eitaa logo
خادم مجازی
154 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
330 ویدیو
7 فایل
بہ‌نامِ‌اللہ..🌱 دورهم‌جمع‌شدیم‌تابه‌حول‌وقوه‌الهے کمی‌ازشهادت‌وشهدابگیم‌و "رنگ‌بگیریم" •🕊 زیرمجموعہ‌کانالِ'عاشقانہ‌های‌حلال °• @Asheghaneh_halal •° •🕊 خادم‌کانال‌جهت‌انتقادیاپیشنهاد °• @nokar_mahdizahra •°
مشاهده در ایتا
دانلود
[ 🦋 ] ما دولت تسلیم و رضا می طلبیم راهی سوی اقلیم بقا می طلبیم اندر دو جهان ، عزت و اقبال و نجات از فیض ولایت رضا می طلبیم [نمے دانم کہ چࢪا اینقدر مهࢪبانے تو با من🧐] Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ 💌 ] | امین همیشه عادت داشت کیف👛 مرا نگه دارد، میگفت «سنگین است!!» یادم است در مراسم عروسی هم کیف کوچک مرا نگه داشته بود. آنقدراین کار را ادامه داد که فیلمبردار شاکی شد و گفت: «آقای داماد کیف خانمتان را به خودش بدهید. شما داماد هستید!»😏 امین به او گفت«آخر کیفش سنگین است.» فیلمبردار با عصبانیت گفت:😡 «این کیف که دیگر سنگینی ندارد!!» بعدها هرکس زندگی خصوصی مارا می‌دید برایش سخت بود باور کند مردی با این‌همه سرسختی و غرور، چنین خصوصیاتی داشته باشد.امین همیشه می‌‌گفت: «مرد واقعی باید بیرون از خانه شیر باشد و در خانه موش».🙈 موضوع این نبود که خدایی نکرده من بخواهم به او چیزی را تحمیل کنم یا با داد و بیداد موضوعی را پیش ببرم،خودش با محبت مرا در به اسارت خودش درآورده بود.واقعا سیاست داشت در مهربانیش😊 معمولاً سعی می‌کردیم برای هم وقت بگذاریم بسیاری از کارها را با هم انجام می‌دادیم حل جدول، فیلم دیدن و...دوستانش به خاطر دارند که همیشه امین یک کوله‌پشتی سنگین با خودش به محل کار می‌برد و به خانه می‌آورد. به او می‌گفتم«اگر این کوله به درد خانه می‌‌خورد بگذار اینجا بماند اگر هم وسایل اداره است با خودت خانه نیاور،کوله‌ات خیلی سنگین است.» چیزی نمی‌گفت یکی از دوستانش هم که از او پرسیده بود به او گفته بود خانه ما کوچک است همسرم اذیت می‌شود کتاب‌های من را جا به جا کند.☹️ امین از آنجا که برای زمان‌هایش برنامه‌ریزی داشت، می‌‌خواست اگر فرصتی در محل کار پیش آمد مطالعه کند و اگر لحظه‌ای در خانه فرصتی پیش آمد از آن هم بی‌‌نصیب نماند. علاقه عجیبی به زن و زندگی داشت و واقعاً وابستگی خاصی به هم داشتیم،شاید بیش از حد😔 حتی بعد از عروسی هم خرید هدایایش ادامه داشت. اصلاً اگر دست خالی می‌آمد با تعجب می‌پرسیدم برام چیزی نخریدی؟! می‌گفت: «فکر می‌کنی یادم می‌رود برایت هدیه بخرم؟برو کوله‌ام را بیاور»😃 حتماً چیزی در کوله‌اش داشت؛ مجسمه،کتاب،پاپوش یا هر چیز دیگر... خیلی زیاد وابسته‌اش بودم😊 امین روزها وقتی از ادراه به من زنگ می‌زد و می‌پرسید چه می‌کنی اگر می‌گفتم کاری را دارم انجام می‌دهم می‌گفت:«نمی‌خواهد! بگذارکنار،وقتی آمدم با هم انجام می‌دهیم.» می‌گفتم: «چیزی نیست،مثلاً‌ فقط چند تکه ظرف کوچک است» می‌گفت:«خب همان را بگذار وقتی آمدم با هم می‌شوریم!»😊 مادرم همیشه به او می‌‌گفت: «با این بساطی که شما پیش می‌روید همسر شما حسابی تنبل می‌شود ها!»😒 امین جواب می‌داد «نه حاج خانم! مگر زهرا کلفت من است؟! زهرا رئیس من است.»😌 به خانه که می‌آمد دستهایش را به علامت احترام نظامی کنار سرش می‌گرفت و می‌گفت «سلام رئیس.»✋😊 عادت داشتم ناهار را منتظرش بمانم،صبحانه را دیرتر می‌خوردم. اوایل به امین نمی‌گفتم که ناهار نخوردم،ناراحت می‌شد.☹️ وقتی به خانه می‌آمد با هم ناهار می‌‌خوردیم حدود 5-4 وقت ناهار ما بود. خیلی لذت داشت این منتظر بودنش..😋 حتی ماه رمضان افطار نمی‌خوردم تا او بیاید. امین هم روزه‌اش را باز نمی‌کرد تا خانه. پیش آمده بود که ساعت 11-10 افطار خورده بودیم. واقعا لذت‌بخش بود این با هم بودنمان.حتی عادت داشتیم در یک بشقاب غذا بخوریم که در تمام این مدت کوتاه زندگی هیچ‌گاه ترک نشد حتی در میهمانی‌ها..👌☺️ امین ابهت و غرور خاصی داشت و واقعاً هر کس بیرون از خانه او را می‌دید تصور می‌‌کرد آدم بسیار جدی و حتی بد اخلاق است😠وقتی پایش را از خانه بیرون می‌گذاشت کلاً عوض می‌شد..! اما در خانه واقعاً آدم متفاوتی بود.تا درِ خانه را باز می‌کرد با چهره شاد و روی خندان😊شروع به شیطنت و شوخی می‌کرد😬 آخر شب هم خوردنی‌های مختلف می‌آوردیم و تا نیمه‌های شب فیلم و سریال و ..نگاه می‌کردیم.همان زمان‌ها هم با خودم می‌گفتم چقدر به من خوش می‌گذرد و چقدر زندگی خوبی دارم..☺️واقعا هم همین‌طور بود. من با داشتن امین خوشبخت‌ترین زن دنیا بودم..😌 [در دنیاے مدࢪن📱 به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️] Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ ✌️🏻 ] ❇️ (مدظله العالی): 🔹شهید جان را فروخت و در مقابلِ آن، بهشت و رضاى الهى را گرفت که بالاترین دستاوردها است. 🗓تاریخ: ۱۳۶۸/۰۵/۲۵ [حقا ڪه تو از سلاݪہ زهرایے ݕا خندھ خود مرهم ࢪنج هایے😍] 🌸| Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ 💗 ] ز آستاݩ ࢪضـایم خـدا جدا نڪند...💔 [ السلام علیڪ یا علی ابن موسے الرضا✋🏻 ] [دلم بھ آن مستحبی خوش است کہ جوابش واجݕ استـ😇] Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ 🥀 ‌] روزے کہ عهد عشـق بستیمـ💞 نمےدانستم اینقـدر زود😥 باید با یادتـ سر ڪنم💔 بہ خدا مےسپارمت آرام جـــانم...😭❤️ [یا بࢪگرد... یا آݩ دݪ را بࢪگردانـ💔] Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ 👼 ] عاقد دوباره گفت : وکیلم ؟ ... پدر نبود ای کاش در جهان ره و رسم سفر نبود گفتند : رفته گل ... نه گلی گم ... دلش گرفت یعنی که از اجازه بابا خبر نبود هجده بهار منتظرش بود و برنگشت آن فصل های سرد که بی درد سر نبود ای کاش نامه ای ، خبری ، عطر چفیه ای رویای دخترانه او بیشتر نبود عکس پدر ، مقابل آیینه ، شمعدان آن روز دور سفره به جز چشم تر نبود عاقد دوباره گفت وکیلم ؟ ... دلش شکست یعنی به قاب عکس امیدی دگر نبود او گفت با اجازه بابا ، بله بله مردی که غیر خاطره ای مختصر نبود💔(: [بابایے بغݪ کردن و بوسیدنت که هیچ حتی نشد یڪ دل سیر تو رو بو کنمـ😢] Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #کبوترانہ🕊 ] ما ریزه خوار سفره اطعام مشهدیم همچون کبوتران حرم دور گنبدیم با ذکر یا امام رئوف خو گرفته ایم ما با دلی ز شوق و امید سویت آمدیم ... [کبوتࢪم هوایے شدم ببین عجـݕ گدایے شدمـ💔] Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ 😍 ] مࢪا بھ سمتـ حࢪم پࢪ بدھ🍃 صـدایم ڪن🙂 [و دݪ بہ آستان پر مہرت بستم♥] Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ 🌱 ] ‌این هفتہ ام سہ شنبہ جمکران گذشت..💔| پاسخ نداشت این همہ آقا بیاے ما..😞| [شݕ تار سحࢪ می گردد🌌 یڪ نفࢪ ماندھ از قوم که بࢪ میگردد✨] Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ ❣] هࢪ ڪه ࢪا صبح شہادت نیستـ شام مـرگ هستـ🖤 [شهدا گاهے نگاهے به زیࢪ پایتان بیاندارید🍃] Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ 🦋 ] یا امام رضا♥️(:! حتما قرار شاه و گدا هست یادتان ، همان شب که زدم دل به نامتان ، مشهد ، حرم ، ورودی باب الجواد ، آقا ، عجیب دلم گرفته برایتان.... [نمے دانم کہ چࢪا اینقدر مهࢪبانے تو با من🧐] Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ 💌 ] رمان | گاهی در خانه با هم ورزش رزمی کار می‌‌کردیم. نانچیکو را به صورت حرفه‌ای به من یاد داد🗡 🔫تیراندازی با اسلحه شکاری با اهداف روی سنگ، برگ درخت و ..هردومان برای زندگی خیلی ذوق داشتیم..😊 آنقدر که وقتی کسی می‌گفت بچه‌دارشوید،با تعجب می‌گفتم چرا باید بچه‌دار شوم؟😳 وقتی این همه در زندگی خوشم چرا باید به این زودی یک مسئولیت دیگری را هم قبول کنم که البته وقت من و امینم را محدودتر می‌‌کند..😁 به امین می‌گفتم «تو بچه دوست داری؟»می‌گفت: «هروقت تو راضی شوی و دوست داشته باشی. تو خانم خانه‌ای. تو قرار است بچه را بزرگ کنی. پس تو باید راضی باشی.»😃 می‌گفتم؛«نه امین،نظر تو برای من خیلی مهم است. می‌دانی که هر چه بگویی من نه نمی‌گویم.»می‌گفت «هیچ‌وقت اصرار نمی‌‌کنم. باید خودت راضی باشی.»😊 من هم پشتم گرم بود. 👈تا کسی حرفی می‌زد،می‌گفتم فعلاً بچه نمی‌خواهم،شوهرم برایم بس است.شوهرم همه کسم است. فکر می‌کردم زمان زیادی دارم تا بچه‌دار شوم...😔 اواخر امین می‌گفت«زهرا خیلی بد است که ما این طور هستیم، باید وابستگی ما به هم کمتر شود...» انگار که می‌دانست قرار است چه اتفاقی بیفتد. برای من می‌‌ترسید. حرف‌هایش را نمی‌فهمیدم. اعتراض کردم که «چرا اینطور می‌گویی؟ خیلی خوب است که 2 سال و 8 ماه از زندگی مشترک ما می‌گذرد و این همه به هم وابسته‌ایم که روز به روز هم بیشتر عاشق هم می‌شویم.» واقعاً‌ علاقه ما به نسبت ابتدای آشناییمان خیلی بیشتر شده بود.گفت:«آره،خیلی خوب است اما اتفاق است دیگر..خدایی ناکرده...»😔 گفتم:«آهان! اگر من بمیرم برای خودت می‌ترسی؟»😡 گفت:«نه! زهرا زبانت را گاز بگیر این چه طرز حرف زدن است؟😡 اصلاً‌ منظورم این نیست!» از این حرف‌ها خیلی ناراحت می‌شد. گفتم:«همه از خدا می‌خواهند که اینقدر با هم خوب باشند!» دیگر چیزی نگفت...😶 [در دنیاے مدࢪن📱 به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️] Eitaa.com/Khadem_Majazi