ı ̶̶͢❴̶͞͞꙱_ᗷᗴᕼᑎᘜᘔ_❵̶͞⎛̶͟🍓̶͟͞⎠჻:
#رمان
#عـشـق_واحـد
#پارت68
هر کاری میکردم ساکت نمیشد!
نه کار خرابی کرده بود نه گشنه اش بود نه تب داشت نه چیزی...
جوری گریه میکرد و اشک میریخت که صدایش درکل ساختمان پیچیده بود!
از شانس بد من نرگس هم خانه نبود.
کلافه شده بودم!
همانطور که در خانه راه میرفتم و سعی در ساکت کردنش را داشتم به مامان زنگ میزدم. او هم جواب نمیداد!
_اخه فداتشم من چته؟ بسه دیگه...
از ترس این که شاید چیزیش شده باشد اشک در چشمانم جمع شده بود و هر آن ممکن بود با او گریه کنم!
ای خدا من که انقدر دل نازک نبودم این بچه با من چه کرده...
روی مبل نشستم. به سینه ام چسباندمش و سوره ای را در کنار گوشش خواندم.
کم کم داشت ارام میشد که ناگهان در با شدت باز شد! انگار کسی با لگد بازش کرد!
با دیدن محمدحسین که با چشمانی نگران داخل شد خیالم راحت شد.
مارا که دید نفسش را با صدا بیرون داد و همانطور که دست روی زانو هایش گذاشته بود و خم شده بود گفت:
_قلبم اومد تو دهنم لیلی چرا درو باز نمیکنی!
متعجب نگاهش کردم و گفتم:
_مگه در زدی؟
_در زدم؟ خودم و کشتم پشت در! گفتم خدایی نکرده چیزیتون شده...
_باور کن انقدر درگیر بچه بودم که اصلا نشنیدم...
خندیدو همانطور که به سمتم میامد گفت:
_اصلا از وقتی بچه اومده تو هم فراموشکار شدی هم حواس پرت!
امروز شیشه شیر بچرو گذاشته بودی تو ظرف غذای من!
متعجب نگاهش کردم به پیشانیم زدم و گفتم:
_شوخی میکنی!
کنارم نشست و گفت:
_چیشده پسر بابا چرا گریه میکنه؟
همانطور که بچه را به او میدادم با لحن ناراحتی گفتم:
_دیگه نمیدونم چیکارش کنم! خسته شدم از صبح تا حالا داره گریه میکنه...
با ارامش تمام خندید و گفت:
_تو برای چی گریه میکنی؟
خودم هم متوجه اشک هایم نشده بودم
با لحن شاکی گفتم:
_بچتم مثل خودته! فقط بلدین منو اذیت کنید... این بچه که من میبینم دوسال دیگه دیوار راست و میره بالا! انگار بلندگو قورت داده صداش هنوز تو گوشمه!
از جا بلند شدم و به سمت اشپزخانه رفتم.
_بعله! مامان شدن این سختیارم داره...
به سمتش برگشتم و با عصبانیت گفتم:
_اصلااا نگاه کن! فقط میخواد منوووو دق بده! چرا ساکت شد تو بغل تو؟
_لیلی یکم دیگه بگزره میای امیرعباسو از پنجره پرت میکنی پایین! اصلا تو برو یکم استراحت کن بچه با من.
همانطور که حسابی عصبانی و کلافه بودم گفتم:
_نه! قربونش برم من جونم واس این نق نقو در میره! ولی خب اذیتم نکنه دیگه.
خندید رو به امیرعباس گفت:
_ببین پسر! یک باره دیگه ببینم مامانتو اذیت میکنی از پاهات اویزونت میکنم.
صورتش را بوسید و روبه من با خنده گفت:
_بیا خوب شد لیلی خانم؟
ادامه دارد...