍂🌸🍂🌸🍂