هدایت شده از سهساعته𝐌𝐚𝐡𝐞 𝐛𝐚𝐧𝐨✨:)
- یه حسرت خیلی وقته به دلم مونده...🥺😳!
سرم را بالا آوردم...
چشمان غمزدهاش را به من #دوخته بود...!
لبخندی زد اما #لبخندی لبریز از حسرت!..
لب زد:
- یه #حسرت خیلی وقته به دلم مونده...
حرفش را که گفت، دستهایش روی #شانههایم نشستند!
با همان دست هایی که روی شانههایم سنگینی میکردند، آرام مرا در #آغوش خودش جا داد...!
داغ شدم و باز به خود #لرزیدم.
هیجان و اضطرابِ این اتفاق مرا گیج و منگ کرده بود و این حس های از خدا بی خبر مرا عین #جسمی بیتحرک کرده بودند!
قلبم گرومپ #گرومپ میتپید و قدرت از تمام وجودم #فرار کرده بود...!
او نفس عمیقی کشید و. . .
_ در بهت فرو رفتم... خدایا او داشت با من چه میکرد؟؟!🤯😭_
↬https://eitaa.com/joinchat/3996844165C9244963865
رمانارغوان. . .🌱
ماجرایی جذاب و خواندنی که به شدت پیشنهاد میشه.😍
*بله! حتی شما دوست عزیز👤🥰*
هدایت شده از سهساعته𝐌𝐚𝐡𝐞 𝐛𝐚𝐧𝐨✨:)
- یه حسرت خیلی وقته به دلم مونده...🥺😳!
سرم را بالا آوردم...
چشمان غمزدهاش را به من #دوخته بود...!
لبخندی زد اما #لبخندی لبریز از حسرت!..
لب زد:
- یه #حسرت خیلی وقته به دلم مونده...
حرفش را که گفت، دستهایش روی #شانههایم نشستند!
با همان دست هایی که روی شانههایم سنگینی میکردند، آرام مرا در #آغوش خودش جا داد...!
داغ شدم و باز به خود #لرزیدم.
هیجان و اضطرابِ این اتفاق مرا گیج و منگ کرده بود و این حس های از خدا بی خبر مرا عین #جسمی بیتحرک کرده بودند!
قلبم گرومپ #گرومپ میتپید و قدرت از تمام وجودم #فرار کرده بود...!
او نفس عمیقی کشید و. . .
_ در بهت فرو رفتم... خدایا او داشت با من چه میکرد؟؟!🤯😭_
↬https://eitaa.com/joinchat/3996844165C9244963865
رمانارغوان. . .🌱
ماجرایی جذاب و خواندنی که به شدت پیشنهاد میشه.😍
*بله! حتی شما دوست عزیز👤🥰*