نفسکشیدنِبیمهرتوحراممباد
علیاستذکردممنوبازدمحیدر...
#عید_غدیر
1.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
1.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کانال خبری-تحلیلی نَحنُ عمار
ماندلای ایران قسمت بیست و چهارم: نور به قبرشان ببارد. حکم صادر شد و من به زندان منتقل شدم. جایی که
ماندلای ایران
فصل دوم
بوی گندم
قسمت بیست و پنجم
وقتی به دنیا آمدم،باران می بارید.
پدرم میگفت که تمام آن روز را باران باریده بود.
آنقدر که آب رودخانه بالا آمده بود و ارتباط روستای
محل تولدم(محمد آبادِ جانکی)با (میداود)،مرکز بخش،
قطع شده بود.میداود و باغملک آن روزها از توابع شهرستان
ایذه به حساب میآمدند.
روز عید به دنیا آمدم،دو سه ساعتی بعد از تحویل سال.
آن زمان ثبت احوال و شناسنامه مثل امروز جدی نبود.
گاهی وقتها تابستان که آمد و رفت به روستا آسانتر
میشد،مامور ثبت احوال میآمد محمد آباد و با مشورت
و تایید کلانتر روستا،(آ.فرج الله رحمانی) سِجِلد میداد.
گاهی وقتها هم اگر هم خانوادهها گذرشان میافتاد
به میداود یا باغملک،برای گرفتن شناسنامه اقدام میکردند.
روند صدور شناسنامه هم نیازی به تشریفات اداری
یا گواهی ولادت و این حرفها نداشت و با
یک سوال و جواب ساده و شهادت یک یا دو نفر از اهالی انجام میشد.
خانوادهها هم معمولا سن دخترها را بزرگ تر میگفتند تا زودتر
راهی خانهی بخت بشوند.
و سن پسرها را کوچکتر میگفتند تا دیر تر به خدمت سربازی بروند.
به در خواست پدرم،کلانتر روستا، اسم و تاریخ ولادت مرا
پشت جلد قرآن نوشت.
[لطف الله پورِ شکر الله.زاد فی التاریخ اول برج فرودین،
سنه ۱۳۱۴ خورشیدی]
اقوام (بهمئی و جانکی) به قناعت و سخت کوشی شهره هستند
و مردمان روستای ما هم از این قاعده مستثنا نبودند.
کار سخت روی مزارع گندم و شالیزار و همراهی
با گلههای گوسفندی به مَردان قوی پنجه نیاز داشت.
به همین دلیل،وقتی نوزادِ خانوادهای پسر میشد اسمش را میگذاشتند:
(خداداد،علی داد،الله داد،لطف الله،نورالله)
یعنی این پسرها را خدا داده،علی داده.
اما اسم بیشترِ دخترها پسوند(بَس) داشت.
(ماه بَس،خدا بَس،همین بَس،)
یعنی ماه، بَس است،دختر،بَس است.
خدا،بس است،و این طور اسم ها.
از دختر بدشان نمیآمد،اما دختر نمیخواستند،
چون دختر ها نمیتوانستند روی زمین کار کنند.
نمیتوانستد گَله را به چَرا ببرند.
نمیتوانستند توی شالیزارها دِرو کنند
و خیلی کار های دیگر.
پدرم سواد نداشت،اما این چیز ها را خوب میفهمید
و جزو کسانی بود که اسامی خوبی برای دخترهایش
انتخاب کرد،(هما و گُل طلا)
تایپ متن : کوثر بانو
کانال خبری-تحلیلی نَحنُ عمار👇
╔═🍃🇮🇷🍃══════╗
@Keynoo
╚══════🍃🇵🇸🍃═╝
کانال خبری-تحلیلی نَحنُ عمار
ماندلای ایران فصل دوم بوی گندم قسمت بیست و پنجم وقتی به دنیا آمدم،باران می بارید. پدرم میگفت که تم
ولی تو روستای ما اینطور نبود که مردها بیشتر از زنها کار کنند
تو روستای ما
هر زنی یک شیرزن بود
شیرزنی که از کله سحر
نون میپخت
گاو میدوشید
طویله رو تمیز میکرد
حیاط هزار متری رو جارو میزد
میرفت سر چشمه آب میاورد
باغ رو آبیاری میکرد
به دل کوههای صعبالعبور میزد و هیزم میاورد که نان بپزند و شام و ناهاری بار بذارد
این شیرزن
بعد از کار خونه
به کشاورزی و دامداری مشغول میشد
از روستا تا زمینهای کشاورزی با پای پیاده میرفت و ناهار و عصرانهای به مفصلی یک فلاکس چای و چند حبه قند و یکی دوتا قرص نان همراهش بود
بعد از کشاورزی
میومد خونه
دوباره جارو زدن شروع میشد و شام گذاشتن و تمیز کردن طویله و ....
وقت شام که میشد
این شیرزن
چون پدر و مادرش رو در کودکی از دست داده بود
ظرف و ظروف خاصی نداشت
شام رو که میکشید
زنانه-مردانه بود
یک دیس مخصوص پدر و پسرها
و
دیس دیگر مخصوص مادر و دخترها
اعضای خانواده با چه عشقی آن چلوی بی قورمه و کباب و سبزی و ... رو نوش جان میکردند و مادر نظارهگر بود
چون غذا طبق معمول کافی نبود...
کانال خبری-تحلیلی نَحنُ عمار
ولی تو روستای ما اینطور نبود که مردها بیشتر از زنها کار کنند تو روستای ما هر زنی یک شیرزن بود ش
شیرزنی قصه تلخ من
روزها رو با یک فلاکس و سه چهار حبه قند و دو قرص نان سپری میکرد و روز رو به شب میرسوند و شب رو با شکم گرسنه به صبح میرسوند
و این قصه پر غصه هر روز و هر شب بود...
مادری که کله سحر مشغول کار بود و شب تا صبح
نگهبان گاو و مرغ و خروسها میشد
مرغ و خروسهایی که منبع درآمد شده بودند
شیرزن قصه تلخ من
شب تا صبح نگهبانی میداد که مبادا روباه در کمین نشسته
مرغ و خروسهایش را بخورد و آرزهایش"خرید بشقاب و قاشق مجزا برای هر فرزند" را به باد بدهد
نصف شبی
روباه به قفس مرغ و خروسهای شیرزن قصه تلخ من حمله کرد و شیرزن آن شب با خستگی فروان و چشمانی خوابآلود
از روی تخت پرید و به سمت قفس مرغ و خروسها رفت
شیرزنی که وقتی از روی تخت به پائین پرید
پایش پیچ خورد و به زمین افتاد و سالهاست که صدای آخ گفتن آن شبش ذهنم را درگیر و دلم را آزرده کرده...
و چه تلخ است این قصهی پر غصه که آن شیرزن را در جوانی
پیر کرد...