نقل داستانی از عنایت امام زمان(عج)
استاد #آیت_الله_فرحانی :
آیتالله فلسفی(ره) داستانی نقل میکند که بسیار پندآموز است و در آن تذکرات عجیبی دارد؛ ایشان میفرمود: در یکی از روستاهای شاهرود، عالمی بود که کار دینی و تربیتی میکرد و مردم به او ارادت داشتند.
او پسرش را برای تحصیل به شهر دیگری فرستاده بود؛ اما این پسر چندان درس نخوانده بود و چیزی در ایام تحصیل جمع نکرده بود. آن عالم که از دنیا رفت، مردم به اعتبار فضل و علم پدر، پسر را به جای او گذاردند. پسر نماز میّت میخواند، صیغۀ عقد میخواند، صیغۀ طلاق میخواند؛ اما همه باطل!
روزی پسر به فکر افتاد که واقعیت را بازگو کند و بیش از این، آخرتش را خراب نکند. مردم پس از فهمیدن واقعیت او را زده و از روستا بیرون انداختند. خودش نقل میکند: از شاهرود که خارج شدم، آقایی مرا به اسم صدا زد و از من پرسید: «چرا اینگونهای؟» گفتم: من اشتباه کردم، گناه کردم و خلاصۀ جریان را تعریف کردم. آن آقا به من گفت: «به تهران و مدرسۀ نصرالدین برو. حجرۀ شماره 16 این مدرسه خالی است. شخصی به اسم آقامیرزا آنجاست.
به او بگو کلید این حجره را به تو بدهد و به او بگو: آقامیرزا! خود شما هم باید درسی برای من بگذاری و مرا تعلیم دهی.» من هم سرم را پایین انداختم و به تهران رفتم. آدرس درست بود. تا به آقامیرزا گفتم، اطاعت کرد. کلید را آورد و به من داد و پیشنهاد تدریس را نیز پذیرفت.
آقامیرزا میگوید: دیدم او جوانِ عجیبی است و اطلاعات ویژهای دارد. در طول تدریس، خاصیتهایی را در ایشان دیدم. من بیشتر اوقات بدون مطالعه و آمادگی قبلی به او درس میگفتم و به عنوان مدیر و متولی حوزه، نظم خاصی نداشتم و چندان به امور طلاب رسیدگی نمیکردم؛ یا مثلاً در خانه به خانوادهام رسیدگی نمیکردم و عیالم کتابهایم را پنهان کرده بود. در واقع، علت اصلیِ پیشمطالعه نکردنم، همین بود. در طول تدریس، این شاگرد محل پنهان شدن کتابهایم را به من گفت.
به او گفتم: آقا این اطلاعات، از کجاست؟ گفت: من رفیقی دارم. همان شخصی که در راه خروج از شاهرود، به سراغم آمد و مرا راهنمایی کرد. این رفیق هر روز برای ناهار یا شام به من سر میزند، مرا راهنمایی میکند و دستم را میگیرد. بسیار شخص بزرگواری است. متولی مدرسه میگوید: من فهمیدم این شخص، یوسف فاطمه(ع) است. به او گفتم: آیا میتوانی از رفیقت اجازه بگیری تا من هم او را ببینم؟ گفت: این آقای من اصلاً اجازه نمیخواهد؛ چراکه بسیار انسانِ خوشبرخورد و دوستداشتنیای است. گفتم: نه؛ تو باید برای من اجازه بگیری. او رفت تا اجازه بگیرد.
برگشت و گفت: آقا فرمودند: «به آقامیرزا بگو: تو دَرست را بخوان و وظایفت را انجام بده؛ وقتش که فرا برسد، خودمان به دیدار تو میآییم.»
✍بله برادر، عزیز، خواهر بزرگوار! اگر به وظایفمان درست عمل کنیم، امام زمان(ع) به سراغ ما میآید.
نقل شده است: کفاشی بسیار با آقا مرتبط بود. خود این کفاش میگفت: آقا برای کفاشی برایم کفش آورده بود. تا کفشها را دیدم، گفتم: آقا خیلی دوستت دارم؛ اما باید نوبت بگیری. میگوید: تا این را گفتم، دیدم آقا مرا بغل کرد. گفت: «برای همین است که تو را دوست دارم.»
📚عصاره خلقت