eitaa logo
ڪُلُـﻧآ فَـנآڪ ﯾآ زِﯾﻧَب‹ـس
323 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
3.1هزار ویدیو
19 فایل
💕°•﷽•°💕 سݪام ࢪفیق جانا:)🌿 ‹شرو؏ـمون:²⁹'⁷'¹⁴⁰¹💕🗞 پاﯾاﻧموטּ:شه‍ادتموטּ انشاءاللّٰه:)💔 لف ﻧده‍ بمونے قشنگ ٺࢪھ!:) +ڪپے حلالت مؤمن❕
مشاهده در ایتا
دانلود
ڪُلُـﻧآ فَـנآڪ ﯾآ زِﯾﻧَب‹ـس
ı ̶̶͢❴̶͞͞꙱_ᗷᗴᕼᑎᘜᘔ_❵̶͞⎛̶͟🍓̶͟͞⎠჻: #پارت60 خوشحالی جای تمام نگرانی هارا در دلم گرفت. ذوق داشتم... نمی
ı ̶̶͢❴̶͞͞꙱_ᗷᗴᕼᑎᘜᘔ_❵̶͞⎛̶͟🍓̶͟͞⎠჻: نگاهی به میز شام کردم. واقعا که همه چیز عالی شده بود. هم عالی... هم زیادی رمانتیک! از من همچین سوسول بازی هایی بعید بود واقعا! خب اول میز شام را میدید. بعدم متعجب میشد و پشت میز مینشست. بعد میپرسید: _چه کرده خانم خونه! چیشده لیلی؟ بعد من کمی میپیچاندمش و فکرش را درگیر میکردم. و بعد که کلافه شد و گفت: _ جون من اذیت نکن بگو چیشده؟ بلاخره به او میگفتم! من بیشتر از او برای شنیدن ذوق داشتم. یعنی عکس العملش چه بود؟ آن هم محمدحسین که عاشق بچه بود! داشتم وسوسه میشدم همه ی غذاها را بخورم! ای لعنت به این شکم که همیشه همه چیز را خراب میکرد! خودم کم بودم این بچه هم اضافه شد! یک ساعت گذشت و خبری از محمدحسین نشد! دست زیر چانه خیره به ساعت کم کم داشت خوابم میبرد! نیم ساعت دگر گذشت و باز هم از محمد حسین خبری نشد! بدقول! فورا شماره اش را گرفتم. منتظر بودم جواب دهد تا به رگبار عصبانیت ببندمش. اما جواب نداد. سعی کردم ارامشم را حفظ کنم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: _اشکال نداره لیلی یکم دیگه منتظر بمون حتما میاد! خمیازه پشت خمیازه! انگار قصد امدن نداشت. شمع هارا فوت کردم. چیزی خوردمو بعد جمع کردن میز به سمت اتاق رفتم. و در اخر هم با چهره ای درهم و لبو لوچه اویزان و دلی که تمام ذوقش پوچ شده بود به خواب فرو رفتم! با صدای زنگ موبایل فورا از جا بلند شدم به امید اینکه محمدحسین امده باشد ولی انگار نه! همچنان من بودم و تنهایی... موبایل را برداشتم و باز شماره اش را گرفتم. خاموش! محمدحسین که انقدر بی ملاحظه نبود! با خود نمیگوید من تنها در خانه از نگرانی دق کنم؟ هوووف اخر همین دلشوره ها بلایی سر این بچه میاورد... سعی کردم خود را با چیزهایی سرگرم کنم که نبود محمدحسین و نگرانی از سرم بیفتد... ولی مگر میشد؟ من بودم و فکر او و هزار جور فکروخیال.. فکرو خیال...