💠حاج حسین #یکتا
🌷در #تشرّفی خدمت آقا رسیدند،پرسید
آقا راضی هستین از دست ما؟!
فرمود:#راضی نباشم چکار کنم؟!
مگه کَس دیگه ای هم دارم ؟؟؟
بچه ها!
آقا از #غریبی گیر من وتو افتاده
@KhanevadeHMontazeran
هدایت شده از کانال معصومانه کودک شیعه کودکانه کوچولوها بچه ها نوجوان نوجوانان
آنچه باید درباره تاریخ پیشرفت #ژاپن بدانیم
آیا #ژاپن به کمک آمریکا پیشرفت کرد؟
همراه باشیم در کانال👇
🎈 #معصومانه_کودکشیعه👼💕
#تربیت_نسل_مهدوی
http://eitaa.com/joinchat/2701590537C07d31a24cf
⚠️ #کپی_بدون_ذکر_منبع_ممنوع!
📌 #ارسال_بدون_لینک_پیگرد_الهی_دارد✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
كُلمنای قبل از تو سوتفاهم بود 😋
@KhanevadehMontazeran
@BanovaneMontazer
#انتشار_فقط_با_لینک_مجاز_و_شرعی_میباشد.
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_صد_و_ششم: از این حرف ها خجالت می کشیدم.دوست نداشتم این طور
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_دا
#قسمت_صد_وهفتم:
فکر اینها را که می کردم,می دیدم از این چیزها نمی ترسم.ولی چه چیزی این طور آزارم می داد هم برایم گنگ و مبهم بود.ساکت و دل نگران کف وانت نشسته بودم.حوصله نداشتم به حرف های حسین و عبدالله که یک ریز فک می جنباندند,جواب بدهم.عبدالله می گفت:آبجی اگه این جوری آدم تو خرمشهر بریزه.اسلحه هم داشته باشند دیگه عراقی ها یه متر هم نمی تونن پیشروی کنن.حسین می گفت:ها.همین طوره
بی توجه به آنها یکدفعه به ذهنم آمد نکند برای لیلا اتفاقی افتاده باشد.ماشین شان چپ شده باشد یا هواپیماهای عراقی مورد هدف قرارشان داده باشند.یا برای دا و بچه ها که به گفته لیلا در مسجد شیخ سلمان پناه گرفته بودند مساله ای پیش آمده باشد.از ماهشهر دور می شدیم و دل من هزار راه می رفت.شروع کردم به ذکر گفتن,بلکه آرام بگیرم.به خرمشهر که نزدیک شدیم تصمیم گرفتم اول سری به مسجد جامع بزنم و بعد بروم جنت آباد.
سه,چهر بعد ازظهر بود که به خرمشهر رسیدیم.من توی چهل متری سر خیابان انقلاب پیاده شدم و مستقیم رفتم مسجد جامع.
مسجد خلوت تر از روزهای دیگر بود.هیچ مجروحی روی تخت درمانگاه نبود.دخترها برخلاف تصورم هر کدام گوشه ای به کاری مشغول بودند.سلام و علیک کردم.خیلی گرم جوابم را دادند.به نظرم آمد برخوردشان با دیروز خیلی فرق کرده.کسی سر به سرم نگذاشت.نگفتند:غرغرو اومد.یا مثل جنازه ها شدی.برعکس همه با مهربانی و صمیمیت تحویلم گرفتند و با ملاطفت خاصی حرف زدند.از رفتارشان تعجب کردم.با خودم گفتم:حتما کاسه ای زیر نیم کاسه است.چون غیر از نحوه برخوردشان چند بار حس کردم نگاهشان به من است ولی وقتی برمی گشتم,نگاهشان را از من می دزدند و با هم پچ پچ می کنند.حتی حس کردم کار کردن هایشان هم خیلی جدی نیست,فقط به نوعی خودشان را مشغول نشان می دهند.زهره فرهادی با ژ_سه ای که دستش بود ور می رفت.صباح پنبه الکل درست می کرد.آن یکی روی میز را دستمال می کشید.با خنده گفتم:ها چی شده؟مشغولید.حالا که خبری نیست.مجروح ندارید که.
گفتند:داریم جمع وجور می کنیم اگر مجروح آوردند آماده باشیم.
باز توی صدایشان مهربانی خاصی حس کردم.پرسیدم:میشه بگید چه خبره؟این قدر مهربون شدید؟
زهره گفت:هیچی از صبح تا حالا ندیدیمت دلمون برات تنگ شده.
گفتم:آره,شما گفتید و منم باور کردم.
یکدفعه شنیدم اسمم را دارند از بلندگو مسجد صدا می کنند.رفتم توی حیاط. آقای ابراهیمی جلو در ,پشت میز نشسته و میکروفن دستش بود.سلام کردم و پرسیدم؛با من کاری دارید؟
از پشت میز بلند شد.خیلی ملایم و با احترام گفت:یه آقایی اومده بود اینجا .با شما کار داشت.نبودید رفت.
پرسیدم:کی بود؟
جواب داد:اسمش را نگفت.
پرسیدم:نگفت؛چی کار داشت؟
گفت:درست نمی دونم.می گفت یکی از اقوام شما مجروح شده!
تعجب کردم.به نظرم آمد راست نمی گوید.چون کسی می توانست با من کار داشته باشد که آشنا باشد.اینکه یک ناشناس سراغم را بگیرد تعجب آور بود.انتظار داشتم بگویند توپ به مسجد سلمان خورده دا و بچه ها مجروح شده باشند یا حتی بابا مجروح شده باشد,ولی اینکه یکی از اقوام ما مجروح شده باشد و یک آدم ناشناس دنبالم بیاید,برایم باور مردنی نبود.از ابراهیمی پرسیدم:کدوم اقوام ما؟فامیل های ما که همه شون از شهر رفتن.کسی نمونده.این آقا نگفت کی مجروح شده؟
گفت:نه.چیزی نگفت.
حس کردم ابراهیمی سعی دارد جواب های کوتاه بدهد تا بتواند خودش را کنترل کند.به نظرم چیزی در ذهنش داشت او را آزار
می داد.دذ این فاصله چندین بار روی صندلی نشست و بلند شد.کاملا معلوم بود آرام و قرار ندارد.از اینکه درست حرف نمی زد
و از گفتن چیزی که می دانست طفره می رفت,حرصم گرفته بود.داشتم طاقتم را از دست می دادم.ولی باز سعی کردم خونسردی
ام را حفظ کنم. پرسیدم:این آقا نگفت کسی که مجروح شده چه شکلیه؟
ادامه دارد....
کتاب دا/خاطرات سیده زهرا حسینی
⭕️ارسال و کپی برداری بدون لینک از نظر شرعی حرام بوده و پیگرد الهی دارد.⛔️
📩 http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_صد_وهفتم: فکر اینها را که می کردم,می دیدم از این چیزها نمی
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_دا
#قسمت_صد_وهشتم:
گفت:چرا.مثل اینکه یه کمی چاق و سرش خلوت بوده .
با عصبانیت گفتم:تا اون جایی که من می دونم همچین کسی تو فامیل ما نیست.راستش رو به من بگید.چی شده؟چه اتفاقی افتاده؟
با مظلومیت گفت:چیزی نشده.باور کنید.
لرزشی که توی صدایش بود,بدجوری ترساندم.گفتم:شما رو به خدا بگید چه انفاقی افتاده.من آمادگی شنیدن هر خبری رو دارم.این روزها خیلی چیزها دیدم.خیلی کارها کردم که تا به حال فکرش رو هم نمی کردم.
من که حرف می زدم,ابراهیمی لب از لب باز نمی کرد.سرش را پایین انداخته بود و مرتب توی موهایش دست می کشید.سکوتش دلشوره ام را بیشتر کرد.وقتی دیدم اصرار فایده ای ندارد و ابراهیمی طفره می رود,به خودم گفتم:حتما برایش سخت است حرف بزند.بهتر است از لیلا بپرسم.اگر کسی سراغ من آمده باشد,حتما سراغ او هم رفته است.به ابراهیمی گفتم:الان می رم جنت آباد ببینم چه خبر شده.
راه که افتادم,ابراهیمی از روی صندلی بلند شد و گفت:نه صبر کن.نرو.اعتنا نکردم.راه افتادم طرف جنت آباد.
توی این چند دقیقه هم به حد کافی
وقت تلف کرده بودم.توی راه حس عجیبی داشتم.فکر و خیال رهایم نمی کرد.ناخودآگاه یاد خوابی که یکی ,دو ماه قبل دیده بودم.خوابی که همان موقع هم نگرانم کرده بود.
توی خواب دیدم.درخت انار باغچه مان سبز شده.برگ هایی تازه داده و لابه لای شاخه ها انارهای زیادی به بار نشسته است.طوری که انار ها بین شاخ و برگ های درخت می درخشیدند.در بین آن همه انار دو تای شان از همه نورانی تر بودند و مثل چراغ تلالو داشتند.از نور انار های درخت ,حیاط هم روشن شده بود و فضای زیبا و عجیبی به وجود
آورده بود.من همین طور که غرق زیبایی درخت بودم,زن همسایه مان را توی حیاط دیدم.می دانستم شوهرش مریض و از کار افتاده است.زن همسایه از من خواست آن دو انار نورانی را که از همه درخشان تر بودند به او بدهم.می گفت؛شوهرش با خوردن این انار ها
خوب می شود و شفا می گیرد.من با اعتقاد به بخشندگی پدرم و اینکه
این کار باعث شفای مرد همسایه می شود,انار ها را کندم و به زن دادم.
نمی دانم چرا بی مقدمه این خواب به یادم آمد.دلم گواهی خبر بدی را می داد.مطمئن بودم کسی از ما به شهادت رسیده و من الان با صحنه دلخراشی رو به رو خواهم شد.صحنه قتلگاه و جریانات عاشورا در ذهنم زنده شد.حس کردم من هم با چنین صحنه ای مواجه می شوم.با شتاب بیشتری قدم برداشتم.هر چه به جنت آباد نزدیک تر می شدم,غوغای درونم بیشتر میشد.به اهل خانه مان فکر می کردم.به خودم می گفتم:نکند دا و بچه ها طوری شده باشند.کاش قبل از رفتن به جنت آباد به مسجد شیخ سلمان سر می زدم.از دیروز تا به حال آن ها را ندیده بودم.زودتر از همه چهره زینب با آن ابروهای پیوندی و چشم های کشیده بادامی اش جلوی نظرم آمد.ته تغاری بابا اصلا بهش,نمی آمد پنج ساله باشد.با شیرین زبانی هایش بدجوری تو دل همه جا باز کرده بود.این قدر عزیز کرده بابا بود که نمی توانستیم به زینب بگوییم بالای چشمت ابروست.بعد یاد خداحافظی بابا افتادم.لیلا که به زینب خانم سپرده بودمش.بعد گفتم:شاید هم علی برگشته باشد.حتما خبر جنگ شنیده و برگشته.خدایا کدامشان هستند.حتما ابراهیمی اشتباه کرده است.اصلا چرا باید به شهادت فکر کنم.ابراهیمی می گفت؛آن مرد گفته کسی مجروح شده ,پس به دلت بد نیاور.راه تمام نمی شد.هر چه می دویدم,نمی رسیدم.
ادامه دارد....
کتاب دا/خاطرات سیده زهرا حسینی
⭕️ارسال و کپی برداری بدون لینک از نظر شرعی حرام بوده و پیگرد الهی دارد.⛔️
📩 http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798
✨
دختردانش آموزی صورتی زشت داشت.دندان هایی نامتناسب با گونه هایش ،موهای کم پشت و رنگ چهره ای تیره .
روز اولی که به مدرسه جدیدی آمد ، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند .
نقطه مقابل او دختر زیبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت .او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید :
میدونی زشت ترین دختر این کلاسی ؟
یک دفعه کلاس از خنده ترکید ...
بعضی ها هم اغراق آمیزتر می خندیدند .
اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و عشق در جوابش جمله ای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ویژه ای درمیان همه و از جمله من پیدا کند.
امابر عکس من ، تو بسیار زیبا و جذاب هستی .
او با همین یک جمله نشان داد که قابل اطمینان ترین فردی است که می توان به او اعتماد کرد
و لذا کار به جایی رسید که برای اردوی آخر هفته همه می خواستند با او هم گروه باشند .
او برای هر کسی نام مناسبی انتخاب کرده بود . به یکی می گفت چشم عسلی و به یکی ابرو کمانی و ... .
به یکی از دبیران ، لقب خوش اخلاق ترین معلم دنیا و به مستخدم مدرسه هم محبوب ترین یاور دانش آموزان را داده بود .
آری ویژگی برجسته او در تعریف و تمجید هایش از دیگران بود که واقعاً به حرف هایش ایمان داشت و دقیقاً به جنبه های مثبت فرد اشاره می کرد.
مثلاً به من می گفت بزرگترین نویسنده دنیا و به خواهرم می گفت بهترین آشپز دنیا ! و حق هم داشت .
آشپزی خواهرم حرف نداشت و من از این تعجب کرده بودم که او توی هفته اول چگونه این را فهمیده بود.
سالها بعد وقتی او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود به دیدنش رفتم.
و بدون توجه به صورت ظاهری اش احساس کردم شدیداً به او علاقه مندم .
پنج سال پیش وقتی برای خواستگاری اش رفتم ، دلیل علاقه ام را جذابیت سحر آمیزش میدانستم.
و او با همان سادگی و وقار همیشگی اش گفت:
برای دیدن جذابیت یک چیز ، باید قبل از آن جذاب بود !
در حال حاضر من از او یک دختر سه ساله دارم . دخترم بسیار زیبا ست و همه از زیبایی صورتش در حیرتند!.
روزی مادرم از همسرم سؤال کرد که راز زیبایی دخترمان در چیست ؟
همسرم جواب داد :من زیبایی چهره دخترم را مدیون خانواده پدری او هستم .
و مادرم روز بعد نیمی از دارایی خانواده را به ما بخشید.
👤 تئودور داستایوفسکی
@KhanevadehMontazeran
@BanovaneMontazer
#انتشار_فقط_با_لینک_مجاز_و_شرعی_میباشد.
✨
#هر_دو_بدانیم
اگر به من بگويند زيباترين واژهای که ياد گرفتی چيست؟ میگويم پذيرش است. یعنی: پذيرفتن شرايط با تمام سختیهایش....!
👈 پذيرفتن اينکه من کامل نيستم...
👈 پذیرفتن آدمها با تمام نقصهایشان...
👈 پذيرفتن اينکه انتظار از ديگران نداشتن...
👈 پذيرفتن اينکه گاهی من هم اشتباه میکنم...
👈 پذيرفتن اينکه هيچکس مسئول زندگیم نيست
👈 پذيرفتن اینکه مشکلات هست و بايد به مسير ادامه داد و....
✅ داشتن پذيرش در زندگی يعنی، پايان دادن به تمام دعواها، اختلافها و جدلها.....
@KhanevadehMontazeran
@BanovaneMontazer
#انتشار_فقط_با_لینک_مجاز_و_شرعی_میباشد.
✨
از همسرتان درخواست کنید
⛔️ شکایت نکنید!
🔹 شکایت بر گذشته تأکید میکند و موجب ناامیدی میشود.گاه شکایتها به صورت سؤال مطرح میشوند.
از « چرا نمیتونی ...؟ » ها پرهیز کنید.
جملههایی از قبیل« تو باید فلان کار رو میکردی »هم نوعی شکایت کردن است.
🔸اما درخواست کردن بر خواستهی شما انگشت میگذارد ، به رفتارهای آتی اشاره میکند.
مثلاً « مایلی این کاری رو که من دوست دارم با هم انجام بدیم؟ »
سؤالی است واقعی که ممکن است پذیرفته شود ، رد شود یا به بحث گذاشته شود.
@KhanevadehMontazeran
@BanovaneMontazer
#انتشار_فقط_با_لینک_مجاز_و_شرعی_میباشد.
✨
تفاوت افسردگی در زن و مرد
زنان به خود سرزنشی گرایش دارند
و مردان به سرزنش اطرافیانشان.
زنان احساس غم، بی تفاوتی و بی ارزشی می كنند
و مردان احساس خشم و تحریک پذیری دارند.
زنان حالت دلواپسی و ترس دارند
و مردان بدبین و گارد گرفته می شوند.
زنان از هر درگیری فاصله می گيرند
و مردان درگیری و کشمکش درست
می کنند.
زنان در این دوران دوست دارند درباره مسائلشان صحبت کنند در حالی که اکثر مردان صحبت درباره افسردگی شان را ضعف می دانند.
اکثر زنان در این دوران برای درمان خود به غذا، روابط دوستانه و روابط عاشقانه روی می آورند، در حالی که عموم مردان با تلویزیون، ورزش و رابطه فیزیکی سعی در فراموش کردن مسئله خود مي كنند.
@KhanevadehMontazeran
@BanovaneMontazer
#انتشار_فقط_با_لینک_مجاز_و_شرعی_میباشد.