#قصه_دلبری♥️
#قسمت_نود_و_چهارم و #قسمت_آخر
فردا صبح در شهرک شهید محلاتی از مسجد نزدیک خانه مان تا مقبره شهدا تشییع شد.همان جا کنار شهدا نمازش را خواندن.یاد شب عروسی افتادم،قبل از اینکه از تالار برویم خانه،رفتیم زیارت شهدای گمنام.
مداح داشت روضه علی اصغر میخواند.نمیدانستم آنجا چه خبر است،شروع کرد به لالایی خواندن.بعد هم گفت همین دفعه آخر که داشت میرفت،گفت من دارم میرم و دیگه هم برنمیگردم،تو مراسمم برای بچه ام لالایی بخوان.
محمد حسین نوحه (رسیدی کربلا خیره شو/به کنید و گلدسته ها خیره شو.)را خیلی دوست داشت.نمیدانم کسی به گوش مداح رساند یا خودش انتخاب کرده بود که آن را بخواند.
یکی از رفیق های محمد حسین که جزو مدافعان حرم بود،امد که:اگه میخواین بیاین با آمبولانس همراه تابوت برید بهشت زهرا.خواهر و مادر محمد حسین هم بودن. موقع سوار شدن به من گفت محمد حسین خیلی سفارش شما رو پیش من کرده.اونجا با هم عهد بستیم هرکدوم زودتر شهید بشه اون یکی هوای زن و بچه اش رو داشته باشه.
گفتم میتونین کاری کنید برم تو قبر.خیلی همراهی و راهنمایی ام کرد.ابان ماه بود و هوا هم خیلی سرد.باران هم نم نم میبارید.وقتی رفتم پایین تمام بدنم مور مور شد و تنم به لرزه افتاد.همه روضه هایی که برایم خوانده بود ،زمزمه کردم.خاک قبر خیس بود و سرد.گفته بود داخل قبر برام زیارت عاشورا بخون، روضه بخون،اشک گریه برای امام حسین رو بریز تو قبر،تا حدی که یه خورده از خاکش گل بشه.
صدای این گل پر پر از کجا آمده نزدیک تر میشد.سعی کردم احساساتم را کنترل کنم.میخواستم واقعاً آن اشکی که داخل قبر میریزم اشک روضه امام حسین باشد نه از دست دادن محمدحسین .
هرچه به ذهنم
میرسید میخواندم و گریه میکردم .دست و پاهایم کرخت شده بود و نمیتوانستم تکان بخورم. یاده روز خواستگاری افتادم که پاهایم خواب رفته بود به من میگفت شما زودتر برو بیرون. نگاهی به قبر انداختم. باید میرفتم. فقط صدا های درهم و برهمی می شنیدم که از من می خواستند بروم بالا .اما نمیتوانستم. تازه داشت گرم میشد دایی ام آمد و به زور من را برد بیرون. مو به مو همه وصیت هایش را انجام داده بودم. درست مثل همان بازیها. سخت بود در آن همه شلوغی و گریه زاری با کسی صحبت کنم. آقایی رفت پایین در تابوت را باز کرد. برایم سخت بود ولی دل کندن سخت تر. چشمهایش کامل بسته نمیشد میبستند دوباره باز میشد .وقتی بدن را فرستادن در سراشیبی قبر پاهایم بیحس شد. کنار قبر زانو زدم همه جانم را آوردم در دهانم که به آن آقا حالی کنم که با او کار دارم. از داخل کیفم لباس مشکی اش را بیرون آوردم. همان که محرم ها می پوشید چفیه مشکی هم بود صدایش می لرزید به آنها گفتم این لباس و این چفیه رو قشنگ بکشید روی بدنش .خدا خیرش بدهد در آن زمان با وسواس پیراهن را کشید روی تنش و چفیه را انداخت دور گردنش. فقط مانده بود یک کار دیگر .به آن آقا گفتم شهید می خواست برایش سینه بزنم شما میتونید .بغضش ترکید دست و پایش را گم کرده بود نمیتوانست حرف بزند چند دفعه روی سینه اش زد بهش گفتم نوحه هم بخونید. برگشت نگاهم کرد صورتش خیس خیس بود نمیدانم اشک بود یا آب باران. پرسید چی بخونم. گفتم هرچی زبونت اومد گفت خودت بگو .نفسم بالا نمی آمد انگار یکی چنگ انداخته بود و گلویم را می فشرد. خیلی زور زدم تا نفس عمیق بکشم گفتن:
از حرم تا قتلگه زینب صدا میزد حسین دست و پا میزد حسین زینب صدا میزد حسین
برگشت با اشاره به من فهماند که همه را انجام داده. خیالم راحت شد. پیش پای ارباب تازه سینه زده بودند.
کتاب تمام
ولی راهش
ادامه دارد...
#قصہ_دلبرے ❤️
روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️
و قلم محمد علی جعفری
📚 @ketab_Et