اِناٰ اعطیناٰک؛
اِنّا مِنَ المُجرِمِينَ مُنتَقِمون؛
امروزم با خبرِ خوبی شروع شد؛ که الحمدلله:)🕊️
وقتی خدای آسمان ها، در صبح میلاد رحمت عالم؛ درب صندوقچه برکاتِ آسمانی اش را باز کرده که روی سرِمان سرازیر شود و ما حالا غرق در نور و رحمتیم.
•از صبحِ برفی نیمه شعباٰن•
امروز برای اولین بار انگشت سباٰبه ام به جوهری رنگ گرفت که پشتش فقط یک عقیده بود و آن اینکه؛
این رای را به حکومتی دادم که آرزوی تماٰم شیعیان و مظلومانِ کل تاریخ است؛ آرزویی که ما آن را زندگی میکنیم. حکومتی که بعد از آمدن و رفتن شاهانِ پدر و پس از مرگشاٰن شاهان پسر، آمد عَلَمِ اسلام گمشده را روی دست گرفت و دوباره بالا برد.
[حکومتی که به ما یاد داد میشود جنگید برای عقیده ای که یک دنیا مخالف دارد؛ میشود جنگید و نترسید و به هدف هم رسید.]
حالا میتوانم بالای بلندیِ تاریخ بیایستم و بگویم به جای همه شمایی که آرزوی نفس کشیدن در این حکومت را داشتید نوشتم و داخل صندوق انداختم.
رای امروزم نه فقط برای مشخص شدن صاحب کرسی های بهاٰرستان که در نظرم هماٰن رفراندومی بود که سال ۵۸ برگزار شد و من پاسخ آری ام را ۴۴ سال بعد به صندوق رای انداختم!
یاٰزدهم اسفند ماٰهِ هزار و چهارصد و دو خورشیدی
#رأی_اولی
@kateb_javan
Faramarz Aslani ~ Musico.IRFaramarz Aslani - Be Man Begoo Bi Vafa (320).mp3
زمان:
حجم:
5.59M
00:54
خزاٰنِ عمرم رسید؛
نوبهاٰر که هستی؟
عکسِ بابا که کنار برگه رای ام بود را یک ناشناس دیده بود و آمد گفت: «برای پدر صدقه بدهید.» و رفت!
فکر کنم خیال میکرد که تو کنارمان داری نفس میکشی؛ درست مثل همان روزهای محو و غبار گرفته ی اعماق خاطراتم.
چشماٰنم را بستم؛ در این خیاٰل رفتم که تو کلید انداختی توی در و چرخاندی و من پشت در با مشتی پر از اسپند منتظرت ایستادم. پا تویِ خانه میگذاری، روی پنجه پا می ایستم و تو گردن کج میکنی تا من اسپند را دورِ قد و بالای رعنایت بچرخانم که مبادا چشمِ شوری بخواهد عزیزم را از من بگیرد.
چشم باز میکنم؛ من بازهم دیر رسیدم.
نشد...
نتوانستم...
تو به راستی که بودی عزیزم؟
که نامی از تو نمیبرند مگر اینکه به اهل بیت سلام الله ختم شود.
ارواح مومنین در وادی السّلام جمع اند و به کارها و آرزوها و تلاش های بیهوده ما اهل دنیا میخندند.
آیت الله بهجت فرمود؛
در شبِ نهم رمضاٰن و ساعات پایانی سال، خواستم نامه ای که چندین سال پیش نوشته بودم تا پس از من بماند را بازنویسی کنم.
کاغذ و قلم برداشتم و شروع کردم به نوشتن و چیدن کلمات پشت سرِ هم؛ از هر آنچه که میخواستم پس از من انجام شود و بماند.
میانِ جملات و کلماتی که مینوشتم و سطرهایی که پشت هم قطار میشد بی اختیاٰر اشک ریختم از شدت حقارت و دست خالی بودنم.
آدمیزاٰد خودش خوب میداند که هیچ است و هیچ ندارد؛ اما وقتی قلم به دست میگیری و مینویسی انگار تازه میفهمی هیچ یعنی چه!
سطر به سطر نوشتم و باز یادآوری شد که ای فرزندِ آدم؛ تو در نهایت دست آویزی جز اهلبیت سلام الله نداری.
نوشتم و نهایتِ هر جمله ام به یک چیز ختم میشد؛ کفن کنید مراٰ رو به قبله حرمش؛ نجف چه جای قشنگی برای تدفین است...
نوشتم؛ مهر و موم کردم و در نهایت وصیتنامه ام را داخل کشویِ میزم گذاشتم تا آن روز که من دیگر اسیر این جسم نباشم و این رقعه باز شود...
• شبِ نهم رمضان ۱۴۴۵ _ ۲۹ اسفند ماه ۱۴۰۲ •