رهبر انقلاب: اراده و عزم راسخ در راه خدا نمایشگر بخشی از شخصیت ممتاز شهید صدرزاده است🍃
🔷 تقریظ رهبر انقلاب بر کتاب « #اسم_تو_مصطفاست »
☘ صفا، اخلاص، صِدق، ایثار، ترجیح رضای حضرت حق بر همه چیز، بر همهی عشقها و همهی محبوبها.. اراده و عزم راسخ در راه خدا و عشق به اهل بیت علیهم السلام، نمایشگر بخشی از شخصیت ممتاز شهید عزیز مصطفی صدرزاده است.
سلام خدا بر او، و بر همسر صبور و دیگر وابستگانش، نوشته خانم تجار، شیرین و پخته و مبتکرانه است.
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#مثل_مصطفی
📍اول مهر تا اول آبان ۱۴۰۲
#بیست_و_یکمین_دوره_مسابقات_کتابخوانی
.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.--.-.
#خوانش_کتاب را دنبال کنید:
https://eitaa.com/Khaneshe_ketab
هدایت شده از پایگاه انصارولایت
برپایی میز بیست و یکمین دوره مسابقات کتابخوانی در نماز جمعه شهریار توسط بسیجیان پایگاه انصارولایت . جمعه ۲۱مهر
کتاب #اسم_تو_مصطفاست
•••••••••••••••••••••••••••
پایگاه انصارولایت(بسیج خواهران مسجدجامع شهریار)واحد جوانان فاطمی هیئت رزمندگان اسلام _حوزه حضرت فاطمه'س ناحیه شهریار
eitaa.com/p_ansarevelayat
هدایت شده از انتشارات روایت فتح
#تجدید_چاپ
📺 | کتاب اسم تو مصطفاست به چاپ ۳۸ رسید
💠 زندگی و خاطرات شهید مدافع حرم مصطفی صدرزاده به روایت همسر و قلم راضیه تجار
✍️ متن تقریظ رهبر معظم انقلاب اسلامی بر کتاب «اسم تو مصطفاست»:
بسمه تعالی
صفا، اخلاص، صِدق، ایثار، ترجیح رضای حضرت حق بر همه چیز، بر همهی عشقها و همهی محبوبها.. اراده و عزم راسخ در راه خدا و عشق به اهل بیت علیهم السلام، نمایشگر بخشی از شخصیت ممتاز شهید عزیز مصطفی صدرزاده است. سلام خدا بر او، و بر همسر صبور و دیگر وابستگانش، نوشته خانم تجار، شیرین و پخته و مبتکرانه است.
💳خرید کتاب در اینستا
@revayatfathonline
خرید کتاب در ایتا
@revayatadmin110
خرید در روبیکا
@revayatfathpub
خرید تلفنی: 02166739984
#مثل_مصطفی
#آقا_مصطفی
#روایت_فتح
#اسم_تو_مصطفاست
╭─┅🍃🇮🇷🍃┅─╮
@revayatfathpub
╰─┅🍃💎🍃┅─╯
﷽
#اسم_تو_مصطفاست
روزهای بعد از شهادت سخت تر از خود شهادت است. وقتی از حضرت سجاد علیه السلام می پرسند:" کجا از همه جا سخت تر بود؟" می فرماید:" الشام،الشام!"
شهادت آن قدر اذیت نمی کند که حواشی آن.
🔻 دیگر می دانم که خودم باید تمام کارهایم را به تنهایی انجام دهم تا برای کسی زحمتی ایجاد نکنم، حتی خریدها را. این را از همان زمان که به سوریه رفتی یاد گرفتم وحالا بیشتر. از کارهای روزمره، ازخرید و بچه داری و کارهای خانه ناراحت نمی شوم، آنچه ناراحتم می کند حرف ها و حرکات مردم است واینکه دیگر نمی توانم با تو مشورت کنم و در تصمیم گیری ها از تو کمک بگیرم.
آن روزها هر وقت می آمدی چند دقیقه اول فقط نگاهت می کردم بدون حرف.
الان هم وقتی خوابت را می بینم فقط نگاهت می کنم باز هم بدون حرف. در یادواره ای از کسی پرسیدم:" اگه مصطفی یه جا کم بگذاره و حواسش نباشه، بازخواست میشه؟ " جوابش ناراحتم کرد:" بعداز شهادت پرونده اعمال بسته می شه و دیگه باز خواستی نداره."
خیلی ناراحت شدم. آن روز از بهشت رضوان که ردشدم برای همه شهدا صلوات فرستادم. برای همه به جز تو. گفتم:" مصطفی امشب باید تکلیف من رو روشن کنی!"
🌱برف شدیدی می آمد. رفتم فاطمه و محمدعلی را از خانه مامانم آوردم. آن ها که خوابیدن، نشستم و با عکست صحبت کردم مثل همین حالا. گفتم:"که من سرم نمی شه،باید امشب برام مشخص کنی که هنوز مرد خونه هستی یانه؟ من رو که می شناسی، شاید نتونی بیای تو خوابم ولی به خواب هرکی رفتی ، همین امشب باید این مسئله را روشن کنی!"
شب خوابیدم. صبح که بلند شدم برادرم پیام داد که برادر خانمش آقا ناصر خوابی دیده. و زنگ زدم به آقا ناصر و گفتم:"اون خواب چی بوده؟" در جوابم گفت:" خواب دیدم در پذیرایی اتاق شما نشسته ام و جلسه داریم و آقامصطفی یک سری نکات را گفت. جلسه که تمامشد خونه شلوغ و آشفته. به من گفت: ناصر بلند شو اینا رو جمع کن، الان خانمم میاد ناراحت می شه.
درهمان حال محمد علی می خواست بره دستشویی. آقامصطفی گفت: صبر کن الان مامانت میاد. گفتم: مگه باباش نیستی؟ خوب ببرش دست شویی:.گفت الان یک سری کارا هست که من نمی تونم انجام بدم،فقط خانمم بایدانجام بده. پرسیدم: پس شما چه می کنی؟ گفت: بایدحواسم به خانمم و بچه ها باشه و با اون بیشتر بازی کنم. بعد حس کردم وقت اذانه. گفت بلند شو وضو بگیر بیا نماز بخون سجاده رو پهن کرد و شروع کرد به نمازخواندن گفتم: تو که همیشه مسجد نماز می خوندی؟
گفت: چند وقته نمازم رو تو خونه خودم می خونم.."
همان روز گلدان شمعدانی گرفتم و امدم اینجا سر مزارت و تشکر کردم.
چند روز بعد مادرت از سفر خوزستان آمد و تلفن زد:
" نمی دونم چرا چهارشنبه شب خواب مصطفی را دیدم. خواب دیدم اورکت خاکی سپاه تنشه وکنارم دراز کشیده من هی توی ذهنم می گم خدا رو شکر که مصطفی هوای سمیه رو داره و براش ظرف می شوره واین طرف وآن طرف میبردش،دیگه خیالم راحته. "
🔻دو روز بعدخواهر شوهرم خوابی را که دیده بودتعریف کرد:" شما و داداش مصطفی بالای سفره نشسته بودید و بقیه پایین سفره، مدام به حلقه ای که تو دستش بود، نگاه می کرد و
می پرسید: آبجی حلقه م قشنگه؟ می گفتم:
خیلی! گفت: عزیز برام خریده. همون رو به مامان نشون دادو گفت : ببین حلقه م قشنگه؟
مامانم گفت زیاد! دادش گفت: عزیز برام خریده.." دیدن این خوابها به یقینم رساند..که حواست به من و بچه ها هست.
چند شب که داداش سجادم که می دید که خیلی توی خودم هستم دعوتم کرد خانه اش.
آن وقتها که تو بودی همیشه ماهی یکی دوبار می رفتیم خانه شان یا هر پنچ شنبه جمع می شدیم خانه مادرم. خانم ها یه اتاق آقایون یه اتاق، صدای تو و داداش ها خانه را لبریز از انرژی مثبت می کرد. شوهر خواهرم هاج و واج شما را نگاه می کرد. و پدرم به اتاق دیگری می رفت تا به خیال خودش جوان ها راحت باشند. گاه تا چهار پنچ صبح بیدار
می ماندیم. صبح هم هشت صبح بلند می شدیم وکله پاچه و یاحلیم. اما این بار که رفتم،سجاد گوشه ای نشسته بود و سبحان هم گوشه ای .کسی با کسی کاری نداشت. صدا از کسی در نمی آمد. خیلی دلم گرفت . رفتم پای ظرف شویی،اشکم سرازیر شد.
دوستم زنگ زد:" کجایی؟"
- چطور؟: خونه داداشم.
- خواب آقا مصطفی رادیدم.
- کی؟
- همین حالا! از کلاس که اومدم خسته بودم خوابیدم. دیدم آقامصطفی لباس مهمونی تنشه. فاطمه هم. داداشات هم هستند و آقامصطفی روی همه آب می پاشه و در گوش تو پچ پچ می کنه:" حالا کدوم خیس کنیم؟"
گریه ام شدید شد.
- چراگریه می کنی؟ اذیتت کردم؟ ...
#مثل_مصطفی
#بیست_و_یکمین_دوره_مسابقات_کتابخوانی
.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.--.-.
#خوانش_کتاب را دنبال کنید:
https://eitaa.com/Khaneshe_ketab