eitaa logo
کتابخانه عموی شهیدم حسین
54 دنبال‌کننده
107 عکس
6 ویدیو
0 فایل
📖هیچ چیز جای #کــتـــاب را نمے گیرد... 📱فراموش نکنیم هیچکس بافضاے مجازے باسواد نمیشود،پس کتاب بخوانیم آنهم #کـتـاب_خوب اینجا پاتوقی برای دیدن و خواندن کتاب خوب👌 صرفا جهت ارتباط: 📱 @shamseh313
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 شهاب الدین ✔️ ۳۵ هفته بود که ظل گرما و سوز سرما در بیابان‌های اطراف نجف او را از خواسته‌اش منصرف نکرده بود. چهل هفته زمان کمی نیست؛ چه بسیار بودند افرادی که نهایتاً دو سه ماه طاقت می‌آوردند که هر هفته این مسیر را طی کنند. بعد از استراحت مشغول مطالعه شد مدتها بود در پی فهم مسئله ای بود و امروز گره‌های ذهنش یک یک باز میشد. کتاب را صفحه صفحه با شوق ورق می‌زد و در دریای بی پایان علم غوطه ور بود. سر بلند کرد متوجه شد که از زمان راه افتادن به سهله گذشته و قطعاً به سیاهی شب می‌خورد چراغ دستی نداشت، ابرهای متراکم و سیاه در آسمان هم نوید باران را می دادند. نعلین‌های کهنه‌اش را به پا کرد و راه افتاد، اواسط مسیر بود که هوا بارانی شد و زمین گل آلود نعلین‌هایش در گل فرو می‌رفت. هوا تاریک شده بود عبایش را بر سر کشید. لشکر یاس بر دلش هجوم آورد. 🔺۲۱۶ صفحه، بسیار راهگشا
📚 نخل و نارنج ✔️ حرم با طلاکاری‌های جدید شاه قاجار و ضریح نقره‌ای که چندی پیش نصب کرده بودند، به کلی با گذشته‌اش فرق کرده بود. دو گلدسته در اطراف ایوان به‌تازگی به دستور فتحعلی‌شاه طلاکاری شده بودند و شبستان اصلی حرم با زیلوهایی با نقش چهارگوش و لوزی را از جلوی ایوان تا کنار ضریح مفروش شده بود. حرم خالی از زائر و نمازگزار بود و جز گفت‌وگوی مبهم خادمان در شبستان‌های اطراف صدایی شنیده نمی‌شد. مرتضی با قدم‌های کوتاه خود را به ضریح رساند؛ دست‌هایش را در پنجره‌های نقره‌ای آن گره کرد و پیشانی را بر آن تکیه داد. آن رؤیای ملکوتی را به یاد آورد و تمام وجودش از خاطره شنیدن صدای امیرالمومنین مشتعل شد. 🔺 ۲۴۸ صفحه ، شیرین و خواستنی
📚 عصرهای کریسکان ✔️ با پررویی وارد خانه شد. کلت سعید را گذاشته بودم لای متکای بچه. همین که وارد خانه شد متکا را از پنجره اتاق انداختم توی حیاط پدرشوهرم و او متوجه نشد. تمام اثاثیه منزل را بهم ریخت و آلبوم عکس شوهرم را ورق زد. عکس سعید و بچه‌ها‌ی سپاه را درآورد و خواست با خودش ببرد که جلویش را گرفتم و نگذاشتم. گفتم: «‌اگه تو نظامی‌ هستی چطور بدون مجوز وارد منزل من شدی؟ لعنت به اون دولت و نظامی ‌که مأمورانش بدون مجوز وارد خونه مردم بشن. الان زنگ می‌زنم سپاه تا ببینم با چه مجوزی وارد خونه یه زن نامحرم شدی.» کلی به نظام و سپاه و ارتش و مملکت بد و بیراه گفتم. باورش شد طرفدار نظام نیستم. خنده‌اش گرفت و گفت: «‌بابا شما که از خودمانین. ضد انقلابین!» 🔺 ۲۸۰ صفحه ، ناگفته هایی از رزم کُردهای غیور کتاب توصیه شده رهبری
📚 درگاه این خانه بوسیدنی است ✔️ لب روی لب‌هایش گذاشتم. انگار یک تخته‌چوب زیر لبم آمد. سخت و خشک. هیچ گوشتی به تن بچه‌ام نمانده بود. یاد روضه اباعبدالله کنار پیکر علی‌اکبر دلم را چنگ زد. آقا کنار پیکر پسرشان چه کشیدند؟ بچه‌هایم خاک پای علی‌اکبرش هم نبودند. چشم‌هایم را بستم. صورت به صورت علی. عمیق نفس می‌کشیدم تا بوی جانش در مشامم بماند. دیگر نه چیزی می‌دیدم، نه چیزی می‌شنیدم. از این دنیا جدا شده بودم. شناور در بی‌وزنی و خلسه‌ای عمیق. جایی میان زمین و آسمان. جایی در انتظار بهشت. دستم را زیر سرش بردم تا بغلش کنم؛ مثل وقتی به دنیا آمد. 🔺 ۲۴۰ صفحه، مادرانه ای عجیب
📚 دفترچه نیمه سوخته یک تکفیری ✔️ وقتی تازه، واردِ اینجا شده بودم، ازم آزمون شجاعت و نترسی گرفتن. برنامه این بود که باید برای رضای خدا با یه مارِ حدوداً یه‌متری، ۱۰ ساعت تو یه اتاق تنها می‌موندم. اون لحظه باید تصمیم می‌گرفتم که می‌خوام بمونم یا نه؟ یکی از بچه‌ها که ۱۰ سالش بود سکته کرد. سه‌چهار تا از بچه‌های هم‌سن‌وسال من رعشه گرفتن و غَش کردن، اما من تصمیم گرفتم با اون مار، چند ساعتی زندگی کنم. وقتی می‌خواستم برم توی اتاق، تپش قلب گرفتم. هنوز قیافهٔ مار رو ندیده بودم، اما نفسم تنگ شد. رفتم به پشتی اونجا تکیه دادم. منتظر بودم مار رو برام بیارن. دیدم مثِ اینکه خبری نیست تا اینکه احساس کردم پشت اون پُشتی، داره صدای تکون خوردن یه چیزی میاد. تا اینکه اون صدا و تکون خوردن، یه کم شدیدتر شد، جوری که پُشتی پشت سرم رو هم تکون شدیدی داد. حدست درسته. من توی اون پنج دقیقه به پشتی‌ای تکیه داده بودم که پشتِش مار بود. تا پشتی رو اِنداختم چشمم به یه مار حدوداً یه‌مترونیمی افتاد که کُلُفتیش اندازهٔ دور بازوم بود. چشمام سیاهی رفت. پاهام شُل شد و افتادم. 🔺۱۰۴ صفحه، مستند و مهیج
📚 فرمانده من ✔️ محمد بروجردی در همان روز‌های اول که در غرب کشور حضور یافت، مثل آهن‌ربا بچه‌های رزمنده را به خود جذب کرد و مدتی نگذشت که فرماندهی عملیات غرب را عهده‌دار شد. او درباره عملیات‌های آینده، برنامه‌ریزی‌های بسیاری کرد و با کمک سایر هم‌رزمانش، از قبیل کاظمی، گنجی‌زاده، سعید گلاب و... به پاکسازی منطقه کردستان پرداخت و با رشادت‌های بی‌شمار، برای آزادسازی این منطقه از دست ضدانقلابیون، حضور بسیار فعالی از خود نشان داد و موفقیت‌های چشمگیری هم کسب کرد. طولی نکشید که دولت موقت، با سیاست‌های گام به گام خود، از قبیل هیئت به اصطلاح حسن‌نیت و طرح خلع سلاح مسلمانان کرد، دوباره کردستان را به نیرو‌های ضد انقلاب تحویل داد. پس از این جریانات، محمد برای انسجام و سازماندهی مسلمانان کُرد مهاجر علیه ضدانقلابیون وابسته به استکبار، بلافاصله طرح تشکیل سازمان پیشمرگان مسلمان کرد را در شورای عالی سپاه مطرح کرد، که با همکاری و استعانت دو تن از اعضای شورای انقلاب، شهید مظلوم آیت‌الله بهشتی و حجت‌الاسلام والمسلمین رفسنجانی به تصویب رسید و مسئولیت تشکیل آن به محمد محول گردید. 🔺 ۱۰۲ صفحه، خوب
📚 خون دلی که لعل شد ✔️ به قصد تسلّی و هم‌‌دردی، صحبت را با او ادامه دادم. وقتی دید من به او سخت توجه می‌کنم، گمان کرد من این کار را از این جهت می‌کنم که می‌پندارم او از زندانیان سیاسی اسلام‌گرا است، و یا این‌که قصد دارم به این وسیله او را به صفوف اسلام‌گرایان جذب کنم. سرش را بلند کرد و با لحنی خشک گفت: اجازه بدهید اعتراف کنم که من به هیچ دینی عقیده ندارم! فهمیدم که چه در ذهنش گذشته. دنبال جمله‌ای مناسب ذهنیت و منطق و شرایط او می‌گشتم. گفتم: «سوکارنو» رئیس‌جمهور اندونزی در کنفرانس باندونگ گفت: ملاک اتحاد ملت‌های عقب‌مانده، نه وحدت دینی و نه وحدت تاریخی و فرهنگی و امثال آن، بلکه «وحدت نیاز» است. مسائل یکی است و سرنوشت نامعلوم؛ دین نباید میان من و شما جدایی بیندازد... 🔺 410 صفحه، زیبا و دلنشین
📚 جزیره ✔️ کارگرهای شیلات روی عرشه‌ی کشتی با عجله مشغول خالی کردن بارها بودند. کنار اسکله، چشمم خورد به آخرین اتوبوس شهرک شیلات، چیزی نمانده پر شود. از این پا و آن پا کردن خسته شدم. ولی باید هرچه زودتر تصمیم می‌گرفتم. می‌دانستم اگر برکه‌ی بزرگ روبه‌رویم را دور بزنم و خودم را به اسکله برسانم، تصمیم گرفتن برایم راحت‌تر می‌شود. در آن صورت یا سوار اتوبوس شهرک می‌شدم و می‌رفتم خانه ی مادربزرگ و یا اینکه خودم را می‌انداختم داخل قایق بزرگی که می‌رفت طرف جزیره. آن وقت اگر پشیمان هم می‌شدم فایده‌ای نداشت و نمی‌توانستم برگردم. تنها جایی که می‌توانستم رفتن به هر دو جا را در دهانم مزه مزه کنم و دوباره برگردم. سکوی جلوی مدرسه بود. صدای رعد و برق بلند شد. نگاهی به آسمان کردم. ابرهای سیاه، درهم پیچیدند و پیش می‌آمدند. 🔺 ۱۸۰ صفحه، خوشخوان و نوجوانانه ( 😇 اهدایی عضو محترم کانال به کتابخانه؛ 🤗 شماهم اگر مایلید میتونید کتابهایی رو که خوندید و دوست داشتید، برای استفاده بقیه اعضا به کتابخونه ما اهدا کنید 😁 فقط کتابها شلخته پلخته و پاره پوره و بی محتوا نباشن ممنون❤️)
📚 اعترافات غلامان ✔️ ما سی غلامیم که آن‌چه را در آن سه سال بر ما رفت مرور می‌کنیم. آن را با خود باز می‌گوییم تا دریابیم شقی هستیم یا آمرزیده. می‌خواهیم دریابیم دستمان به خون فرزند رسول خدا آلوده است یا خیر. هر کدام از ما آن‌چه را دیده به دیگران باز می‌گوید. 🔺 ۱۲۰ صفحه، جالب و نوجوانانه (🥰 اینم اهداییه)
📚 راه ستاره ها ✔️ همانا امام راحل چه خوش گفت: «شهادت هنر مردان خداست» و شهیدان چه خوش نقش می‌زنند با خون خود، تصویر آزادگی و ایثار را بر تن زخم‌خورده این وطن. در راه شناخت این عزیزان، هر آن‌چه بگوییم و بنویسیم و بشنویم باز کم است و کار بسیار. پس این برگ سبز تحفه‌ای است ناچیز از ما برای شما عاشقان ولایت و شهادت... 🔺 ۱۹۸ صفحه، خوب ( 🥰 اهدایی )
📚 حاج قاسمی که من می شناسم ✔️ اتاق کار حاج‌قاسمی که با خیلی از افراد توی دنیا ارتباط داشت، در نهایت سادگی بود. مبل‌های اتاقش ساده بود. میزوصندلی‌ها تشریفاتی نبود. مبل‌ها بیست سال عمر کرده بود! یک بار با اصرار دیگران اجازه داد رویه‌ی مبل را عوض کنند. دنبال تشریفات و تجملات نبود. رفقایش از کرمان برایش اجناسی مثل میوه و شیرینی می‌فرستادند. بعضی حرف‌هایش را به من می‌زد. می‌گفت «پسرم می‌خواهد داماد شود. وقتی برای خرید رفتیم، زیاد پول نداشتم. نگران بودم اگر خانواده‌ی عروس خواستند چیز گران بخرند، چه کار کنم!». کسی این حرف را می‌زد که اگر اشاره می‌کرد، امکانات زیادی برایش فراهم می‌شد. بعد از مدتی گفت «خدا رساند. خرید را حل کردم.». 🔺 ۱۶۸ صفحه، آموزنده ( 🥰 اینم اهداییه )
📚 از چیزی نمی ترسیدم ✔️ دختری جوان با موهای برهنه و بلند در حال راه رفتن در خیابان بود. در این هنگام پاسبان شهربانی جسارتی به او کرد. از قضا آن روز، روز عاشورا بود و من بسیار آشفته بودم. با توجه به اینکه می دانستم چه عواقبی دارد ولی تصمیم گرفتم با آن پاسبان شهربانی برخورد کنم. پاسبان شهربانی به سمت دوستش که پاسبان راهنمایی بود رفت و من با سرعت به همراه دوستم از پله های هتل پایین آمدم. آنقدر عصبانی بودم که عواقب این کار برایم هیچ اهمیتی نداشت. به سرعت برق به او رسیدم و با ضربات کاراته او را نقش بر زمین کردم، خون از بینی های او فوران کرد. پاسبان راهنمایی سوت زد و دو پاسبان به طرف ما دویدند با سرعت خودم را در ساختمان هتل پنهان کردم و آنها نتوانستند مرا پیدا کنند. بعد از هتل خارج شده و به خانه مان رفتم. با زدن پاسبان شهربانی مغرور شده بودم. دیگر از . 🔺136 صفحه ، پیشنهاد مطالعه ( 🥰 شاید باورتون نشه ولی اینم اهداییه )