eitaa logo
شادی و نکات مومنانه
57.5هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
30.6هزار ویدیو
329 فایل
در صورت رضایت صلوات برای #مادر_بنده و همه اموات مومنین بفرستید لطفا @Yaasnabi   @BaSELEBRTY @zendegiitv4 @menoeslami @jazabbb @shiriniyeh @mazehaa @cakekhaneh @farzandbano @T_ASHPAZE @didanii @sotikodak تبلیغات @momenaneHhh
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام خدمت عزیزای دلم🤗 پسرم چهارسالش بود گیر داده بود باید برای من طبل کوچولو بخرین (محرم بود)گفتن نه،بابا شبکاره نمیخرم🤫🤫غروب دیدم از اتاق صداهای جدید میشنوم،وای رفتم دیدم دخترم 9سالم و پسر4سالم ،دوتا در دبه ی ماست سوراخ کردن بانخ بهم وصل کردن و تکون میدن دخترم میگفت یا زهرای علی بعد پسرم میگفت یاعلیه ی زهرا🤣🤣🤣ترکیدم از خنده ،بچه های خلاقم داشتن عزاداری میکردن،پسرم گفت مامان من و آجی غروب میریم دسته ی بچه ها خودمون دیگه طبل درست کردیم😅😅😅قربونشون برم.الان دخترم یه پسر داره پسرمم کنکوریه براشون شاهکارشونو تعریف میکنم غش میکنن😘 😂 😅 ┄┅┅❅👧😂😍😂👶❅┅┅┄ @sotikodak
بازم سلام سوتیای منو نذاشتید ولی من ازرو نمیرم😀😀😀 اون خانمی که تعریف میکرد بچش باانبردست انگشت شوهرشوفشار داده منو یاد دختر خودم انداخت دخترم دو سالش بود شوهرمم شب کار صبح اومد رفت تو اتاق خوابید منم تو آشپزخونه سرگرم کارام بودم خبری از دخترم نبود چون بچه ی آرومی بود زیاد کنجکاو نمیشدم داره چکار میکنه بعداز اینکه کارام تموم شد رفت تو اتاق خواب بله دیدم قیچیو برداشته موهای دست و سینه باباشو چیده باباشم توخواب ناز😀😀😀😀 😂 😅 ┄┅┅❅👧😂😍😂👶❅┅┅┄ @sotikodak
من بچه بودم پیرزنا میگفتن برامون دعا کن تو بچه ای گناه نکردی خدا دعاتو قبول میکنه (معمولا مریض بودن میگفتن دعا کن خوب بشیم) حالا من چی میگفتم. میگفتم تک دعا کن من فلان چیز گیرم بیاد تا منم دعا کنم خوب بشی😂 بعد طرف میگفته تو دعا کن اگه خوب شدم برات میگیرم. منم میگفتم نه اینطوری بعدش نمیگیری اول بگیر تا دعا کنم خوب بشی😂 از بچگی معامله گر خوبی بودم خوب کاسبی میکردم👍😁 😂 😅 ┄┅┅❅👧😂😍😂👶❅┅┅┄ @sotikodak
خاطره من در مورد دختر خالمه پارسال زمستون یکی دو شب قبل شب یلدا تولد داداشم بود خونه ی مادربزرگم براش تولد گرفتیم خاله ها و دایی هام همه جمع بودیم .آخر شب دخترخالم که 10 سالش بود با ما اومد خونمون. رفت تو اتاق شلوارشو عوض کنه ما هم داشتیم عکسای تولد نگاه میکردیم یهو زلزله اومد همه میدوییدیم سمت در داداشم هرچقد دخترخالمو میکشید باز میدویید میرفت تو اتاق😂 آخر بزور شلوارشو پاش کرد اومد بیرون خلاصه رفتیم تو ماشین بعد چند دقه دیدیم تینا(دخترخالم)داره گریه میکنه گفتیم نترس دیوونه تموم شد یهو با گریه برگشت گفت حالا وسایلامون چیییی میشششنننن خونه ی خوشگلمووون وای ما هنوز قسط فرشامونو ندادیییمممم 😐😐😐😂😂😂😂😂 ما مرده بودیم از خنده 🤣😝 بچه تو اون لحظه بفکر قسطاشون بود! 😂 😅 ┄┅┅❅👧😂😍😂👶❅┅┅┄ @sotikodak
سلام یک خاطره از پسرم میخوام بگم براتون یک پیرمرد چاق وتپل داریم که بنده خدا چشماش ضعیفه ،عینک نعلبکی میزنه که با کش کیپ میشه رو چشاش یه بار این بنده خدا خونه ما بود پسرم که کوچیک بود بلند جلو همه گفت مامان مامان این اقاهه گربه نره تو کارتون پینوکیو منه🤦‍♀🤦‍♀🤦‍♀🙈 اون لحظه من از خجالت نفس بند شدم یادم رفت نفس بکشم بقییه م کر کر خنده یواشکی اینقدر خندیده بودن همه شده بودن عین لبو😅 اخه خیلی شبیه همون کاراکتر شده بود بنده خدا 🤦‍♀😂 😂 😅 ┄┅┅❅👧😂😍😂👶❅┅┅┄ @sotikodak
هدایت شده از سوتی،طنز،دیدنی ها
سلام عزیز من سوزان م خاطره تلوزیون 24 اینچ حدود 35 سال پیش ما حاشیه مشهد زندگی میکردیم 7سالم بود با 7تا خواهر برادر، اونموقع از هر ده تا خونه یکی تلوزیون داشت، اونم سیاه سفید، ما میرفتیم خونه همسایه تلوزیون میدیدیم، تا اینکه صاحبکار پدرم که خیلی پولدار بود تلوزیون خونشو عوض کرد وتلوزیون قبلی که یک تلوزیون بزرگ رنگی بود رو بصورت قسطی فروخت به پدرم، طی یک مراسم با شکوه تلوزیون به خونه ما اومد، واینقدر عزیز بود که وظیفه خاموش وروشن کردنش فقط به عهده پدرم بود، حتی ما اجازه لمس کردنش رو هم نداشتیم، گردگیری فقط توسط خواهر بزرگتر وارشد خانواده با صلاحدید واجازه ولی، کلی مهمون می اومد ومیرفت فقط بخاطر تلوزیون..... گذشت تا یک شب من مشغول نوشتن مشق بودم مادر وخواهرام تو آشپزخانه وهرکسی یک طرف مشغول کارهاش، پدرم اخبار می دید که در زدن وپدر رفت دم درو.... ومن وتلوزیون تنها موندیم... 😍😍😍 رفتم روبروی تلوزیون که آقای حیاتی داشت اخبار میگفت اونموقع جوان بود😍😍 دیدم لپاش قرمزه پیشونیش عرق کرده گفتم رفته اون تو گرمش شده طفلکی رفتم دستمو گرفتم زیر شیر آب تا پر بشه،اومدم واز بالای شیارهای تلوزیون ریختم داخل تلوزیون گفتم الان خنک میشی..... یک قدم رفتم عقب نگاه کردم منتظر بودم آقای حیاتی ازم تشکر کنه یکدفعه دیدم مثل فیلم وحشتناک ها صورتش تغییر کرد سیاه سفیدشدوصفحه کج وماوج وچند تیکه شده ویک برقی زدبا صداهای عجیب وخاموش شد... منم اول 😳 وبعدش خیلی خونسرد رویه ی تلوزیون رو انداختم ورفتم نشستم سر درس ومشقام بابام که اومد با تعجب گفت کی تلوزیون رو خاموش کرده؟؟؟؟ منم کلا سکوت، بابام فکر نمیکرد من جرات کنم دست بزنم، فکر کرد خودش خاموش کرده خواست روشنش کنه که دیگه روشن نشد🥶🥶🥶 خلاصه دیگه نگم از مراحل بعدیش که مراسم اعتراف گیری، آشنایی من با واژه ی یکی شدن خون دماغ ودهن ، واعطای لقب سوزان و..... بود. بعد ماهها تونستن یک تلوزیون سیاه وسفید بگیرن جای اون بزارن وقتی فیلم میذاشت من باید پشت سر همه میشستم، واگه یک منظره بود یا حرفی از رنگ تو فیلم بود همزمان ده تا کله سمت من میچرخید وبنده کاملا به ترتیب حروف الفبا از فحشها مستفیض میشدم...... 😂 😅 ┄┅┅❅👧😂😍😂👶❅┅┅┄ @sotikodak
هدایت شده از سوتی،طنز،دیدنی ها
سوتی که روزنامه ها هم چاپ کردن❌ سلام عزیز وقت بخیر سوزانم من همونم که خاطره آب ریختن رو تلوزیون بخاطر گرمای آقای حیاتی رو گفتم..... حالا بعدش... همون 35 سال پیش چند وقتی از قضیه سوزوندن تلوزیون گذشته بودو یک کوچولو داشت غرغرها کمتر میشد من 7سالم بود، بین خونه ما وخونه همسایه یک انبار بزرگ چوب وجعبه های چوبی میوه (قدیم استفاده میشد) بود، انبار در داشت،ولی سقف نداشت، دیوار خونه ها کوتاه بود، من وبچه های همسایه دوتا پسر 7و11ویک دختر 9ساله از دیوار رد میشیدیم وتوی اون زمین بازی میکردیم، یکبار یک عملیات برنامه ریزی کردیم، تف دادن تخمه آفتابگردان، صبح زود رفتیم از مزرعه های نزدیک خونه آفتابگردان رو کندیم آوردیم تخمه ها جدا شد وتوی همون زمین انبار یک گوشه آتیش درست کردیم وتوی یک بشقاب روحی تخمه هارو بو دادیم به اصطلاح، برای مابچه ها اجرای این عملیات نهایت هیجان واکشن وکار بزرگانه بود، وقتی کار تموم شد از هول تقسیم وخوردن، سریع از روی دیوار میخواستیم رد شیم علی پسر بزرگتر همسایه به من گفت آتیش رو خاموش کن، منم نمیدونم چرااون لحظه احساس کردم غول چراغ جادو هستم از دور رو به آتش گفتم پوووووووووووووف🌬🌬🌬🌬🌬 وسریع از روی دیوار رد شدم، خلاصه تخمه ها که سوخته بود داغ داغ خورده شد هر کی رفت خونه خودش، تا اینکه ظهر شد سر سفره ناهار بودیم یادمه آش بود وما دور سفره یازده نفری بودیم، بابام به داداشام گفت از تو خیابون چقدر سر وصدا میاد برو ببین چه خبره، داداش بزرگم به محض اینکه رسید دم در شروع به سر وصدا کرد وبه حیاط اشاره کرد وقتی رفتیم تو حیاط، صحنه ای که تو ذهنم مونده اینه که ایستادم به سمت انبار آتیش مثل برج رفته بود تا آسمون ومن همینطور که سرمو بالا میبردم که آخر آتیش رو ببینم به پشت افتادم، یک گرد باد غول پیکر ولی از جنس آتیش... اون زمان توروزنامه ها خبرش رو نوشتن، حدود 4ایستگاه آتش نشانی اومد تا تونستن خاموشش کنن، اونهمه چوب وکاه و.. بهمراه چندتا گوسفند ومرغ وخروسو... داشت میسوخت... تمام شیشه های خونه ما وهمسایه، لامپ های بیرون، قیرپشت بام و... همه آب شد ما تو حیاطمون کلی درخت سیب گیلاس گلابی وبه داشتیم همه از حرارت آتیش سوخت وچوب خشک موند....... حتی کتابها توی طاقچه اتاق دیواری که به سمت آتیش بود پودر شده بودن... (دارم صحنه سازی میکنم با افتخار🙈🤦‍♀) خسارت زیادی به بار اومد.... یادمه فردا صبحش که از خواب بیدار شدم هنوز داشتن همسایه ته مونده های آتیش رو خاموش میکردن، ومن دیدم چه خرابکاری به بار اومده.... صاحب انبار گله وشکایت کرد اما خسارت نگرفت... دم بابام خدا بیامرز گرم یادم نمیاد حتی یکبار بابت این قضیه منو کتک بزنه اما امان از زبان خواهر بردارهام و سوزان گفتن به توان 2 داغشون تازه شده بود ومن هم تازه رو دور افتاده بودم حالا میگم بهتون😁😁😁 😂 😅 ┄┅┅❅👧😂😍😂👶❅┅┅┄ @sotikodak
هدایت شده از سوتی،طنز،دیدنی ها
سوتی بچه ها☺️ سلام؛ برای پسر ۳ سالم جیگر سیخ گرفتم.چون داغ بود و نمیخواستم فوت کنم،پسرم هم منتظربود،گرفتم جلوی کولر خنک بشه.پسرم با تعجب یه نگاه به من کرد یه نگاه به کولر با شیرین زبونی گفت: (مامان!چرا جیگرم رو داری به کولر نشون میدی؟؟؟؟)😂😂 منم که خندم گرفته بود بهش گفتم :میخوام دلش آب بیفته!!😄😄 😂 😅 ┄┅┅❅👧😂😍😂👶❅┅┅┄ @sotikodak
سوتی بچه ها☺️ سلام یک خاطره براتون میگم اگر دوست داشتید بگذارید کانال یکی از همکاران ما در مدرسه دختر بچه ی پنج شش ساله ای داشت که گاهی با خودش می آورد مدرسه . ایشون می گفتن وقتی دخترم کوچکتر بود یکروز عکسهای دوران بارداری من رو دید پرسید مامان چی تو شکمت بوده گفتم دخترم تو توی شکمم بودی دخترم ی نگاهی کرد و زد زیر گریه گفتم چرا گریه می کنی گفت آخه مگه من چکار کرده بودم که منو خورده بودی 😄😄 😂 😅 ┄┅┅❅👧😂😍😂👶❅┅┅┄ @sotikodak
سلام دوستای مامانم قرار بود بیان خونمون دورهمی زنونه  زنگو زدن من رفتم جلو در  بکیشون گفت خانم کوچولو مهمون نمیخواین منم گفتم نه نمیخوایم درو بستم اومدم تو🤦‍♀😁😁😁😁🏃‍♀🏃‍♀🏃‍♀ 😂 😅 ┄┅┅❅👧😂😍😂👶❅┅┅┄ @sotikodak
من بچه بودم پیرزنا میگفتن برامون دعا کن تو بچه ای گناه نکردی خدا دعاتو قبول میکنه (معمولا مریض بودن میگفتن دعا کن خوب بشیم) حالا من چی میگفتم. میگفتم تک دعا کن من فلان چیز گیرم بیاد تا منم دعا کنم خوب بشی😂 بعد طرف میگفته تو دعا کن اگه خوب شدم برات میگیرم. منم میگفتم نه اینطوری بعدش نمیگیری اول بگیر تا دعا کنم خوب بشی😂 از بچگی معامله گر خوبی بودم خوب کاسبی میکردم👍😁 😂 😅 ┄┅┅❅👧😂😍😂👶❅┅┅┄ @sotikodak
خاطره من در مورد دختر خالمه پارسال زمستون یکی دو شب قبل شب یلدا تولد داداشم بود خونه ی مادربزرگم براش تولد گرفتیم خاله ها و دایی هام همه جمع بودیم .آخر شب دخترخالم که 10 سالش بود با ما اومد خونمون. رفت تو اتاق شلوارشو عوض کنه ما هم داشتیم عکسای تولد نگاه میکردیم یهو زلزله اومد همه میدوییدیم سمت در داداشم هرچقد دخترخالمو میکشید باز میدویید میرفت تو اتاق😂 آخر بزور شلوارشو پاش کرد اومد بیرون خلاصه رفتیم تو ماشین بعد چند دقه دیدیم تینا(دخترخالم)داره گریه میکنه گفتیم نترس دیوونه تموم شد یهو با گریه برگشت گفت حالا وسایلامون چیییی میشششنننن خونه ی خوشگلمووون وای ما هنوز قسط فرشامونو ندادیییمممم 😐😐😐😂😂😂😂😂 ما مرده بودیم از خنده 🤣😝 بچه تو اون لحظه بفکر قسطاشون بود! 😂 😅 ┄┅┅❅👧😂😍😂👶❅┅┅┄ @sotikodak