.
با این مهارت ها جاهای مختلفی پیگیر شدم، از اداره فنی و حرفه ای استان، تا مرکز آفرینش های هنری، از صدا و سیما تا شهرداری و سازمان تبلیغات
.
در اکثر موارد اون افراد مسئول بشدت استقبال میکردند ولی چند مورد از شرایط بود که من نداشتم:
مثلا یا برگ سبز میخواست
یا رشته ی تحصیلی مرتبط میخواست
یا الان وقت پذیرششون نبود
و یا...
.
با این حال هیچکدوم از اینها برای امریه گرفتن من افاقه نکرد.
.
ایراد من این بود که از یکسال قبلش اداراتی که امریه میدادن رو رصد نکرده بودم ، وگرنه هم فرصت بود برگ سبز برم و هم دقیقا میشناختم
.
و من نا امید از همه جا و توکل بر خدا دفترچه رو پست کردیم و منتظر نشستیم.
تاریخ اعزامم یک اسفند ماه بود
.
من دفترچه رو اوایل بهمن ماه پست کردم و تقریبا یک ماه فرصت داشتم تا تاریخ اعزام.
.
توی این یک ماه سعی کردم یه تعداد کارای عقب افتاده رو سروسامون بدم، با یکی از دوستان دعوت شدیم مسابقات کشوری انیمیشن سازی بسیج.
دو هفته قبل از اعزام، ایام اعتکاف بود و بعد از چند سال تعطیلی کرونایی، اعتکاف امسال رو حلوای قندتری کرده بود.
.
منم گفتم اگه این اعتکاف رو از دست بدم حیفه، مخصوصا اینکه قبل از سربازی هست و بریم یه توسلی کنیم هرچی خیره پیش بیاد.
.
.
وسط اعتکاف بودیم
یه بنده خدایی اومد نگاه شمایلم کرد گفت سربازی؟!!
گفتم نه، ولی قراره دو هفته دیگه سرباز بشم😅
گفت دوست داری کجا سرباز بشی؟!
گفتم حقیقتا دوست دارم بیفتم بیمارستان سپاه شهرمون، در اوقات فراغت هم برسم به کارای انیمیشن سازی با گروهمون.
.
گفت شماره مو یادداشت کن.
گفتم مگه کی هستی؟!
گفت چکار داری، بهت میگم شمارمو یادداشت کن! شنبه بهم یادآوری کن.
.
آقا ما هم شمارشو گرفتیم و بعد از اعتکاف بهش زنگ زدیم.
.
بنده خدا از پاسدارای سپاه بود، بعدا فهمیدم با اون بنده خدایی که مسئول تقسیم سربازای سپاهه رفیقه.
.
اما خوب متاسفانه باز هم نشد که نشد، چون کارت سبز نداشتم😂
.
خدا توی اعتکاف امیدی بهم داد، و بعد دوباره همون امیدم رو نسبت به مخلوقش نا امید کرد...
.
روز اعزام فرا رسید
یک اسفند 1401
.
تا اینجای داستان سربازی خودم رو گفتم
اگر داستان رو میخونید که با یه استیکر بهم اعلام کنید👇
@sed_moshtaba
اگرم نمیخونید بگید که بیخیال بشم و سرتونو درد نیارم😅
آموزش کامپیوتر| کَسبُنا🇮🇷
. ما اعزام شدیم پادگان شهید باهنر کرمان (نیروی انتظامی) . توی این عکس جناب سرهنگ داره اسمارو میخونه
اقا ما روز اول اعزام حقیقتا هرچی نشستیم که اسم ما رو بخونه
نخوند که نخوند
اتوبوس های اعزام تموم شد
گفتن اونایی که اسمشون تو لیست ها نبوده برن فردا بیان برای اعزام
.
روز اول سربازی مثل شیر برگشتم خونه😂😂
مادرم گفت پس چرا برگشتی؟!
الکی گفتم معاف شدم😂😂😂
.
ولی خوب دوباره فردا صبحش دوباره شال و کلاه کردیم و اعزام شدیم سمت کرمان
از شهر ما تا کرمان تقریبا یه 9 ساعتی راه هست.
راننده اتوبوس هم نمیدونم چش بود، یه بار ماشینش خراب بود، یه بار بچه ها سیگار میکشیدن تو اتوبوس زد بغل شروع کرد به دعوا
اصلا وضعی بود
به هر ترتیب ما صبح ساعت ده و نیم راه افتادیم، شب ساعت 11 و نیم رسیدیم
یعنی مسیر ۹ ساعته ما 13 ساعت طول کشید🤦♂️🤦♂️
.
خسته و بی رمق رسیدیم در دژبانی
.
بعد چک کردن وسایل ورودی و توجیه های قبل از خدمتی، گفتن اونایی که تحصیل کرده هستن جدا بشن.
.
ما هم جدا شدیم و گفتن برید گردان ذوالفقار بگیرید بخوابید.
.
ماهم ساعت 3 خوابیدیم و ساعت ۵ بیدار باش بود
یه صبحونه و نماز و نظافت زدیم تنگش.
.
یه خرده برنامه های توجیهی و غیره گذروندیم اخرش گفتن اونایی که دیشب رسیدن جدا شن
.
دوباره تقسیم شدیم توی گردان قدس گروهان جهاد
رفقا تا اینجاش رو علی الحساب نگه دارید ادامش رو میگم ان شاءالله
خیلی مخلصم